فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

قدر دانم و مدیون

داشتم کارامو انجام می دادم که بخودم اومدم و دیدم پیوسته دارم این بیت رو می خونم :

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

                                                   تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا

این بیت شعر منو برد به سالهای دور زندگیم .

به اون موقع که یازده یا دوازده سالم بود .

یادمه اول راهنمایی بودم که با حافظ و شعراش آشنا شدم . اون سال معلم ادبیاتمون 4 نمره از امتحان ثلث سوم رو اختصاص داده بود به حفظ یکی از غزلیات حافظ . اولین شعری که ازش حفظ کردم شعر بسیار معروف گفتم غم تو دارم ، بود . بخاطر تکرار افعال گفتم و گفتا خیلی برام محبوب بود . الان حتی یادم نیست فامیل معلممون چی بود ؛ به هر حال چه زنده و چه رفته خدا روحش رو قرین رحمت کنه که پای منو به گلستان اشعار شیرین فارسی باز کرد . از اون سال بود که شروع کردم غلط و غلوط به ضرب و زور شعراشو حفظ کردن . یک کتاب حافظ قدیمی داشتیم که بنده خدا ورق ورق شده بود از بس که زیر رو روش کرده بودم . داداشمم هر وقت نگاهش به کتابه میفتاد که چطور پرپر شده ، غر میزد که این کتاب قدیمیه ، حیفه ، جویدیش دیگه ، ولش کن . ولی گوش من بدهکار نبود . اون سالا یه چیزی توی عمق وجودم ناآرومی می کرد که حس می کردم با خوندن شعر ( هر چند که معنیشو اصلا درک نمی کردم ) آروم میشه . حس خوشایند آرامش روحی دستاورد اون اشعار بود .

خلاصه رسیدم سال اول دبیرستان که داداشم رفت سر کار و با اولین حقوقش برای همه افراد خانواده یه کادو خرید و نصیب من شد یه جلد دیوان حافظ جیبی . بگذریم که چقدر از کارش خوشم اومد و برام نمادی شد از عشق به خانواده ، در واقع دومین کسی بود که با هدیه ای که به من داد دری دیگه به دنیای شیرین و روحبخش عرفان و شعر برام باز کرد .

سالهاست که میگذره و خونه من پر شده از کتابای کوچیک و بزرگ غزلیات حافظ  که بهم هدیه دادن اما هنوز اون دیوان کوچیک رو که ورق ورق شده بیشتر از هر دیوان حافظی که داشتم و دارم ، دوست دارم . فقط خدا می دونه اون معلم باذوق و قریحه و داداشم چه دین بزرگی به گردنم دارن چون توی تمام لحظات تلاطم روحی سال های زندگیم ، این چراغی که بدستم دادن ، آرامش رو به جسم و جونم برگردوند . من این آرامش و هر چه رو که به دنبال اون بدست آوردم مدیونشونم .





خواهش


دور باش ، دوست باش !


نزدیک که بیایی تیشه به ریشه ام میزنی !





هذیان

داشتم فکر میکردم کوچ زورکی من از بلاگفا برام دوتا حسن داشت و یه بدی ( الان یادم نمیاد متضاد حسن چی میشه ) 

اولین خوبیش اینه که کسی اینجا منو نمی شناسه و بدیشم اینه که هیچکس منو نمی شناسه !

دومین خوبیش اینه که اینجا با گوشی راحت میتونم پست بگذارم در صورتیکه اونجا با جون کندن میشد .

فقط گاهی حسرت اون همه چیزی که نوشتم و نسخه ای ازش ندارم و بی خبر پرید رو می خورم . 

مثل امشب .





دلارام

دلم امروز یه تشته که توش لباس چنگ میزنن !

آشوب آشوبم

پناه می برم به دنیایی که راه گریز از حال بدم بوده . اتفاقی یه غزل قشنگ پیدا می کنم . توی دیوان شمس دنبالش می گردم و میبینم درسته از خوده خودشه بی هیچ دخل و تصرفی !

چندبار می خونمش .

یکم دلم آروم می گیره ، یادم نمیاد آهنگشو کی خونده و کجا شنیدم . در واقع اصلا مهم نیست . مهم اینه که الان دیوان شمس تو دستمه و ذهنم در پرواز . دیگه حتی مهم نیست که تن اسیره یا دل ...

شعر را از اینجا بخوانید !




تفریحات ناسالم

بعد از چند ساعت متوالی کارخونه و شستن و رفتن خسته شدم ، یه چایی دارچین واسه خودم درست میکنم .


صبح کسل و بی انرژی از خواب پا میشم ، خودمو مهمون چایی زعفرون میکنم .


هوا سرده ، علاوه بر دست و پام صورتمم یخ بسته ، یه چایی هل دم می کنم .


هوا گرمه ، اینقدر که دارم هلاک میشم و از درون دارم می جوشم ، یه چایی آلبالو درست میکنم .


با همکارم رفتیم خرید ، تا در خونه منو می رسونه ، مهمونش می کنم به یه چایی نعنا .


با دوستم خلوت کردیم و گل می گیم گل می شنویم ، دوتا فنجون چایی می ریزم .


یعنی اگه چایی نبود منهدم میشدم .




شکار لحظات

اینا همون درخت و نیمکتی هستن که مدتها در کمینشون بودم !

بالاخره باشکوه ترین لحظه شونو شکار کردم .

بدیع

نادر

روحبخش




مخ گریپاژ کنون

نشستم روبروی کتابخونه مرددم که چه کتابی رو شروع کنم . چندتایی جدید خریدم ، چندتایی نصفه نیمه خوندم و چندتایی دانلود کردم . بین دانلودیا چند تا رمانم هست . با خودم میگم بعد از خوندن دو سه تا کتاب سنگین و گریپاژ کردن مخم یه رمان می چسبه اما بعد از نگاه کردن اسماشون پشیمون میشم تصمیم می گیرم برم سراغ کتابای نیمه تمومم .

یا خدا !!!

هشت تا کتاب نیمه خونده ؟؟؟؟

اینبار دقیق تر نگاه می کنم . آخیش ! یکیش سررسید بود !

با یه چایی دارچین از خودم پذیرایی می کنم تا فرصت واسه تصمیم گرفتن داشته باشم .

با یه لیوان بزرگ چایی برمی گردم . البته این یکی چون تازه دمه آب زیپو نیست .

دستم میره سمت یک کتاب با جلد مشکی که بوک مارکرش نشون میده دو سوم کتاب رو خوندم اما پشیمون میشم . با وجودیکه دوست دارم زودتر تمومش کنم اما اینقدر سنگینه که فکر می کنم خوندن ده صفحه از این کتاب برابری میکنه با 100 صفحه از کتابای دیگه . یک کتاب دیگه دو قفسه پایین تر هست که معلومه یک چهارمش رو خوندم فکر کنم همین خوبه . برش می دارم ولی خامه کیک میاد جلوی چشمم پس می گذارمش سر جاش و کتاب جلد مشکی رو برمیدارم و این بار دیگه بدون تردید تصمیم می گیرم همینو بخونم . پله پله تا ملاقات خدا از دکتر عبدالحسین زرین کوب

تو دلم میگم دکتر جون ، استاد قلم ، فرهنگی فرهنگ دوست فرهنگ پرور ، دستت درد نکنه که اینقدر زحمت کشیدی ولی یکمم به فکر مغز و مخ آدمای معمولی مثل منم بودی بد نبودا !!!




پیش به سوی ته دیگ ماکارونی

توی تراس زیر آفتاب نشستم نسیم خنکی میاد که گرمای آفتاب رو دلپذیر میکنه نسخه ای هست که دکترم پیچیده . دکترم هرگز فکر نمیکنه که بعضی پوستا وقتی در معرض آفتاب قرار میگیرن عین ته دیگ سوخته ماکارونی میشن !

همچنین دکترم درک نمیکنه که شکستگی  دل با آفتاب درست نمیشه !

اصولا اعتقاد دکترم از بعد احساسی تهی و خالیه وگرنه باید می فهمید بیشتر از آفتاب روز به مهتاب شب و حضور کسی نیاز دارم .

دکترم خیلی چیزا رو نمی فهمه و فقط اصطلاحات پزشکی رو میفهمه ، دستور میده و نسخه می پیچه !




موسی و یکتاپرستی

بالاخره کتاب موسی و یکتا پرستی تموم شد با جرات میگم وسطاشو که مبحث روانشناسی میشه اصلا متوجه نشدم ولی از اونجایی که میگن آب دریا را اگر نتوان کشید ، هم به قدر تشنگی باید چشید ، منم کمی چشیدم .

احتمالا این کتاب برای کتابخونای رشته روانشناسی باید جالبتر باشه تا برای رشته های دیگه .

به هر حال اسم وسوسه برانگیزش جذبم کرد و توش نکات جالبی خوندم و یاد گرفتم .

 کتاب رو میشه از اینجا یا اینجا دانلود کرد .

با نویسنده بیشتر آشنا شویم !





خیال تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوستانه

دوستانه و خواهرانه برات دعا می کنم که داشته باشی هر آنچه که آرزو داری 




رگبار

زیر این رگبار تند پاییزی ، واژه ها هم نم کشیده اند . تا پشت پلک خیس قلم ، صف کشیده جلو می آیند اما برای جمله شدن نه به کاغذ می چسبند و نه به هم !


خیابان ها کف بر لب و دوده اندود ، آغوش می گشایند به روی بغض آسمان و شاخسار سبز درختان ، شاد و رقصان از نوازش باد و باران ، دست به آسمان ، شاکر دائمی سیل رحمتند و عابران ، این ناسپاسان زمینی ، سگرمه در هم و چتر بدست و شتابان ، بی توجه به این حجم از  زیبایی زندگی ، در پی مقصدی نامعلوم دوانند ؛ بی آنکه آنی درنگ کنند و به رقص متین قطره های باران بدست باد بنگرند و از تماشای جلوه شکوه حیات به دست خدا ، لذت ببرند . 

لذت ! 

واژه مهجور و مبهمی که بدنبال ترجمان درستی از آن ، روزهای زندگی را پی در پی و بی وقفه ورق می زنیم و می پنداریم که زندگی همین است ! دویدن از پی روزها به خیالی واهی !!!





از بند تا دربند

نیم ساعتی میشه که خسته و کوفته رسیدم خونه خیلی دلم میخواد بنویسم ولی پلکای سنگینم اجازه نمیدن . امروز تصمیم داشتیم ناهار رو توی یکی از پارک جنگلیای شهر بخوریم ولی شوخی شوخی یهو سر از در بند در آوردیم ! هواش عالی بود و من حسابی با صدای آب و سرسبزی طبیعت کیف کردم . یه بارون رگباری و خوشکلم خوشیمو تکمیل کرد ولی انصافا از میدون تجریش تا دربند پیاده خیلی راهه برگشتنم اینقدر ترافیک بود که ترجیح دادیم بازم پیاده برگردیم .

یعنی جنازه شدما

پرم از حس نوشتن ولی واقعا از خستگی نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم .



مدیریت احساس

اینجا یکم هوا سرده

همه خوابن

ژاکت پاییزه قرمز رنگمو که ازش متنفرم می پوشم . یه لیوان بزرگ چایی آب زیپو واسه خودم میریزم و با گوشیم میرم توی تراس . هوا ابریه و فقط خدا میدونه که چقدر امشب دلم یه آسمون صاف و مهتابی رو میخواد . 

ولی نیست !

گوشیمو روشن میکنم و میرم سراغ ایبوکم . یه لحظه از ذهنم میگذره به درک که ماه نیست ، آسمون صاف نیست ، واسه خوندن شعره که آدم دلش ماه و آسمون صاف و صدای رود و بوی عود میخواد . واسه خوندن مابقی کتاب موسی و شبان ( موسی و یکتاپرستی) از زیگموند فروید ( که قسمت زیادی از حرفاشو اصلا متوجه نمی شم حتی اگه صد بار دیگه هم بخونم ) همین صدای ماشین آشغالی و استشمام بوی دود سیگار تاپاله ای پسر همسایه و هورت کشیدن چایی آب زیپو کافیه .

کسی هم نیست که بهم بگه فردا امتحانشو که نداری خب ، ولش کن ، نخونش !




موندم دوستم وراجه یا من کم حرفم ؟

بعد از سه هفته بی خبری ، دوست جونم زنگ زده که مثلا احوالمو بپرسه

_ سلام چطوری خوبی؟

+ شکر خدا بد نیستم تو چطوری؟ پسرت خوبه ؟

_ والا چی بگم ؟ با هزارتا قرض و قوله نوشتمش مدرسه غیردولتی تا حواسشون بهش باشه اما ....... خواهرم بالاخره رفت سر خونه زندگیش با اینکه مادر پسره خیلی بامبول سر هم کرد که .......  بابام سنگ کلیه داره رفت خوابید بیمارستان سنگ شکن ...... زنگ زدم مریم طرز تربیت سه تا بچش افتضاحه اولیه گوشی رو برداشته ....... جاریم تازه زایمان کرده شوهره تو این هاگیر واگیر رفته مشهد ....... با رییسم دعوام شد با اینکه بهش گفته بودم فقط به این شرط ماموریت رو قبول میکنم که ....... 

ساعت میشه 9 پشت گوشی خمیازه می کشم ولی همچنان ادامه داره 

زن داداشه رفته مهریه شو اجرا گذاشته داداشمم بیکار ننشسته ....... کلاس زبانم خوب پیش نمیره انگار با یه دست چند تا هندونه ....... راستی خوهرتو توی خیابون دیدم ماشالا بچش چه بزرگ شده حالا بعد از جداییش چیکار میکنه ؟

+ فعلا که با شرایطش کنار اومده درس و کار داره کمکش میکنه 

_ چه خوب خودت چیکار میکنی ؟ میزونی ؟

+ شکر خوبم 

_ همیشه خوب باشی . خوشحال شدم که از احوالت خبردار شدم . شوهرم اومد باید برم کاری نداری ؟

+ نه ممنون سلام برسون


این مثلا زنگ زده بود از احوالم خبر دار شه ؟؟؟ 

بهش اس ام اس دادم ممنون از اینکه اخبار ایران و جهان رو به سمع و نظرم رسوندی !