فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

لوپ زندگی من !


امید یعنی تکرار چرخه :

تابستون بگی حال بدم بخاطر گرماست ، پاییز که بیاد ، هوا که خنک شه خوب میشه حالم .

پاییز بگی هوای گرفته و دلگیر پاییزیه که باعث میشه حالم بد باشه ، زمستون که بیاد ، برف و بارون که بباره حالم خوش میشه .

زمستون بگی ، حال بد این روزام بخاطر روزای کوتاه و سرد زمستونیه بهار که بیاد خوب میشم .

بهار بگی بدحالیم بخاطر هوای کسل کننده و خواب آور بهاره ، تابستون که بیاد ، روزای بلند و گرمیش حالمو میزون میکنه .



تو که ترجمان صبحی ...


نفسم گرفت از این شب ...

میروم تا در روشنای روز وجودشان ، در هوای عشق ، نفس تازه کنم !


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی ...

بیدل و شوریده سر میروم تا به درگاه آفتاب زمینیم ، بنده وار ، سجده کنم !


ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا ...

گریان و خندان ، افتان و خیزان ،  میروم به زیارت که من عمریست زایر کعبه وجودتان هستم !


تو ز خویشتن برون آ ...

با دستان مهربانتان تیمارم کنید که اینبار بیشتر از همیشه ی روزگارم ، زندانی  خویشتن خویشم !




آشنا



زن با چشمان خالی شیشه ای سرتاپای مرد را نگاه کرد . دست جلو برد و یقه پیراهن کرم رنگ مرد را صاف کرد و تار مویی از شانه اش گرفت . مرد پولیور عنابی اش را هم که پوشید زن سوییچ و کیف پولش را به دستش داد و در چوبی خانه را برایش باز کرد . صدای ناله گوش آزار لولای در مثل هر صبح دیگر روحش را خراشید . مرد کفش هایش را جلوی در گذاشت و با گفتن خداحافظی سرد و یخ زده ، خانه را ترک کرد . در دوباره با صدای ناله اما اینبار خفیف تر بسته شد . حالا دوباره زن در قفس طلایی اش تنها شده بود . هر چند که زندان بان رفته بود اما خو کرده قفس را میل رها شدن نیست . صدای تلق تلق صندل های پاشنه بلند مشکی زن سکوت غم انگیز خانه را آشفته کرد . زن خرامان به اتاق خواب رفت تا تخت خواب دو نفره شان را مرتب کند . صبحی سرد و پاییزی بود و آسمان آبی و نسیم و آفتاب بی رمق اما طلایی منتظر و چشم به راه زنی تهی و شکسته بودند تا در صندلی زرد رنگ روی تراس ، رو به گلدان های رز فرو رود و خود را دوباره و دوباره و دوباره لابلای کلمات کتاب هایش جا بگذارد ، گم کند ، از یاد ببرد .

صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد محله که بلند شد و فضا را پر کرد ، زن کتاب را بست ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به آبی آسمان و چند تکه ابر بازیگوش سفید چشم دوخت . اذان که تمام شد چشم هایش رابست و در خلسه ای شیرین فرو رفت . آفتاب پاهایش را گرم کرده بود و پلک هایش را سنگین . چرت نیمروزی کوتاهی در آغوش گرم آفتاب و پیچیده در شال پشمی سیاهش زد . بیدار شدنش نقطه پایانی بود بر سطرهای فراموشیش . نوبت خرامیدن در قفس تنهایی هایش بود و سروسامان دادن به کارهای روزمره . هر چند که اجاق دلش سال ها بی فروغ و بی گرما مانده بود اما عادت کرده بود هر روز اجاق بیفروزد و عطری خوش در فضای آشپزخانه پراکنده کند . عادت کرده بود ساعت ها در سکوتی لرزان و شکننده به گل ها رسیدگی کند ، خانه را تمیز کند ، به کارهای آشپزخانه بپردازد و به همدردش ، ماهی طلایی رنگ لالی که مثل خودش یکه و تنها در زندان بلورینش ، میان گیاهان و سنگ هایی مصنوعی ، زیر نوری مصنوعی میلغزید ، غذا بدهد . عقربه های نقره ای ساعت از پی هم روی صفحه بزرگ مخملی مشکی نقره کاری شده می دویدند گویی که در پی انجام کاری بس مهم ، عجله می کنند و عجبا که از این همه تکرار و تکرار و تکرار هر روزه خسته نمی شدند ! عقربه های خستگی ناپذیر که به نیمه پایینی ساعت می رسیدند ، زن هم به کارهای تکراری و بیهوده هر روزه اش با خستگی پایان میداد و راهی حمام میشد تا تن خسته و روح خسته ترش را به دست قطرات گرم آبی بسپارد که نوازش گونه چون دست مهربان مادرش پوست تنش را می پیمایند ؛ قطرات آبی که می توانستند برای لحظاتی پیکر سردش را گرم کنند . سرانجام دل از نوازش های بی چشمداشت قطرات سخاوتمند آب می کند . نوبت رسیدگی به پوست نرم گندم گونش میرسید و از پس آن خشک کردن موهای سیاه چون بختش و پوشیدن لباس هایی که در نهایت ظرافت و دلتنگی انتخاب و خریداری شده بودند . شب که چادر سیاه خود را به سر زمین و زمینیان می کشید و چراغ نقره فامش را روشن می کرد ، زن آسوده از براق کردن قفس طلایی اش منتظر زندان بان می نشست و در این انتظار همچنان سکوت یارش بود ، اینبار با قلمی سیاه به سیاهی موهایش و کاغذی سفید به سفیدی رویاهایش . قلم که لابلای انگشتانش جای میگرفت دستش بسان اسبی رمنده ، بی افسار ، روی دل سپید کاغذ می تاخت و در چوگانی کوتاه با معانی و الفاظ ، با کلمات فواره ای از احساس می ساخت و سپس زندان بان بود که بر سکوت شرمسار خانه از آرزوهای زنده به گور شده زن ، فرود می آمد و لب زن روزه می شکست با سلام و احوال پرسی ای کوتاه و بی معنی . سکوت می شکست و صدای تلویزیون طنین انداز میشد در فضای عطرآگین خانه . در مسابقه بی پایان عقربه های سمج ساعت ، مرد جیبهایش را خالی میکرد ، لباس از تن می کند و دوش می گرفت و زن آنچه را که شام می نامیدندش ، روی میز مهیا می کرد . سپس دو غریبه آشنا ، رو در رو ، از آنجایی که هیچ حرف مشترکی برای گفتن به هم نداشتند ، گوش به اخبار داغ و دروغ روز می سپردند و از طعم خوش غذا لذت میبردند . هرچند که همچنان عقربه ها از پی هم در مسابقه ای که تنها بازنده اش زن بود ، می دویدند اما آن روز دیگر به سر آمده بود . زن مشغول مرتب کردن میز میشد و مرد میان سکوت مضحک بینشان ، در هیاهوی ملال آور برنامه های تلویزیون ، پیپ چوبی اش را آماده میکرد تا دودی بگیرد . این گونه روز به پایان میرسید و هر دو سر به بالین می گذاشتند . بالینی که از مرد فقط خاطره خوابی عمیق داشت و از زن فقط خاطره اشک هایی گرم ...

و این بود سرانجام تمام آن آرزوهای طلایی دخترکی که دل به باد سپرده بود و تن به عرف و قانون جامعه ، آرزوهای مرده ای که زیر پای حقیقت و واقعیت به گوش دخترک سیلی زدند و جان سپردند تا از او زنی بسازند مقبول و مطیع اما دلمرده و آزرده خاطر و افسرده و لال مسلک



میراث


حال بد این روزهایمان میراث نادانی و ساده لوحی پدرانمان است . پدرانی که نان را تبعید کردند و قحطی را چون لات و منات و عزی با دست خود پیکر تراشیدند و بر محرابشان کمر به ستایس خم کردند و اینک شاهد قربانی شدن دختران و پسران شان هستند به فرمان بت های خود ساخته ای که خود نیز ادعای خدایی شان را  باور کرده اند !



غیرتمندان تبریک


ملت فهیم و مسلمان ایران زمین ، پیشرفت های یکی پس از دیگری را به شما و مسئولین زحمت کش ! مملکت تبریک می گویم . باشد که همواره با وجدانی راحت و شکمی سیر و حساب بانکی ای پر سر به بالین بگذارید چرا که کشور گلستان است و همه کس در این گلستان بی غم .




پ.ن : مگر نه که از کارتن خوابی به گور خوابی رسیدن پیشرفته ؟

دلم پاره شد ، خدایا کجایی ؟



زنده باد آلزایمر !


خیلی وقتا باید پستی و بلندیای زندگی رو نادیده بگیری . باید خودتو بزنی به بیخیالی . باید صبح که از خواب پا میشی پیرهن قرمز بپوشی ، ناخن هاتو لاک بزنی ، واسه دل خودت آرایش کنی ، آهنگای شاد بی سروته بگذاری و باهاشون قر بدی ، پنجره ها رو باز کنی ، گلدونا رو آب بدی ، آشپزی کنی و ادای آدمای خیلی شاد و بیخیال رو در بیاری . باید وانمود کنی که غصه نداری ، هوا آلوده نیست ، برگای گلات زرد نشده ، عزیزانت مشکل ندارن ، غربت کشکه ، مریض نیستی و حالت خیلی هم خوبه . خلاصه این که برای ناملایمات زندگی شکلک در بیاری . 

فقط اگه این کارها رو کردی نباید از خواب آورها غفلت کنی چون از قدیم گفتن جواب های ، هوی هست .

شب که برسه و بیخواب شی ... دهنت صافه ...



پ.ن : خداجونم طلسم تنهایی من با دستای تو میشکنه ، تو که خودتو از کسی دریغ نمیکنی ؛ میکنی ؟