فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

تیماردار من

باز هم کوفته و له و داغون ، به هم ریخته و از هم گسسته و به زانو در اومده خودمو رسوندم به خاکم ، به زادگاهم ، به مبداء و تیماردار من
زیر آفتاب داغ کویری روی خاک تفدیده و آشنا دراز میکشم به سبزی سربلند درختای کاج و سرو و نارون نگاه میکنم به رقص ملایم شاخه هاشون با نسیم شهریورماه
آسمون آبی و بی لک ، درخشان و صاف و بی ریا
تلاءلوی طلایی رنگ آفتاب روی موج های ریز و لرزان حوض آب
طواف هزار باره ی پروانه ها ، زنبورها ، سنجاقک ها به دور گل و آب
پرنده های بی تاب ، جست و خیز کنان روی شاخه های زنده و امیدوار درخت ها
سایه سار خنک و محکم و مصمم کنج دیوار که پناه گربه ی مادر شده
خط منظم مورچه های سیاه از کنار گلکار تا سوراخ زیر پله ها
خش خش پای مادر که چاقو بدست به قلع و قمع ریحون های سبز و بنفش اومده
دستای چروکیده اما مهربون مادر

حضور مادر

چشم هام به چرت بسته میشه
دنیام عطر ریحون میگیره و گرمای آغوش خاک آشنا
به اعتماد حضور بتم ، مادرم ، به آغوش شفابخش خواب میلغزم
و خواب ، چه سرزمین اسرار آمیزیست خواب !




خیال ناتمام من

بالاخره ساختمان اداری روبه روی خونه ما ساخته شد و ساکنین بدون آویزون کردن تابلو ، توش مستقر شدن . از نمای رومی خوشکلش خوشم میاد مخصوصا توی شب که با نورهای ضعیف زرد و سفید نورپردازی میشه . امروز عصر بی چایی ، بی حوصله ، بی کتاب و گوشی نشسته بودم پشت پنجره و بهش زل زده بودم و نمیدونم دقیقا ذهنم کجاها در حال پرواز بود که کل چراغای داخل واحداش همزمان روشن شد و از پنجره های لخت و بی پرده توی تمام واحدا مشخص شد . یه واحدش شبیه گالری نقاشی بود یه واحدش میز و صندلی هایی داشت مثل باجه های بانکای خصوصی ، یه واحدش کاغذ دیواری شده بود و یه میز تحریر خیلی بزرگ با یه صندلی گنده تر از هر صندلی که دیده بودم پشتش ، کنار پنجره بود .

یاد یکی از رویاهام افتادم .

همیشه دلم میخواست توی هر خونه ای که زندگی میکنم ، اتاق من یه جور خاص باشه . دلم میخواست یه طرفش پنجره های بزرگ و بلند و بی پرده با شیشه های بزرگ ساده داشته باشه که بشه ازش آسمون و منظره خوشکل پارک یا جنگل یا لااقل چندتا درخت رو دید .

ولی خب درست به همین دلیل که اکثر آرزوها همیشه فقط آرزو باقی می مونن ، این آرزوی منم همینطور باقی موند .

اما

درسته که نمیشه بعضی آرزوها رو به دنیای واقعی آورد ولی خود آدم ها که میتونن وارد دنیای رویاها بشن ؟

نمیشه ؟

من اینجوری به رویام رسیدم .

هر شب موقع خواب خودم رو تصور میکنم که با لباس حریر بلند و سفیدی مثل لباسای میناتوری ، روی یه کاناپه نشستم و دارم از منظره های بدیع و زیبا و خیالی که به دلخواه من قابل تغییر هم هستن ، توی سکوت ، لذت میبرم . منظره هایی که طبق میل من رنگها فصل ها و هواشون قابل انتخابه .


گاهی شاید برآورده نشدن آرزوهایی ، قشنگ تر از نوع تحقق یافتش باشه ؛ مثل این یکی !




شکار لحظات

اینا همون درخت و نیمکتی هستن که مدتها در کمینشون بودم !

بالاخره باشکوه ترین لحظه شونو شکار کردم .

بدیع

نادر

روحبخش