فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

آخرین روز تابستونم

توی هوای نیمه گرم نیمه خنک یه گردش کوتاه و دلچسب حوالی میدون هفت تیر با دو تا از عزیزترینام ، دو ساعت گشت و گذار لابه لای کتابای فروشگاه نشر ثالث و خرید چند تا کتاب و سی دی واسه چهار تا از عزیزترینام ، یه فنجون بزرگ چایی دارچین دبش توی کافه به همراه یه موسیقی بی کلام عالی ، یه مترو سواری حال بهم زن و ناگزیر که ازش نگم بهتره ، یه وب گردی کوتاه ، یه خونه تکونی یک ساعته ی سرسری و در آخر یه خرید کوچولو روزمو ساخت .

حالم خوبه مثل حال خورشید پاییزی


پ.ن:هر از گاهی دادن هدیه های کوچیک به عزیزامون لذت خاصی به هر دو طرف میده و برای هر دو  دنیایی از حرف و حس به همراه داره !






خوشبختی

خوشبختی یعنی لابلای کاغذات ، لابلای فایلای کامپیوترت ، توی یادداشت های گوشیت ، چندتایی از نوشته هاتو که بلاگفا یکجا پاکشون کرد پیدا کنی .






و باز هم خزان

تابستونم با تموم حرارت و سرسبزیش به روز آخرش رسید و باروبندیلش رو جمع کرد تا جاشو به پاییز بده .

به خزونی که چند ساله جز برگ ریزونش چیزیش شبیه پاییز نیست !

از باز شدن مدرسه ها و زنده شدن خاطرات و طبیعت زرد و نارنجیش و هوای متغییرش که بگذریم می رسیم به عطر تن تو که توی تک تک روزهاش پیچیده و با هر دم و بازدمی ریه هامو پر میکنه .

پاییز امسال یادآوری میکنه که سی و پنجمین سال عمرت هم به پایان میرسه .

خوبیش اینه که با سی و شش سالگیت حالم خوبه مثل بیست و چهار سالگیت !

فقط یه آرزو دارم که امیدوارم ببینی و بخونی و برآورده کنی .

امسال و سال های بعد رو تا آخر عمرمون با من مهربون تر باش !

تو فقط با من مهربون باش در عوض قول میدم هر سال روز تولدت دنیا رو بخاطر تو تعطیل کنم ؛ هر سال روز تولدت فقط مال تو باشم ؛هر سال روز تولدت تو باشی و یه دنیا محبت ، من باشم و یه دنیا ستایش و قدر دانی !

هر سال آخرای پاییز تو بشین جوجه هاتو بشمار ، من بشینم از دیدنت لذت ببرم!

قول میدم واسه رسیدن به اون روز خاص تمام لحظه های هر ساعت رو به هم ببافم تا روزات شب بشه و شبات روز .

تو فقط خوب باش!

تو فقط با من مهربون باش!

تو فقط منو بیشتر از بیست و چهارسالگیت بخواه!

قول میدم!





بدحال

بازم یه بغض بی صاحب نشست کنج گلوم

بخاطر نبودن و نموندن کسی که باید کنارم می بود و می موند

درد بی درمون که میگن همینه

نه راه پس داری نه راه پیش و تنها چاره ای که برات می مونه سوختن و خاکستر شدنه و گاهی اینجا و اونجا بصورت ناشناس نالیدن

پلکامو هم نمیزنم چون اگه پلک بزنم اشکام جاری میشه

مثل منگا خیره و آدم آهنی وار میرم توی آشپزخونه و یه فنجون برمیدارم از همونا که یه زمانی با عشق براش توش چایی میریختم

فنجون بدست و همونطور بغص دار و آماده بارش برمیگردم توی پذیرایی و میشینم روی مبل

قلپ اول چایی رو بی هوا سرمیکشم

دهنم میسوزه

چه بهونه خوبی!

باصدای بلند میگم : وای چقدر داغ بود و چند قطره از اشکم جاری میشه

بغضم رو به زور چای داغ میخوام فرو بخورم اما نمیشه

سمج تر از این حرفاست !

آخرین شگرد رو باید پیاده کنم .

میبینی ؟

به یمن نبودنت آدم خیلی تمیزی شدم مرتب حموم میرم و دوش میگیرم

لعنت به این بغض های گاه و بیگاه

لعنت به این روزهای لعنتی





دلتنگی

دلتنگی که چیز عجیبی نیست ، یک دل تنگ میخواهد و دو چشم خیس !





خواهش

حوالی احساسم باش نه دورتر

دور که باشی دلم بهانه گیر میشود!





اول دفتر به نام یزدان

بعد از خراب شدن بلاگفا و در نتیجه پاک شدن کل پستها و  وبلاگم احساس کردم که بلاگفا دیگه جای من نیست ، کاسه کوزه ای هم که نمونده بود تا بخوام جمع کنم و اسباب کشی کنم پس یه لا قبا و دست خالی اومدم سراغ بلاگ اسکای ، امیدوارم اینجا دیگه امانتدار باشه و تراوشات احساس و قلمم و همچنین خاطرات سطر به سطر زندگیمو برام حفظ کنه


الهی به امید تو