فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

غم من

هر روز ساعت ۸ شب زنگ میزنم احوال مامان و بابامو می پرسم
هر روز جز چهارشنبه ها
چون چهارشنبه ها جمع شون جمعِ غم شون کمِ





چیزپیچ


سانتودومینگو و لاس پله ناس پورتوریکو !!!!!

آدم نمیدونه چیه ؟ غذاست ؟ اسم آدمه ؟ شبکه رادیوییه ؟ اسم مکانه ؟ یا فحش ؟

خب مترجمای عزیز برای یه چیزای عجیب غریبی مثل این دو کلمه توضیح یه گوشه بنویسین  آدم چیزپیچ نشه 


مکشوفه از کتاب عشق سال های وبا اثر گابریل گارسیا ماکز



میزگرد دردها


از صبح سر دردم شروع شد با صاعقه های همیشگی و تحمل ناپذیرش ، کمی بعد حالت تهوع شدیدی هم اضافه شد . مسکن می خواستم ، یه چیز خیلی قوی که آرومم کنه ولی از معده داغونم ترسیدم و نخوردم  . پرده ها رو کشیدم ، چراغا خاموش ، سرمو با شال محکم بستم چشم بند هم زدم و به انتظار بهتر شدن حالم دراز کشیدم ، کم کم دلپیچه هم ظاهر شد همراه با درد شدید  استخوان پا و لگن

گمون کردم مردن چیزی باید باشه این شکلی

ساعت ده  صبح کجا ساعت  نه شب کجا ؟ این همه تحمل ؟ چجوری واقعا ؟

بالاخره ساعت نه که واقعا بی طاقت شده بودم  رفتم دکتر

تشخیص چی بود ؟ مسمومیت !

آخه مسمومیت با چی ؟ با کوفت ؟ منکه امروز چیزی نخورده بودم

طبق معمول سرم تجویز کرد و طبق معمول رگ گوربه گوریم هم پیدا نشد دستامو آبکش کردن تا بالاخره  تزریق انجام شد و کمی بهتر برگشتم خونه . دوش گرفتم و دراز کشیدم . رنگم زرده و بی حالم . تمام امروز رو دلم همراه میخواست ، همدل میخواست ، رک بگم دلم تو رو میخواست ولی جای تو همیشه یه حفره سیاهه چه تو دلم چه کنارم

حفره ی سیاهِ خالیِ بی تو


دلم غرزدن میخواد