فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

خیال ناتمام من

بالاخره ساختمان اداری روبه روی خونه ما ساخته شد و ساکنین بدون آویزون کردن تابلو ، توش مستقر شدن . از نمای رومی خوشکلش خوشم میاد مخصوصا توی شب که با نورهای ضعیف زرد و سفید نورپردازی میشه . امروز عصر بی چایی ، بی حوصله ، بی کتاب و گوشی نشسته بودم پشت پنجره و بهش زل زده بودم و نمیدونم دقیقا ذهنم کجاها در حال پرواز بود که کل چراغای داخل واحداش همزمان روشن شد و از پنجره های لخت و بی پرده توی تمام واحدا مشخص شد . یه واحدش شبیه گالری نقاشی بود یه واحدش میز و صندلی هایی داشت مثل باجه های بانکای خصوصی ، یه واحدش کاغذ دیواری شده بود و یه میز تحریر خیلی بزرگ با یه صندلی گنده تر از هر صندلی که دیده بودم پشتش ، کنار پنجره بود .

یاد یکی از رویاهام افتادم .

همیشه دلم میخواست توی هر خونه ای که زندگی میکنم ، اتاق من یه جور خاص باشه . دلم میخواست یه طرفش پنجره های بزرگ و بلند و بی پرده با شیشه های بزرگ ساده داشته باشه که بشه ازش آسمون و منظره خوشکل پارک یا جنگل یا لااقل چندتا درخت رو دید .

ولی خب درست به همین دلیل که اکثر آرزوها همیشه فقط آرزو باقی می مونن ، این آرزوی منم همینطور باقی موند .

اما

درسته که نمیشه بعضی آرزوها رو به دنیای واقعی آورد ولی خود آدم ها که میتونن وارد دنیای رویاها بشن ؟

نمیشه ؟

من اینجوری به رویام رسیدم .

هر شب موقع خواب خودم رو تصور میکنم که با لباس حریر بلند و سفیدی مثل لباسای میناتوری ، روی یه کاناپه نشستم و دارم از منظره های بدیع و زیبا و خیالی که به دلخواه من قابل تغییر هم هستن ، توی سکوت ، لذت میبرم . منظره هایی که طبق میل من رنگها فصل ها و هواشون قابل انتخابه .


گاهی شاید برآورده نشدن آرزوهایی ، قشنگ تر از نوع تحقق یافتش باشه ؛ مثل این یکی !




شکار لحظات

اینا همون درخت و نیمکتی هستن که مدتها در کمینشون بودم !

بالاخره باشکوه ترین لحظه شونو شکار کردم .

بدیع

نادر

روحبخش




از بند تا دربند

نیم ساعتی میشه که خسته و کوفته رسیدم خونه خیلی دلم میخواد بنویسم ولی پلکای سنگینم اجازه نمیدن . امروز تصمیم داشتیم ناهار رو توی یکی از پارک جنگلیای شهر بخوریم ولی شوخی شوخی یهو سر از در بند در آوردیم ! هواش عالی بود و من حسابی با صدای آب و سرسبزی طبیعت کیف کردم . یه بارون رگباری و خوشکلم خوشیمو تکمیل کرد ولی انصافا از میدون تجریش تا دربند پیاده خیلی راهه برگشتنم اینقدر ترافیک بود که ترجیح دادیم بازم پیاده برگردیم .

یعنی جنازه شدما

پرم از حس نوشتن ولی واقعا از خستگی نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم .