فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

خیال ناتمام من

بالاخره ساختمان اداری روبه روی خونه ما ساخته شد و ساکنین بدون آویزون کردن تابلو ، توش مستقر شدن . از نمای رومی خوشکلش خوشم میاد مخصوصا توی شب که با نورهای ضعیف زرد و سفید نورپردازی میشه . امروز عصر بی چایی ، بی حوصله ، بی کتاب و گوشی نشسته بودم پشت پنجره و بهش زل زده بودم و نمیدونم دقیقا ذهنم کجاها در حال پرواز بود که کل چراغای داخل واحداش همزمان روشن شد و از پنجره های لخت و بی پرده توی تمام واحدا مشخص شد . یه واحدش شبیه گالری نقاشی بود یه واحدش میز و صندلی هایی داشت مثل باجه های بانکای خصوصی ، یه واحدش کاغذ دیواری شده بود و یه میز تحریر خیلی بزرگ با یه صندلی گنده تر از هر صندلی که دیده بودم پشتش ، کنار پنجره بود .

یاد یکی از رویاهام افتادم .

همیشه دلم میخواست توی هر خونه ای که زندگی میکنم ، اتاق من یه جور خاص باشه . دلم میخواست یه طرفش پنجره های بزرگ و بلند و بی پرده با شیشه های بزرگ ساده داشته باشه که بشه ازش آسمون و منظره خوشکل پارک یا جنگل یا لااقل چندتا درخت رو دید .

ولی خب درست به همین دلیل که اکثر آرزوها همیشه فقط آرزو باقی می مونن ، این آرزوی منم همینطور باقی موند .

اما

درسته که نمیشه بعضی آرزوها رو به دنیای واقعی آورد ولی خود آدم ها که میتونن وارد دنیای رویاها بشن ؟

نمیشه ؟

من اینجوری به رویام رسیدم .

هر شب موقع خواب خودم رو تصور میکنم که با لباس حریر بلند و سفیدی مثل لباسای میناتوری ، روی یه کاناپه نشستم و دارم از منظره های بدیع و زیبا و خیالی که به دلخواه من قابل تغییر هم هستن ، توی سکوت ، لذت میبرم . منظره هایی که طبق میل من رنگها فصل ها و هواشون قابل انتخابه .


گاهی شاید برآورده نشدن آرزوهایی ، قشنگ تر از نوع تحقق یافتش باشه ؛ مثل این یکی !




یک اعتراف وحشتناک

1 - به نظر شما آیا اینکه من از مصرف تمام کافئین دارها منع شدم دلیل کافی برای احساس بدبختی کردنم هست یا نه ؟


2 - معتادین از بند رسته ی گرامی به منم بگین واسه ترک کردن اعتیادتون چیکار کردین ؟


3 - به ضرب المثل مرگ یه بار شیونم یه بار چقدر معتقدین ؟ منکه همین الان بطور کاملا اتفاقی بهش ایمان آوردم !


4 - آیا اعتراف به اینکه من یه معتادم تاثیری روی بهبود حالم داره یا نه؟


5 - چکیده کلام اینه که من چایی میخوام :(




کارفرمای سابقی که برنده جایزه پررو ترین فرد سال خواهد شد

تلفن زنگ میزنه ولی من حوصله حرف زدن با هیچکس رو ندارم . صبر میکنم اینقدر زنگ بزنه تا بره روی پیغامگیر . کسیکه پشت خطه به محض رفتن روی پیغامگیر قطع میکنه ولی نا امید نمیشه دوبار دیگه هم زنگ میزنه . امروز بیشتر از هر روز دیگه ای نیاز دارم که توی عمق تنهایی خودم چمباتمه بزنم و هر صدایی به نظرم لطمه میزنه به این حس خودخواهانه و موذیانه من پس سیم تلفن رو میکشم و دوباره بر میگردم روی کاناپه و به این فکر میکنم که چرا از بخت بدم از سرکشیدن تمام کافئین دارها منع شدم ؟ چرا از خوردن گوشت و تخم مرغ و میوه منع نشدم . بی اختیار آهی عمیق میکشم و دوباره برمیگردم به دنیای فراموشی ها و آگاهی ها و بیداریها . اینبار گوشیم به صدا در میاد جلوی وسوسه وحشتناکم برای کوبیدن گوشی توی دیوار مقاومت میکنم و جواب میدم .

- بله

+ سلام خانم ایراندخت ؟

- بله بفرمایید .

+ من تهامی هستم از طرف آقای محمدی تبار زنگ میزنم . میخواستم بدونم مایل به همکاری با ما هستین ؟

با گیجی میپرسم : برای چه کاری ؟

+ برای دفتر شعبه جهان کودک 

تازه دوزاریم میفته ! در کسری از ثانیه تمام حرفای درشت و بی ادبانه و شخصیت مضحکش میاد جلوی چشمم ، عصبانیت این سه چهار روزه رو هم میگذارم روش و با لحنی که سعی میکنم فقط توش نفرت باشه میگم : از طرف من به آقای محمدی سلام برسونید و بفرمایید متاسفانه هنوز طرز برخورد زننده و دور از شانشون یادمه نمیتونم یه بار دیگه اجازه بدم به من توهین کنن

+ من عذر میخوام

- ببخشید . من با شما مشکل شخصی ندارم فقط نمیخوام دیگه این آقا رو یه بار دیگه ببینم

طرف هرگز فکر نمیکرد جوابی این شکلی بگیره پشت تلفن

بهش مهلت ندادم ، یک بار دیگه عذر خواهی کردم و با خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم .

از یک طرف احساس کردم دلم خنک شد و از طرف دیگه تمنام واسه چایی بیشتر شد . کتاب رو پرت میکنم روی میز و پناه میارم به اینترنت تا توی زرق و برق پیج های مختلفش و غرق شدن توی راست و دروغاش کمی آرامش برای خودم بخرم .

اما ته ذهنم هنوز با تلاش مضاعفی داره میزان پررویی و گستاخی اصطلاحا آقای محمدی رو می سنجه !


فکر کنم پررویی این بشر هم مثل حماقت انسان ها انتها نداره !




یه تصمیم سخت یه کار سخت تر

دفعه اول که از من پول قرض گرفت چند سال پیش بود . بدجور گرفتار بود و به قول خودش کسی رو هم نداشت که پشتوانه محکمی باشه تا اگه جایی کم آورد بتونه بهش تکیه کنه . مبلغی رو که میخواست جور کردم و بهش دادم فقط و فقط به این دلیل که خیلی از لحاظ فکری کمکم کرده بود و پیش خودم فکر میکردم که اینجوری میتونم یکم محبتش رو جبران کنم . دفعه دوم دقیقا دو ماه بعد بود که به همون مقدار پول نیاز داشت . هنوز پولمو برنگردونده بود . همش چشم امیدش به شغل جدید شوهرش بود که بتونه با درآمدش زندگیشونو رو به راه کنه . اما وضعیت زندگیشون با دوتا بچه کوچیک روز به روز بدتر و بدتر شد . به عنوان دوست کنارش بودم و میدیدم چطور دست و بالش روز به روز تنگتر میشه اما همیشه برام سوال بود که چرا خودش دست بکار نمیشه . چرا نشسته خونه و هی پول از این و اون ( به گفته خودش ) قرض میکنه ؟ چند بار که برام درد و دل میکرد بهش پیشنهاد داده بودم که بچه ها رو بزاره پیش مادرشوهرش و خودش مشغول کار بشه . با خودم فکر میکردم بالاخره هر چی که باشه بهتر از اینهمه قرض گرفتنه اما با آوردن دو سه تا دلیل توضیح داد که چرا نمیره دنبال کار و صد البته برای من قابل قبول نبود ! ولی خب از اونجایی که زندگی هر کسی به خودش مربوطه سعی نکردم قانعش کنم . الان چند سال از اون موقع میگذره و ده میلیون تومن خرده خرده از من قرض گرفته . چند روز پیش دوباره بهم زنگ زد من که حدس زدم چیکارم داره ، تلفن رو جواب ندادم تا بشینم با خودم فکر کنم که اگه بازم موضوع پول بود چیکار کنم ؟

از طرفی داشتم خودم رو متقاعد میکردم که این کارم قرض الحسنه هست ، اسمش دستگیری از یه نیازمنده ؛ از طرف دیگه فکر میکردم آیا واقعا توی این چند سال ، کار واسه یه مرد با مدرک لیسانس از یه رشته خوب و یه دانشگاه معتبر توی یه کشور خارجی پیشرفته ، پیدا نمیشه ؟ از طرف دیگه صحنه های سیگار کشیدن و لم دادن و کتاب خوندن و سر کشیدن انواع نوشیدنی های مجاز و غیر مجاز توسط شوهرش از جلوی چشمم رد میشد . از طرفی روی دلایلش برای سر کار نرفتنش فکر میکردم ، به نظرم با این شرایطی که توش گیر کرده بود اصلا منطقی نبودن . از طرفی میخواستم توی مسایلش دخالت نکنم ولی با توجه به این که مقدار زیادی پول پیشش داشتم شدنی نبود . سالهای زیادی هست که میشناسمش و هرگز این همه خسته و کلافه و بریده و نیازمند ندیده بودمش . همیشه طبع بلندش و شخصیت قوی و محکمش برای من جاذبه داشته و سعی میکردم خیلی چیزا رو از از اون یاد بگیرم اما الان که اینقدر ضعیف و ناتوان میبینمش ، از اینکه این همه نیازمنده اعصابم خرد میشه . نمیدونم توی لایه های زیرین زندگیش ، اون جاهایی که هرگز هیچکس برای دوست آشنا تشریحش نمیکنه چه خبره ؟ چی شده که به این روز افتاده ؟ به عنوان نزدیک ترین دوستش دلم میخواد براش کاری انجام بدم که از این حالت مسخ شدگی دربیاد اما بازم نمیتونم به خودم اجازه دخالت توی مسایلش رو بدم . پولی که بهش قرض دادم به تنهایی برام مهم نیست اما چیزیکه الان داره برام آزار دهنده میشه اینه که این پول متعلق به تنها من نیست که در موردش تصمیم بگیرم . حس میکنم درسته که فشار مالی روش زیاده اما هر دوشون برای کار کردن یکم تنبلن . خودم رو توی شرایط مشابه تصور کردم و دیدم از انجام هیچ کار سالمی رویگردان نبودم حتی شغل هایی که توی جامعه به عنوان شغل های سطح پایین بهشون نگاه میشه از فروشندگی و کارگری و مسافرکشی گرفته تا کار کردن توی آرایشگاه ها و مهد کودک ها و رستوران ها و ...  . 

حالا با این همه درافتادن با خودم و خراب کردن اعصابم و جنگ بین عقل و دلم بالاخره دیشب تصمیمم رو گرفتم که بهش زنگ بزنم و طی یک عذر خواهی از اینکه نمیتونم کمکش کنم براش توضیح بدم این ده میلیون تومنی هم که بهش قرض دادم از کجا براش تامین کردم . شاید به با کنار رفتن تنها تکیه گاهشون ( به قول خودش ) یکم به خودشون بیان و یه تصمیم درست بگیرن . 

گوشی تلفن رو که میگیرم دستم حس میکنم چقدر سنگینه ، هیچ وقت اینقدر گوشی سنگین نبوده ، نمیتونم یک دستی نگهش دارم ! چندبار شمارشو میگیرم اما هر بار شماره ها پس و پیش شدن ! گوشی رو زمین میگذارم ! با خودم میگم باشه حالا یک ساعت دیگه امتحان میکنم !


حالم بده .

:(




همه ما ذره ها

خدا رو به تخمک و اسپرم : از همه نعمت هایی که براتون آفریدم لذت ببرید فقط شما رو برحذر می دارم از نزدیک شدن به هم که در آن عذابی بس بزرگ نهفته شده .

مدتها تخمک و اسپرم به خوشی و خرمی در بهشتشون زندگی کردن ولی از پس یه لحظه غفلت گول شیطون رو خوردن و بهم نزدیک شدن ! خدا به کیفر گناهشون اون ها رو از بهشت بیرون کرد و یه جای دیگه ساکن شدن . تخمک و اسپرم هیچی بلد نبودن و زندگی بهشون خیلی سخت می گذشت تا اینکه کم کم به محیط عادت کردن و بچه دار شدن . دوتا ! چهار تا ! هشت تا ! شونزده تا ! سی و دو تا ! شصت و چهارتا ! صد و بیست و هشت تا و .... خدا به همشون که حالا هر کدوم اسمی واسه خودشون داشتن و کاری بلد بودن که امرار معاش کنن گفت فقط منو بپرستین و فقط به دستورات من عمل کنید که اگه از راه درست بیرون برید عذابی بس بزرگ در انتظارتون هست و بعد برای همه راه درست زندگی رو مشخص کرد . اما بازم همه اون سلول ها گوش به حرف خدا ندادن . بعضیا سرشون به کار خودشون بود و مرتب پیش خودشون حرفای خدا رو تکرار می کردن تا مبادا خطا کنن اما بعضیای دیگه هر کاری که دلشون می خواست انجام می دادن و به حرف بعضیای دیگه که می گفتن هر کاری که انجام بدین از خیر و شر اثرش به خودتون بر می گرده گوش نمی دادن .هیچ سلولی حواسش به این نبود که با بقیه دارن یه جامعه رو می سازن یه جامعه بزرگ تر به اسم انسان که از وجودش ، از رشدش بی خبر بودن . هر سلولی که به آخر عمرش میرسید فکر میکرد که دنیا تموم شده و برای همیشه می میره غافل از اینکه اثرات اون دوره عمرش برای همیشه باقیه . بعضی از سلول ها به حرف خدا که میگفت یه روز میرسه که قیامت میشه و اینجا به چیزی غیر از اینکه می شناسید تبدیل میشه و همگی از این دنیا پا به دنیای دیگه می گذارید که اونجا به نامه اعمالتون رسیدگی میشه و مشخص میشه هر کدوم چه کارایی کردین ، ایمان آورده بودن اما بعضیاشون به این حرفا نه تنها اعتقادی نداشتن بلکه مسخره هم می کردن ، ایراد هم می گرفتن ! آخه تجربشون خیلی کمتر از اون بود که بفهمن خدا در مورد چی داره حرف میزنه . اونا می خواستن همه چی رو با متر عقل خودشون بسنجن و اندازه بگیرن و همه این ها در حالی بود که هیچ کدوم نمی فهمیدن جنینی که شکل گرفته از تک تک اونها و کار و مسئولیت شون هست ، داره بزرگ و بزرگ تر میشه و به لحظه خارج شدن از رحم نزدیک تر ! ناگهان اون روز موعود رسید ! دنیاشون به هم ریخت ! همه چیز به طرز عجیبی داشت عوض میشد ! همه وحشتزده از هم می پرسیدن چه اتفاقی افتاده ؟ اونا که حرفای خدا رو به یاد داشتن می دونستن که این همون قیامته که وعده داده شده و از نتیجه اعمالشون می ترسیدن ! اونا که حرفای خدا رو فراموش کرده بودن یا حتی بهش ایراد گرفته بودن وحشتزده و پشیمان و نادم بودن از عمری که از کفشون رفته بود و از عذاب هراس داشتن ! 

زایش صورت گرفت و همه باهم پا به دنیای عجیبی گذاشتن که ازش هیچی نمی فهمیدن از هیچی سر در نمی آوردن ! آره وقت رسیدگی به اعمال شد . چشمای نوزاد کور بود ولی در عوض گوشای سالمی داشت . مغز سالم بود اما قلبش کمی مریض احوال بود و کبدش خوب کار نمی کرد ! معلوم شد که کدوم سلول ها درست وظیفه شونو انجام ندادن و وقت عذاب فرا رسید ! بله نوزاد باید تحت عمل جراحی و روال معمول درمان قرار می گرفت !


دنیا به طرز وحشتناک و عجیب و شگفت آوری پیچیده و گرده مگه نه ؟؟؟؟




اسم اعتیاد شما چیست؟

پنجشنبه هست یه پنجشنبه غمگین با سوز سرد موذی که خودش رو پشت ابرای غصه دار آسمون پنهون کرده . دلم شدیدا هوس چایی داره اما تا چایی دم بکشه این حال و هوای منم پریده . یه شکلات داغ ( به قول آدمای باکلاس هات چاکلت ) درست می کنم و میرم توی تراس روی فرش کوچولوم می شینم . منظره روبروم رو دوست دارم . پس زمینه ای ابری و خاکستری که یه گوشه شو برگای کاج تشنه و سوخته پر کرده و گوشه دیگه شو برگای سبز و خوشکل آپتنیام . محتویات فنجونم رو مزه مزه می کنم و به این فکر می کنم که اعتیاد در تقدیر تمام آدمهاست . هر کدوم به نوعی .

یکی به یه جفت چشم معتاده ، یکی به قدرت ، یکی به کارش ، یکی به اعتقاداتش ، یکی به مخدر ، یکی به ماشینش ، یکی به آغوشی ، یکی به شهرت ، یکی به درس ، و در بهترین حالتش یکی به خدا معتاده .

اعتیاد جزء لاینفک زندگی همه آدماست فقط هر کسی بر حسب سلیقه و دلخواهش اسمش رو عوض کرده .

یکی اسم اعتیادش رو عشق میگذاره و دیگری دینداری ، یکی اشتیاق به خدمت و دیگری نیکوکاری .

محتویات فنجون اعتیادم تموم میشه وقتشه که افکارم رو قیچی کنم و برگردم به پیله خودم ...




یا طبیب من لا طبیب له

از من جاده ای آغاز می شود

آغاز این جاده من

پایان این جاده تو

من کور و ترسان و سست پای

تو آرام و خموش و منتظر


بد جور آینده نزدیک اما مبهمم بوی مرگ خواهد گرفت اگر توهم درد بی درمانم رو درمان نکنی ، اگر جوابم کنی .

آخه ، تو آخرین طبیبی ...




اینم از طرز خرید کردنم

من خیلی حریصم توی خرید کتاب ، بخاطر همین جریان سعی می کنم اطراف کتاب فروشی پیدام نشه . ( یک وسوسه شدیدی در خرید کتاب هست که خود شیطان رجیم هم ازش بی خبره ) مثلا چندین سال پیش یه بار از جلوی یه کتابفروشی کوچیک رد میشدم و قصدم فقط این بود که به کتابای توی ویترینش یه نگاهی بندازم ؛ بعد ذهنم بصورت کاملا زیرپوستی و موذیانه ای بهم پیشنهاد داد که برم تو و بپرسم دستگاه کپی داره یا نه ! وارد شدن همانا و چهل هزار تومن خرید کردن همانا ! موارد مشابه بالا زیاد پیش اومده .

القصه این که یه روز که یه کار خیلی بزرگ و ایثارگرانه انجام داده بودم تصمیم گرفتم به خودم جایزه بدم و چه جایزه ای بهتر از خرید کتاب ؟ وارد شهر کتاب دور میدون ونک شدم و بعد از چند دور طواف قفسه های کتاباش ، تصمیم گرفتم به یه آرزوی دیرینه جامه عمل بپوشونم . سال ها بود که دلم میخواست ایلیاد و ادیسه ی هومر و کمدی الهی دانته رو بخونم . فقسه شو پیدا کردم و دیدم یا خدا ! ده جور ایلیاد و ادیسه داره ! کتابای دراز و کوتاه و قطور و نازک و دو جلدی و تک جلدی و جیبی و کاغذ نازک و ...

گویی عقلم همون دم در کتاب فروشی پشت ویترین جا مونده بود ! دست دراز کردم و یه دوره دو جلدی خوش دست و کاغذ ضخیم و چاپ درشت انتخاب کردم و رفتم صندوق و مبلغ بیست و سه هزار تومن دو دستی تقدیم کردم و شادان و خرم راه افتادم خونه . غافل از اینکه عقل خفته ، حال نهیب زدن نداشت که به ترجمش دقت کنم ! خلاصه یکی دوتا کتاب نصفه نیمه رو به عشق این دو تا تموم کردم و رفتم سراغشون که دیدم مترجم با کمال ذوق و شوق و قریحه و استعداد و خلاقیت گند زده به داستان با اون نثر مزخرفش . یعنی بی نظیر بود در ترجمه . در واقع شبیه کلمات به هم ریخته زیر را مرتب کنید ، توی کتابای فارسی مدرسه ، ترجمه کرده بود !

بیست صفحه که خوندم نفسم برید !

حالا نزدیک شیش سالی هست که مثل آیینه دق توی کتابخونه نشستن رو به روم .

نه میتونم بخونم ، نه کسی هست که با کمال میل تقدیمش کنم ، نه دلم میخواد یه مترجم دیگه رو امتحان کنم !


الانم از توی قفسه با نیشای باز بهتون سلام می رسونن !




حنظل

 مثل حنظل تلخ باش بانو

وگرنه تاوان تمام هرزگی های افراد ذکور تاریخ را تو باید پس بدهی ! 





حنظل : میوه ی فوق العاده تلخ گیاهی است که مصرف دارویی دارد .

حرف هایی برای نگفتن

همه حرف ها را که نباید گفت !

گاهی حرف هایی هست برای نگفتن .

برای بایگانی در کنج خاک گرفته ذهن یا گوشه زنگار بسته دل .

حرف هایی از جنس مگو ؛ همان هایی که باید یکبار درگوشی برای خودت بگویی و بعد در جایی دور از تمدن بشریت ، مدفون سازی که مبادا دست کسی به آنها برسد و اسرار مگویت آواز هر رهگذر شود در کوی و برزن زندگی .

رازهای مگویت را یکبار در گوش دلت بخوان و بعد به کنج فراموشی بسپار ؛ مبادا که هر بار دلت گرفت ، بغض بنشانند در گلویت و اشک بجوشانند در چشمانت .


حرف های نگفتنی بی رحمند !





کوچک اسیر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داستانی از دفتر پنجم

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان

اندرو گاویست تنها خوش‌دهان


جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و   عظیم و منتجب


شب ز اندیشه که فردا چه خورم

گردد او چون تار مو لاغر ز غم


چون برآید صبح گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت


اندر افتد گاو با جوع البقر

تا به شب آن را چرد او سر به سر


باز زفت و فربه و لمتر شود

آن تنش از پیه و قوت پر شود


باز شب اندر تب افتد از فزع

تا شود لاغر ز خوف منتجع


که چه خواهم خورد فردا وقت خور

سالها اینست کار آن بقر


هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن


هیچ روزی کم نیامد روزیم

چیست این ترس و غم و دلسوزیم


باز چون شب می‌شود آن گاو زفت

می‌شود لاغر که آوه رزق رفت


نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کو همی لاغر شود از خوف نان


که چه خواهم خورد مستقبل عجب

لوت فردا از کجا سازم طلب


سالها خوردی و کم نامد ز خور

ترک مستقبل کن و ماضی نگر


لوت و پوت خورده را هم یاد آر

منگر اندر غابر و کم باش زار



لغتنامه:

زفت : چاق

منتجب : مقبول

قصیل : علف

جوع البقر : بیماری است که شخص بیمار هر چه بخورد همچنان گرسنه باشد .

فربه : چاق

لمتر : پر گوشت

فزع : ترس

منتجع : چراگاه

آوه : آه

مستقبل : آینده

لوت : غذا

پوت : اقسام خوراک

غابر : باقی مانده



قسمت 125 از دفتر پنجم مثنوی مولانا




پاییز اومد این ور پرچین باغ

و بالاخره پاییز با تمام قدرت و شکوهش خودنمایی کرد .

وزش باد و ترنم باران و غرش رعد

آسمانی خاکستری و صدای سایش برگهای درختان ، بوی نم خاک و هوای سرد .


من و تو زاده فصل خزانیم دو تن پرورده دامان گریه ...


دانلود آهنگ




ما چون دو دریچه رو به روی هم

حالا دیگه دست کم شبها هوا خنکه و نمیشه مثل ارواح سرگردون نصفه شب کوچ کرد توی تراس . اما میشه رفت نشست روی کابینت آشپزخونه ، جلوی پنجره باز و بعد خیره شد به کوچه خلوت و همینطور که توی سکوت شب حل میشی تمام روز مزخرفت رو یکبار دیگه مرور کنی . از گرفتگی گردنت تا افتضاح صبحت جلوی فروشگاه تا غش و ضعفت کنار میز تا بیمارستان رفتنت . حتی اس ام اس بازیت با دلبر برای فراموش کردن . زانوهامو بغل میکنم و به پنجره های خاموش زل میزنم . یاد عهدی از زندگیم میفتم که کتاب پنجره فهیمه رحیمی رو خونده بودم . اون موقع بین دخترا اپیدمی شده بود و تقریبا همگی توی خیالمون یه پنجره داشتیم رو به خونه همسایه . البته اون موقع اصولا کمتر کسی توی آپارتمان زندگی میکرد که بخواد پنجره اتاقش به جایی باز شه مثل خونه همسایه . بعد ذهنم رنجیر وار از خاطره ای به خاطره ای پرید و رسید به سالی که منتقل شدیم زاهدان . به اتاقی که اندازه یه قوطی کبریت پنجره داشت و به خونه همسایه باز میشد . خونه قدیمی بزرگی که چندتا خانواده بلوچ توش زندگی میکردن و پر بود از بچه های قد و نیم قد و رنگ و وارنگ که پای برهنه از صبح تا شب توی حیاط آتیش می سوزوندن . به سکوت سر ظهر و هیاهوی عصر و گرما روز و خیابونای شلوغ و مغازه های همه چی فروشش . از خاطرات گذشته با کشیدن یه نفس عمیق به زمان حال برگشتم . سایه مردی توی تراس رو به رویی پیدا بود که سیگار میکشید . بی حرکت موندم تا دیده نشم ، مرد سیگارشو کشید و برگشت تو و دوباره سکوت بود و سیاهی و البته یک آسمون نیمه ابری . ناگهان دلم هوس زنی رو کرد که با چشمای درشت میشی و موهای بلند مشکی پشت پنجره یکی از واحدای رو به رویی بشینه و زل بزنه به من ، منم نگاهم رو بدوزم به نگاهش و از فاصله ای نه چندان دور همدیگه رو بفهمیم و فقط ما باشیم که بدونیم چرا یک زن ، اون وقت شب ، پشت پنجره ، دل بده به دل سکون و سکوت یه زن دیگه . بی کلام . بی حرکت . بیصدا و فقط خیره بهم !

زن مو مشکی چشم میشی خیالم با صدای ممتد بوق ماشینی که از توی کوچه خلوت و بی عابرمون رد میشد ، محو شد . با رفتن اون لرزی به تنم میشینه که مجبورم میکنه از پشت پنجره بلند شم و بقیه خاطراتم رو کنار زن مو مشکی چشم میشی جا بگذارم . 

شاید شبی دیگه آره شاید تا شبی دیگه ...


شعر کامل از م.امید را از اینجا بخوانید .