فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

بفرمایید یک لقمه نور


نمیدونم عادت خوبیه یا بد که بعد از انجام کارای صبحگاهیم میام اینجا و وبلاگا رو شخم میزنم و بعد میرم سراغ بقیه روزم ؟!

یه روزایی هیچی گیرم نمیاد و با ذهنی تهی راهی روزمره ها میشم ولی یه روزایی هم خوراک میرسه ، مثل امروز که ته دلم با خوندن پست این وبلاگ یه جوری شد .


http://golenargesi.blogsky.com/1394/08/25/post-2572/%D9%86%D8%B0%D8%B1


خوندن و اندیشیدن بهش توصیه میشود .



پ.ن : درج لینک و عکس وبلاگم خرابه کسی میدونه چشه و باید چیکار کنم درست شه؟




چشمان ضعیف خداوند


مرد استرالیایی و آگهی روزنامه


در بندر سیدنی به پل زیبایی نگاه می کنم که دو بخش شهر را به هم وصل می کند . بعد یک استرالیایی به طرفم می آید و از من می خواهد آگهی روزنامه ای را برایش بخوانم . می گوید : " حروفش خیلی ریز است . عینکم را در خانه جا گذاشته ام و نمی توانم بخوانم . "

سعی خودم را می کنم ، اما من هم عینک مطالعه ام را نیاورده ام . از مرد عذر می خواهم .

مرد می گوید : " خوب ، فراموشش کنیم . یک چیزی را می دانید ؟ من فکر می کنم چشم خدا هم ضعیف است . نه اینکه پیر شده ، اما خودش این طور می خواهد . این طوری وقتی کسی اشتباهی می کند ، درست نمی بیند و چون دلش نمی خواهد نادیده قضاوت کند ، او را می بخشد . "

می پرسم : " خوب ، پس کارهای نیک چه می شود ؟ "

استرالیایی می خندد : " خوب ، خدا هیچ وقت عینکش را در خانه جا نمی گذارد ." و به راهش ادامه می دهد .


داستانی از کتاب چون رود جاری باش نوشته پائولو کوئیلو



داستانی داریم ها


اومده میگه خانوم قرآنمون دوشنبه ها رو گذاشته واسه داستان قرآنی .

میگم خب امروز چی براتون تعریف کرد؟

میگه برامون گفت هارون کافر بوده رفته از فاضل شتر کرایه کنه که بره مکه زیارت ! فاضل بهش کرایه داده . بعد امام سجاد فهمیده به فاضل گفته دوست داری هارون بمیره نتونه پولتو بده ؟ فاضل گفته نه . امام سجاد بهش گفته پس چرا به کسی که دشمن خداست و کافره شتر کرایه دادی !!! فاضلم شتراشو فروخته که دیگه به هارون کافر کرایه شون نده !!!

اول : این داستان که نه سر داره نه ته 

دوم : هارون کافر ؟ زیارت کعبه ؟

سوم : هارون بمیره نتونه پولتو بده ؟ پس چرا به کسی که کافره و دشمن خداست شتر کرایه دادی ؟

چهارم : کجای قرآن همچین داستانی هست که ما خبر نداریم ؟

پنجم اینو واقعا همینجوری واسه چهل تا بچه تعریف کردن ؟

ششم: واقعا همه بچه ها اینجوری درس گوش میدن و یاد می گیرن ؟

هفتم : بعد اینا میخوان بشن آینده این مملکت ؟


حالا این خوبشونه ها

اون یکی از اونور خیابون داد میزنه ببین اسب بود کرایه داد یا شتر ؟!!!!!


یهو شیفته همه شون شدم از دم


( درج عکس و لینک توی وبلاگ من مدتیه کار نمیکنه ! چرا ؟ )


خودکشی های زنانه


مواظب زنتون باشین

زن چراغ خونست و گرماش .

 اگه یه روز بی توجهی ببینه می گذاره پای مشغله کاری تون ولی اگه این بی توجهی بارها و بارها تکرار شه ، یه روز به خود میایید و می بینین چراغ خونه برای همیشه خاموش شده و شما می مونید سرمای یه خونه و تنهایی .

این حرفم رو کسایی درک می کنن که زنشون رو از دست دادن .

زن در قبال عمری که داره توی خونتون می گذرونه و وقتی که صرف شما و زندگی و بچه ها می کنه فقط توجه میخواد که اگه ازش دریغ بشه نه که یهو طوفان به پا کنه ، نه ، با بی توجهی به خودش با افراط و تفریط در انجام کاری ، راه خودکشی رو در پیش می گیره بدون اینکه شما متوجه شین .

یه روز نگاه می کنید می بینید با یه مرده متحرک بی احساس دارین شب و روز می گذرونید ، اگه واقعا تا اون موقع نمرده باشه . 

هر مردی که چراغ زندگیش روشنه و دلش گرمه ، از تلاش خودش بوده و حواس جمعش و توجهش به زنش .

 همچنین هر مردی که می ناله از زنش و زندگی نابسامانش مسبب خودش بوده و خودش بوده و خودش




سال هزار و چهارصد و چند

بیا باهم چشمامون رو بگذاریم روی هم و آینده رو تصور کنیم . حاضری ؟ 


زمان ده سال بعده ، سال 1404 در چه حالی هستی ؟

منکه هنوز با اشارپم توی تراس روی صندلی نشستم . آفتاب داره گرمم می کنه و من چایی می خورم و کتاب می خونم و گاهی بیرون رو نگاه می کنم . یه رشته هایی از موهام نزدیک شقیقه ها سفید شده و هر روز کاسه رنگ بدست سعی می کنم رنگ شون کنم . هنوزم صبحا زود بیدار میشم و شبا بیخواب . هنوزم از تلویزیون خوشم نمیاد و هر روز پیاده روی می کنم . چندتایی چین و چروک روی صورتم هست اما زیاد جدی و عمیق نیستن . هنوزم طبیعت و سرما و سفر رو دوست دارم و گاهی بهشون پناه میبرم . هنوزم بهم میگن کافئین نخورم و من لجوجانه و البته پنهانی به کارم ادامه میدم . هنوزم دوستام زنگ می زنن و دو ساعت تمام غرغر می کنن و من گوش میدم . احتمالا هنوزم دارم اینجا می نویسم و برام اصلا مهم نیست که علم پیشرفت کرده و مردم پست هاشون رو برای هم احیانا تله پاتی می کنن ، همین چندتا وبلاگ و وبلاگ نویسی که هنوز همین روش رو ادامه میدن برام کافیه . هنوزم یادداشت بر می دارم و دستپختم خوبه و صداهای بلند اذیتم می کنه و دوش گرفتن رو دوست دارم و به چند نفر کمک می کنم و مهمونی میدم و مهمونی میرم و زندگی در جریانه .


حالا بیا بریم به بیست سال بعد از اون ده سال ، سال 1424

من پیر شدم ، موهام سفید شده و صورتم چروک برداشته . عینکی شدم و هر کتابی رو نمی تونم بخونم . دیگه این وقت سال نمیتونم برم توی تراس آفتاب بگیرم . احتمالا یکی دوتا بیماری ریز و درشتم دارم و بخاطرشون باید مرتب تحت نظر پزشک باشم . اما تو که خوب میدونی با پزشک جماعت میونه خوبی ندارم . منم غرغرو شدم و دنبال گوش مفت می گردم که براش غر بزنم اما چون همه چی خیلی عوض شده و کسی نیست که بهم گوش بده تلویزیون می بینم و واسه خودم با صدای بلند غر میزنم . گاهی آهنگای دوران جوونیمو گوش میدم و خاطراتم رو واسه خودم مرور می کنم . حالا دیگه به آلبوم عکس علاقمند شدم و اگه دلم بخواد چیزی بنویسم باید از کاغذ قلم استفاده کنم چون دنیا خیلی عوض شده و من نتونستم پا به پاش عوض شم . ممکنه بخاطر داروهایی که مصرف می کنم خوابم خوب شده باشه و بتونم در طول روز یکم چرت بزنم . مرواریدای درشت میندازم گردنم و کفشای تخت می پوشم و موهامو مرتب کوتاه میکنم . حالا دیگه دوستام که غر میزنن منم پا به پاشون غر میزنم . پیاده روی هم میرم اما روزای آفتابی . یه چند تایی دوست جدید هم توی پارک پیدا کردم که گاهی با هم مهمونی دوره می گیریم ؛ البته دیگه الان توی انتخابشون سخت گیر نیستم ، هر کی شد ، هر چی شد ، فقط همکلام داشته باشم کافیه . حالا دیگه از خرید کردن اونقدرا هم لذت نمی برم و کمتر دلم هوای تنهایی داره و بیشتر به بافتن و دوختن علاقمند شدم . البته هنوزم به چند نفری کمک می کنم و راه خونه رو گم نمی کنم .

تو در چه حالی ؟


حالا بیا بریم خیلی جلوتر مثلا یکی دو ماه بعد از مرگ ، یا نه یک سال بعدش .

از اونجایی که از دنیای بعد از مرگ اطلاعی در دست نیست ، نمی دونم در چه حالی هستم . ولی روی زمین رو می دونم چه خبره . دوستان و آشنایان و نزدیکان دیگه باور کردن که رفتم . بعضیاشون هنوز هم گاهی یک کم ناراحت میشن ولی در کل با رفتنم هیچی توی دنیا عوض نشده . نه ضایعه بزرگ و جبران ناپذیری به هیچ صنف و گروه و دسته و حزبی وارد شده و نه نبودنم جایی احساس میشه . وسایل شخصیمو بخشیدن و لباسامو گذاشتن دم در ، نوشته هامو ریختن دور و کتابای کتابخونمو به بازیافتیا فروختن یا در بهترین حالت به کتابخونه سپردن . همه چیز اینقدر تمیز و عادیه که انگار از اول اصلا وجود نداشتم .

خب پس توی این برهه از زمان چی از من مونده ؟ 

فقط یادی توی خاطره ها

چی تونستم با خودم ببرم ؟

تقریبا هیچ چیز جز کردارم !


یعنی در واقع این همه عمر از خدا گرفتیم ، درس خوندیم ، عاشق شدیم ، کار کردیم ، ازدواج کردیم ، بچه دار شدیم ، پول در آوردیم ، خونه و ماشین خریدیم ،لباس وسیله تلنبار کردیم روی هم ، خندیدیم ، گریه کردیم ، آمد و شد داشتیم ، خوندیم ، خوردیم ، خوابیدیدم که چی ؟

که بمیریم و هیچی از ما باقی نمونه ؟


شاید همه اینا برای اینه که روحمون رو پرورش بدیم ، بزرگش کنیم ، جلاش بدیم با کمک جسمی که تمام مصائب وجود این روح رو به امیدی که نمی دونیم چیه به دوش می کشه و تحمل میکنه . روح خام و نپخته ایکه بدستمون سپرده شد تا یه روز شکل گرفته و پخته و ورزیده و زیبا تحویل صاحبش بدیم ! 


تو چی فکر میکنی ؟



افزوده شماره یک : الان سال ۱۴۰۰ همه چی مثل پیش بینیمه غیر از اینکه کاری به موهای سفیدم ندارم و میگذارم آزادانه خودشونو نمایش بدن و کرونا مهمونی هارو تعطیل کرده



گذران


دو غریب در همسایگی هم روزگار می گذرانند و چه غم انگیز که فقط روزگار را می گذرانند !






آخرین آرزو


کاش میشد یه روز صبح زود برای آخرین بار پلک های بسته ای که پشتشون داری خواب شیرین می بینی رو ببوسم و کوچ کنم به لامکان



جایی که چشم امید همه فقط به خداست


بیمارستان خیلی شلوغه ، آدمه که توی همدیگه وول میخورن .

یه گوشه وایسادم و به این ازدحام جمعیت خیره شدم . زن و مرد و پیر و جوون با تیپای مختلف ، بعضیا با گل و شیرینی ، بعضیا با آبمیوه و موز و کمپوت در رفت و آمدن . از لابلای جمعیت صورت خسته و تکیده شو می بینم . روبروی در ورودی تکیه میده به محافظ راه پله و متفکر خیره میشه به در ورودی . جلو میرم و سلام میدم اشک تو چشاش جمع میشه ، دلم میخواد بهش دلداری بدم اما بلد نیستم اکتفا میکنم به گرفتن دستش و نوازش کردنش . چند دقیقه بعد سرتاپا کاورای آبی رنگ مسخره ای رو پوشیدم ، از در شیشه ای بزرگی عبور کردم و بالای سر آدمی هستم که بهش میگن زنده ولی هر کدوم از اون سیما یا شلنگا که ازش جدا شن دیگه زنده نیست ! اوضاع رقت بارش اشک میاره به چشمام و قلبم فشرده میشه . احساس میکنم هوا اینقدر سنگینه که برای تنفس نیاز به تلاش بیشتر دارم . پشت دستش رو نوازش میکنم و آروم میگم زود برگرد ؛ منتظرای زیادی اون بیرون داری . بیشتر از این طاقت موندن ندارم ، برمی گردم ولی بجای آسانسور از راه پله استفاده می کنم . توی راه یکی یکی کاورا رو از تنم در میارم . توی آخرین پاگرد چند دقیقه ای صبر میکنم نفسای عمیق می کشم تا حالم بهتر شه و به خودم مسلط شم . پایین که میرسم دورش پر از آدمایی هست که واسه ملاقات اومدن . یه گوشه صبر میکنم تا دورش خلوت شه . تو این فاصله به آسانسور دقت میکنم که مرتب از جمعیت حاضر توی بیمارستان پر و خالی میشه . بعضیا با چهره شاد و راضی بیمارستان رو ترک میکنن و بعضیا هم با چشمای پف کرده و بینی قرمز و چهره ای غمگین .

عجب جای عجیبیه بیمارستان !

همزمان میشه امید و یاس رو توی چهره آدمای حاضر دید . همزمان هم بوی مرگ میده هم زندگی . حضور نامرئی رو حس میکنی که جون می گیره و تکاپوهای مرئی رو می بینی که جون می بخشن . پشت همه این نقاب ها اراده ای رو حس میکنی که بازی زاد و ولد و مرگ و میر رو راه انداخته و خیل آدم های ناتوانی که چشم امید بستن به این اراده ازلی و ابدی ، برای بهتر شدن حال عزیزانشون .

به این فکر میکنم چند درصد از این جمعیت به خواسته شون میرسن و به تن چند درصدشون رخت عزا پوشونده میشه ؟

برای خداحافظی که جلو میرم حالش بدتره ، زبونم باز هم واسه دلداری نمی چرخه به گفتن منتظر خبرای خوش هستم بسنده میکنم و با لبخندی که فقط خودم خبر از زورکی بودنش دارم ازش خداحافظی میکنم .

تا خونه صحنه ها جلوی چشمم تکرار میشن و مرتب دعا میکنم برای سلامتی همه مریضا و دلشاد شدن خانواده هاشون اما واقعا کی میدونه که فردا چی در انتظارشه ؟




جوک زندگی من


درست زندگی کردن رو یادم نگرفتم ، بلد نیستم !!!

نمیدونم از روزایی که حالم خوبه چطور باید استفاده کرد؟

نمیدونم روزایی که حالم بده چطور باید سر خودمو گرم کنم ؟

 یاد جوکی افتادم که خیلی وقت پیش توی تلگرام برام فرستادن . حکایت منم حکایت همون دختر دهاتی شده که اکس زد ، چون رقصیدن بلد نبود تا خود صبح نون پخت ! 

منم روزایی که حالم خوبه بلد نیستم چیکار کنم که از زندگیم لذت ببرم مثل امروز که تمامش به شستن و سابیدن خونه گذشت !

:(




پنجشنبه ی انتظار


کم کم انتظار بخشی از وجودم شد . انتظار برای به صبح رسیدن ، برای پیام دادنت ، برای اومدنت ، برای دیدنت ، برای موندنت !

انتظار برای دوشنبه ها ، برای خواستنم ، برای نتیجه کارت ، برای تلفن زدنت !

انتظار واسه هزاران چیز که حواسمو پرت کرد از سپری شدن تک تک روزای جوونیم و حالا توی سنی که نه جوونم واسه شروع کردن و نه پیرم واسه مردن ، توی تراس میشینم و واسه دلخوشیم از آب و هوا لذت میبرم و اینجا دری وری می نویسم .


طراوت و شادابیمو با خودت کجا بردی؟




کوچک من


تو پشت پلک های بسته ات تا صبح خواب ستاره ببین ، من تا خود صبح فدای چشمانت میشوم  ...




حیف که بال پروازم نیست


چه آفتابی ؟ طلایی و گرم و دلچسب

چه آسمونی ؟ پاک و آبی و بی انتها

کاش جای اون چندتا کبوتر بودم که توی دل این آبی زیبا اوج گرفتن ! سبکبار و سبکبال !

یا مثل اون دسته طوطی سبز دم بلند که روی شاخه های درخت چنار حیاط همسایه نشستن و با جیغ جیغ شون غوغا به پا کردن !

اسم پرنده اومد ببین اون گربه دزده ی زرد رنگ که دیشب دم در خونه سر چند تا استخون داشت با یکی دیگه میجنگید و غرغر میکرد چطور نرم و دزدکی از زیر در خزید تو !

وقتی حالم خوب باشه به نظرم همه چیز چقدر قشنگه !!!

حتی اون چند تا علف هرز سبز خوشرنگ توی باغچه که تازه الان یادشون افتاده سر از خاک بیرون بیارن !

حتی صدای گوشخراش مرد وانتی هم که هر روز توی بلندگوش داد میزد  سبزی داریم ، میوه آوردیم و آسایشم رو قطع میکرد یه جورایی آهنگین میشه !

به چه هوایی ! چشمامو میبندم یه نفس عمیق از ته دل میکشم اشارپ مادربرزگیمو یکم روی شونه هام مرتب میکنم و دوباره میشینم روی صندلیم . یاد ترانه ای توی فیلم اشکها و لبخندها میفتم . درست یادم نمیاد متن اصلیش چی بود یه چیزی تو این مایه ها بود که حتما در روزگار جوانی کار نیکی انجام دادم که مستحق چنین پاداشی شدم .

وقتی بین اون همه روزای بد و حال خرابم یه همچین روز خوبی میرسه احساس میکنم یه کار خوبی کردم که خدا پاداشی به این بزرگی بهم داده .

به صندلی تکیه میدم چشامو میبندم و دل میدم به بازی باد با موهام و صدای قناری همسایه که با اشتیاق به آواز خوندن اومده و با خودم تکرار میکنم : حتما در روزگار جوانی کار نیکی انجام دادم که مستحق چنین پاداشی شدم .




لطفا گوسفند باشید


حالم از سریال هایی مثل کیمیا به دلایل مختلف و فراوون ، بهم می خوره اما متاسفانه تو خونه ما همه میخکوبش میشن . باید دره صدا و سیما رو با برنامه های گندش گل گرفت . حیف اون همه سرمایه و وقت و عمر که صرف چنین مزخرفاتی میشه .



 


 

وسایل در بدر


من معتقدم اصولا جای یک سری چیزها توی تختخوابه !

مثل گوشی موبایل ، آدامس ، یه قوطی کرم ، شارژر ، هنزفری ، یه قلم و چند ورق کاغذ ، یه جلد کتاب ، چند برگ دستمال کاغذی ، یه بطری آب ، یه بسته دستمال مرطوب و اگه جا شد یه سطل زباله کوچولو

نه اشتباه نکنید تنبل نیستم !

مقصر اونایی هستن که نقشه خونه میکشن ، پذیرایی میسازن اندازه زمین فوتبال بعد سایز اتاق و دسشویی یکیه !

خب آدم مجبور میشه تمام وسایلی که عرفا باید روی میز پاتختی و توی کشوهاش بگذاره به طرز ماهرانه ای بالا و زیر و اطراف بالش جاسازی کنه !

خب آدمیزاده دیگه ، خاطراتش رو که مرور میکنه گریش میگیره ، باید دستمال کاغذی دم دستش باشه یا نه ؟ استفاده شده هاشو باید بندازه سطل زباله یا نه ؟ یهو چیزی به ذهنش میرسه که لازمه یادداشتش کنه باید دم دستش کاغذ قلم باشه یا نه ؟ دلش میخواد کتاب بخونه تا خسته شه خوابش ببره باید جایی واسه کتاب باشه یا نه ؟ شب تو خواب تشنه میشه یه چیکه آب میخواد یا نه ؟ اگه خوابش نبرد باید بتونه با گوشیش بیفته توی وبلاگای مردم یا نه ؟ شارژ گوشیش تموم شد شارژر لازم داره یا نه ؟ اصلا شاید نصفه شب که از خواب پرید و بیخواب شد دلش بخواد یه آهنگ با صدای حبیب یا ابی گوش کنه یا نه اصلا دلش خواست هوار هوار گیپسی کینگ بشنوه باید هنزفری باشه یا نه ؟ صبح که چشاش وا میشه تا وقتیکه بالاخره راضی میشه از جاش پاشه بره مسواک بزنه باید آدامس دم دستش باشه یا نه ؟


حالا هنوز فلسفه قوطی کرم و بسته دستمال مرطوب رو نفهمیدم ولی فعلا بگذارین باشن ، باکلاسه !




آهنگ پاییز شاهرخ


منم و یه آسمون خیس و دوتا دست سرد و یه گلدون خشک و یه آهنگ قدیمی که یک ساعته داره مدام تکرار میشه 


آهنگ پاییز از شاهرخ