فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

باران مصیبت


خداجونم

بیا متمدنانه با هم گفتگو کنیم

بالاغیرتا خودت بگو در نظر داری ایران چقدر جمعیت داشته باشه ؟ تو فقط بگو . میشه با برنامه ریزی درست ، زاد و ولد رو کنترل کرد و تعداد جمعیتمون رو به عدد مورد نظرت برسونیم . به خدا خسته شدیم از این همه مصیبت که بارون شده و به جای بارون رحمتت ، از آسمون  به سر کشورمون میباره . زلزله ، کولبر ، پلاسکو ، سانچی ، ادوهای دانش آموزی ، سیل ، پراید ، معدنکار ، سرطان ، آلودگی هوا ، اعتیاد و ... 

چقدر تحمل داشته باشیم و به چشم ببینیم پر پر شدن جوونامون ، مردامون ، زنامون ، بچه هامون .

خدایا به نظرت این همه داغ پشت سر هم برای یه دل به این کوچیکی زیاد نیست ؟


خدایا رحم کن




وصیت


ای کاش منو تو عسلویه دفن کنن ، زمین گرم رو دوست دارم .

مخصوصا وقتی که تنم سرده ...



تنها با گلها گویم غم ها را


تازه یه زلزله رو پشت سر گذاشتیم . پشت پنجره آشپزخونه نشستم و خیابون رو نگاه میکنم که حسابی شلوغه . خاطرات تلخ زیادی پیش چشمم زنده میشه و برعکس این فوج مردم وحشتزده ، آروم اما غمگینم. دلم هوس چایی داره و یه آسمون پرستاره و تنهایی و چندتا آهنگ ، به قول دوستی از اون آهنگای منهدم کننده . ولی هم تراس کثیفه و هم هوا ، اونقدر که حتی ماه هم دیده نمیشه چه برسه به ستاره . بیخیال هوس هام میشم و مثل یه شبح با جعبه شکلات بی صدا ، سر میخورم تو اتاق . شکلات اول رو میذارم دهنم و دفتر یادداشت هامو میگذارم جلوم ، جعبه مداد رنگی دخترک رو هم . مادربزرگم رو میخوام بکشم ، با چشمای سبز زمردیش و لپای چروک و نرمش و یه دنیا آرامش چهرش . مداد آبی آسمونی رو برمیدارم و بالای صفحه رو تمام آبی میکنم . حالا نوبت پدربزرگه ، نمیدونم باید چه شکلی بکشم . گاهی سختگیر بود و خشک و گاهی نرم و نوازشگر . مداد نقره ای رو بر میدارم و چندتا فرفری تو هوا میکشم . درست عین خودش شد . گاهی نسیم و گاهی طوفان ! عموم رو به شکل یه درخت نصفه میکشم با سیبای درشت قرمز که بچه ها و نوه هاشن . اون چند تا سیب روی زمین ، زود سفر کردن . نقاشیمو نصفه ول میکنم ، بغض دارم  ، وسایل رو جمع میکنم و به آهنگای منهدم کننده پناه میبرم برای رهایی از بغض . 


تو ندانی تنها همه شب با گلها سخن دل را میگویم من چو نسیمی آرام که وزد بر بستان همه گلها را می بویم من تنها با گلها گویم غم ها را چه کسی داند ...



سوگ روز


زخمه ای که لرزیدن تار و پودت بر دلمان زد ، هنوز خون چکان است .