فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

کباب شدم


با اینکه آذرماه ، همیشه برام ماه خوبی بوده اما دلیل نمیشه که همیشه هم همینطور بمونه ! یعنی در واقع هیچ تضمینی نداده هر سال به خوبی سال گذشته باشه . اینو امسال خیلی خوب و کامل حالیم کرد .

باشه عزیزم تسلیم فقط خواهشا دو روز مهلت بده یه نفس تازه کنم بعد دوباره بقیه درست رو ادامه بده !

:(




اینگونه اند انسان های بزرگ


سقراط خود مدعی علم نبود و همواره به جهل خویش اقرار می کردو از روی راستی یا بنا بر مصلحت ، همیشه می گفت من حقیقت را نمی دانم و به وسیله مباحثه با اشخاص می خواهم آنرا کشف کنم و تحصیل علم نمایم . من علم و هنری ندارم فقط هنر من این است که مانند مادرم فن قابلگی می دانم جز این که مادرم زن ها را در وضع حمل مدد می کرد و من عقل ها و ذهن ها را مدد می کنم که زاینده شوند . یعنی علمی که در نهاد ایشان هست پیدا شود و به آن متنبه گردند .


دیباچه کتاب ضیافت افلاطون ترجمه محمدعلی فروغی




در نیمه راه بیشعوری کرمنت


تو ایام مریضی و بی حالی از فرصت استفاده کردم و کتاب چون رود جاری باش از پائولو کوئیلو که هدیه یکی از عزیزانم بود رو تموم کردم . مثل این بود که با زیاد شدن تعداد یادداشت های پراکنده ای که واسه خودش نوشته ،  تصمیم گرفته بصورت مجموعه ای از یادداشتها چاپشون کنه . البته خوندنش خالی از لطف نیست . اما این کتابش تا حدود زیادی دور از انتظاری بود که از قلم نویسنده ای چون پائولو کوئیلو داشتم . به نظرم رسید متن این کتابش مثل اجناس حراجی مغازه پوشاکه که جنس خوباشو مردم خریدن و یه سری جنس دمده یا جنس نامرغوب توی مغازه مونده و مغازه دار چاره ای نداره جز اینکه همه رو بریزه توی سبد و روش بنویسه هر تکه پنج هزار تومن و بگذاره جلوی در تا هم مغازه خالی شه ، هم از ته مونده لباسا پول دربیاره .



کتاب اول بیشعوری دکتر کرمنت رو هم تموم کردم و رفتم سراغ جلد دومش ؛ تا نصف کتاب  پیش رفتم و درست همین امشب بود که پشیمون شدم از خریدنش . امیدوارم توی نیمه دومش نظرم برگرده یا لااقل انگیزه ای واسه خوندن جلد سومش برام باقی بمونه . البته حتما یادم می مونه که جلد اولش رو یکبار دیگه بخونم به نظرم ارزش دوره کردن رو داره .




پست های انتحاری آخرشب


وودی_آلن 


« من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم. وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود. اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یاد بگیره، از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد. منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تودل برو میگفت: عزیزم! پیرزن همسایه چندماهی بود که داشت آهنگ « دریاچه قو» چایکوفسکی رو بهش یاد میداد. خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هرحال تمرین رو بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ رو یاد بده و بعداز این کلاس تمام میشه. واسه همین دست بکار شدم ویه روز با سادیسمی تمام، یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و نت هارو جابجا کردم و دوباره سرجاش گذاشتم. روز بعد و روزهای بعد دختره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچه قو،شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن وپیرزن جیغ می کشید! روح چایکوفسکی هم توی گور لرزید،تنها کسی که لذت می برد من بودم. پیرزن چون هوش وحواس درست حسابی نداشت متوجه نشد.همه چیز خوب بود هر روز صدای زنگ در وممنون عزیزم های دختر را می شنیدم وصدای بد پیانو. تااینکه یه روز پیرزن مُرد. فکرکنم دق کرد،بعداز اون دیگه اون دختر رو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر، دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو، این بار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت می لرزید.دریاچه قو رو به مُضحکیه هرچه تمام اجراکرد، وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها. از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت. اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود:

 « وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود»


 

ادامه مطلب ...

یافته ی امشبم


پنجمین لیوان چایی امروزم رو جلوی روم گذاشتم و فارغ از اینکه دارم خودمو رو با چایی حلق آویز میکنم ، گوشیمو برمیدارم تا توی کانال  جدید ی که توی تلگرام  پیدا کردم به گشت و گذار بپردازم . اینو پیدا کردم که از قضا خیلی هم ازش خوشم اومد :



از ""رنج"" بودا تا "ا اضطراب درونی"" هایدگر

بر اساس اصل "بقای سختی" سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل می‌شود ولی نابود نخواهد شد. برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی‌کنه و همه چی آرومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون . آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه ی تیغ , خیلی‌ها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گلوتن، ما‌ ها رو اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودن. تو بشنو و باور نکن. حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام
سیزارتا – یا همون بودا- گفت که زندگی رنجه. رنج، یا به زبون بودا «دوکا». هایدگر بهش می‌گه «اضطراب وجودی». 
چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. می‌تونی ازشون توی راه کمک بگیری و
"
"" هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می‌رفتی مثل «ریسمان» بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون""

یکی از این طناب‌ها؛ موسیقیه. 
اگه تونستی سازی بزن؛ اگه نتونستی بهش گوش کن. وقتهایی که شادی موسیقی گوش کن و وقتهایی که غمگین بودی بیشتر، و اونجا که از هرحرکتی عاجز موندی؛ برقص.
رقصیدن بهترین و مفید‌ترین کاریه که می‌تونی برای روحت بکنی. عموما موقع جشن و شادی می‌رقصن اما تو مثل زوربای یونانی برای رقصیدن منتظر بهانه نمون. هرجا ریتمی شنیدی که می‌شد باهاش برقصی، خودت رو تکون تکون بده، حتی اگه ریتم چکیدن قطره‌های آب از شیروونی باشه. رقص هم ارتعاش شدن با جریان هستیه. رقصیدن رو جدی بگیر ولی موقع رقص جدی نباش. بی‌مهار و بدون ترس از دیده شدن برقص، توی کوچهٔ بن‌بست، توی آسانسور، توی جمعیت. «برقص، برقص، وگرنه گم خواهی شد». شایدم کم بیاری.
راستی اگه صدای خوبی داشتی موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخون، اما اگه نداشتی هم مهم نیست، همیشه توی حموم و زیر دوش می‌تونی برای خودت بخونی. 

چیز دیگه‌ای که می‌تونی بخونی کتابه. خوندن بهت کمک می‌کنه زندگی‌های دیگه‌ای رو که هیچ وقت نمی‌تونستی تجربه کنی رو تجربه کنی. فیلم هم همین کار رو توی یک ابعاد دیگه‌ای می‌کنه اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالا‌تر از فیلمه چون قوهٔ تخیلت رو به کار می‌گیره؛ و روند ذهنی‌تر و عمیق تریه. 
تا می‌تونی بخون. وسط کتابهات حتما چند صفحه هم در مورد ستاره‌ها و کهکشان‌ها بگذار چون کمکت می‌کنه که ابعاد چیز‌ها رو بهتر درک کنی و یادت نره که توی کل هستی کجا وایسادی. برای همین قدیم‌ها بیشتر فیلسوف‌ها ستاره‌شناس هم بودن. شاید نخوای یا نتونی منجم بشی، ولی 
همیشه می‌تونی وقتهایی که غمگینی به آسمون نگاه کنی و ببینی که غم‌هات در برابر عظمت کهکشان چقدر 
کوچیکه. 
طناب‌های دیگه‌ای 
هم هست؛ چیزهایی 
مثل مجسمه ساختن , نقاشی کردن , کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویه‌های جدید، سفر کردن، حرکت. ما برای نشستن خلق نشدیم. صندلی یکی از خطرناک‌ترین اختراعات بشریه. به جای نشستن قدم بزن؛ 
بدو؛ شنا کن. اگر مجبور شدی بشینی؛ برای خودت همنشین‌هایی 
پیدا کن و از مصاحبتشون لذت ببر. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسون نیست اما اگه 
دوست خوبی باشی؛ 
دیر یا زود چند تا آدم خوب دورت 
جمع خواهند شد. در ضمن، دایرهٔ دوستات رو به آدم‌ها 
محدود نکن. تو می‌تونی تقریباً با همهٔ موجودات زندهٔ دنیا دوست باشی؛ گل‌ها، علف‌ها، ماهی‌ها، پرنده‌ها، و حتی گربه‌ها. حیوون‌ها گاهی حتی از آدم‌ها هم دوستهای بهتری هستن.
توی زندگی چاه غم زیاده ولی طناب هم هست؛ سر رسن رو ول نکن. اما مراقب باش که به طناب های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی موفقیت، آویزون نشی چون از توی چاه بیرونت نمیاره و بدتر ولت می کنه ته چاه.
بگرد و طنابهای خودت رو پیدا کن و اگه نتونستی پیداش کنی؛ ببافش. آدمهای انگشت شماری طناب بافی رو بلدن.
دانشمند ها، کاشفها، مربی های فوتبال، کمدین ها، و هنرمندها همه طناب باف هستن و طنابهایی رو بافتن که آدمهای دیگه هم می تونن سرش رو بگیرن و باهاش از توی چاه بیرون بیان. اگه ما امروز از سیاه سرفه نمی میریم برای اینه که طنابی رو گرفتیم که لویی پاستور سالها پیش بافته،
سمفونی شماره پنج طنابیه که بتهوون با نتها به هم پیوند زده، صد سال تنهایی طنابیه که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته.
بیشتر طنابها رو یک روزی کسی که شاید ته چاه زندونی بوده بافته، مولانا در دفتر پنجم میگه :

آه کردم؛ چون رسن شد آه من؛ 
گشت آویزان رسن در چاه من؛ 
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم؛ 
چاق و زفت و فربه و گلگون شدم.

کسی چه می دونه؛ 
شاید یک روز تو هم طناب خودت رو بافتی




نوش


ای نازنینم
دلم گرفته از خیلی چیزها
هوای گلایه دارم ولی خاطر عزیزت آزرده میشود
فکر کنم انبار دلم هنوز به اندازه گلایه ها جای خالی داشته باشد
به خود می گویم : جانا نوش کن که چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش



مرگ بدقول


خواب دیدم دارم لباسامو جمع میکنم واسه سفر ، دنبال کفشام می گردم که بپوشم . 

شاید هیچ معنای خاصی نداشت اما من منتظر بودم حادثه ای پیش بیاد ، چیزی شبیه مرگ .

روزها و ساعت ها دنبال هم می گذشت اما کیه که بتونه جلوی مرگ رو بگیره؟ پس خونسرد و بی تفاوت مثل همیشه به کارای روزمره می رسیدم و منتظر بودم !

منتظر لحظه آخرم !

منتظر ، جوری که انگار خدا بهم وعده داده باشه که به زودی همه چیز تمومه !

بی میل هم نبودم !

شدیدا دلم می خواست هرچی که مربوط به منه از توی خونه غیب بشه ولی هیچ کاری نکردم چون نمی خواستم غیرعادی به نظر بیام . تا اینکه یه سفر پیش اومد . یه سفر کوتاه با اتوبوس . لحظه وداع یه دل سیر چهره عزیزانم رو نگاه کردم . کی میدونست شاید آخرین دیدار باشه ؟! اتوبوس راه افتاد ، مدام صحنه هایی که ممکن بود آخرین چیزی باشه که می بینم توی ذهنم شکل می گرفت با رنگ و صدا و نور و بو و هرچیزی که مربوط به یه حادثه واقعی بود . اما عجیب آرامش داشتم . انگار که هیچ هراسی از مرگ نداشتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من سالم به مقصد رسیدم !

با خودم گفتم شاید در برگشت !

سه روز خوب ، بدون یادآوری خوابم و بدون تصور مرگ گذشت . زمان برگشت رسید و باز من چهره تک تک عزیزانم رو با دقت نگاه کردم طوری که انگار آخرین باره می بینمشون ولی بازهم سالم به مقصد رسیدم .

***

حالا بعد از گذشت چند روز به این حقیقت فکر می کنم که یاد مرگ چقدر میتونه کمک کنه تا از تک تک لحظه های زندگی درست استفاده کنیم . از چیزای اندک اما تکرار نشدنی و خوب زندگی لذت برد و از کنار سختیها و غصه های فراوونش به امید تموم شدنشون گذر کرد .

یاد گرفتم انتظار مرگ لذت زیبایی ها رو دوبرابر میکنه و تحمل رنجهای دنیا رو آسونتر !




تقویم دردناک


روزای سخت می گذرن اما سخت

می گذرن اما جای زخمشون روی روح آدم می مونه

شاید بعضیا موقتا فراموش کنن که چه روزایی رو پشت سر گذاشتن اما هرگز رد پای این روزا از روح و جسم مون پاک نمیشه

فقط یه اشاره کوتاه کافیه که تمامش جلوی چشم آدم ظاهر بشه . این اشاره می تونه یه عکس ، یه متن ، یه مکان ، یه فیلم ، یه وسیله یا حتی یه روز توی تقویم باشه که برای ثانیه ای حضورش رو به رخ بکشه . بعد چیزی که می مونه خاطره دردناک اون روزاست که با بی رحمی تلاش میکنه که دوباره جون بگیره و چند روز دیگه از عمرمون رو سیاه و کبود و خاکستری کنه و چقدر بد که بعضی از ما با رضایت خاطر دل می سپاریم به ضربه های هولناک خاطراتی که سعی کردیم فراموش کنیم و نتونستیم .

نتونستیم و هر از گاهی غافلگیر می شیم از حضور چیزایی که دوباره ما رو برمی گردونه به ادامه درد کشیدن و دم نزدن




یازده آذر


دیگر نمیخواهی مرا با من مدارا میکنی

در گیر و دار رفتنی امروز و فردا میکنی


با دیگران جانانه ای با من ولی بیگانه ای

سودای رفتن داری و انکار و حاشا میکنی


داری به دل مهری دگر شوری دگر داری به سر

خواهی بگویی با دلم این پا و آن پا میکنی


با من عبوس و خسته ای بی اعتنا پیوسته ای

با او شنیدم دم به دم صحبت تمنا میکنی


افکنده ای در آتشم با عشق داغ و سرکشم

اما خموش و ساکتی تنها تماشا میکنی


آن دیگری یک هرزه خو بد نامه ای بی آبرو

افسوس میدانی ولی اما و آیا میکنی ..


 

بالاخره امروز هم گذشت ، گرچه نیمه جونم کرد تا گذشت . یازده آذر بود یا یازده سپتامبر ؟






حماقت های قدیمی


بار اولی که باهم بحث شون شد لباس خواباشو با قیچی ریز ریز کرد و گفت دلش خنک شده .

دفعه بعد موهاشو کوتاه کرد ، پسرونه ی پسرونه . اخمای شوهرش تو هم رفت ولی بعد با بدجنسی گفته بود خیلیم بهت میاد .

دعوای بعدی همون چندتا پیرهن و دامنی هم که داشت بخشیده بود اما شوهرش بهش خندیده بود که بالاخره که چی؟

ده سالی ازش خبر نداشتم . دیشب که دیدمش چند دقیقه ای توی ایستگاه اتوبوس نشستیم به حرف . گفت بالاخره ازش جدا شدم . پرسیدم چطوری ؟ گفت : لجبازیامو بیشتر کردم ، غذاهامو سوزوندم ، به خونه نرسیدم ، با خانوادش قهر کردم ، پولاشو حروم کردم ، هر روز دعوا راه انداختم ، یه بار خودکشی کردم ، یه بارم که فهمیدم باردارم کلک بچشو کندم ، سر همین بالاخره طلاقم داد .


شب موقع خواب به این فکر میکردم حماقت یه خانواده چقدر میتونه عمیق باشه که بخاطر هیچ ، با یه ازدواج زورکی ، اینجوری دخترشون رو تحت فشار قرار بدن که برای رهایی دست به هر کاری بزنه !




فرزند انتظار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خداحافظ


برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ !


                                                    برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ !


تو را با من نمی خواهم که « ما » معنا کنم دیگر ...


                                             برو با یک « من» دیگر بمان « ما » شو ، خداحافظ !




تنهایی ؟ توقع بیجا ؟ یا نمیدونم چی ؟


نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت ؟

این که روز تولدت از سایت کتاب گرفته تا بانک و دوست و آشنا بهت تبریک تولد بگن اما اون یک نفری که ازش انتظار داری فراموشت کرده باشه ؟!

حس خوبی نیست .





زن ها


تو زن ها را نمی شناسی 

آنها

 یک حافظه ی عجیب ،

برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند 

هیچکدام از حرفهایت، یادشان نمی رود 

حتی می توانی 

تشریح لحظه ای را

 که با یک جمله ات دلشان شکست 

با جزئیات دقیق ،

دو سال بعد از دهانشان بشنوی...

وعده ها و قولهایت را 

طوری یادشان می ماند 

که هیچ رقمه 

نتوانی زیرشان بزنی 

ساعت و روز اولین دوستت دارم گفتنت 

لباسی که در اولین قرار ملاقات به تن داشتی

لرزش دستانت 

وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی 

حالت چشمانت 

وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند ...

حتی

به راحتی می توانند بگویند 

فلان دروغ را فلان روز گفته ای و 

واقعیت ماجرا را 

از خودت بهتر توضیح می دهند 

می دانی 

زن ها 

موجوداتی هستند 

که در عمق رابطه شنا می کنند ...


سیمین _ بهبهانی





خواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.