فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

حماقت های قدیمی


بار اولی که باهم بحث شون شد لباس خواباشو با قیچی ریز ریز کرد و گفت دلش خنک شده .

دفعه بعد موهاشو کوتاه کرد ، پسرونه ی پسرونه . اخمای شوهرش تو هم رفت ولی بعد با بدجنسی گفته بود خیلیم بهت میاد .

دعوای بعدی همون چندتا پیرهن و دامنی هم که داشت بخشیده بود اما شوهرش بهش خندیده بود که بالاخره که چی؟

ده سالی ازش خبر نداشتم . دیشب که دیدمش چند دقیقه ای توی ایستگاه اتوبوس نشستیم به حرف . گفت بالاخره ازش جدا شدم . پرسیدم چطوری ؟ گفت : لجبازیامو بیشتر کردم ، غذاهامو سوزوندم ، به خونه نرسیدم ، با خانوادش قهر کردم ، پولاشو حروم کردم ، هر روز دعوا راه انداختم ، یه بار خودکشی کردم ، یه بارم که فهمیدم باردارم کلک بچشو کندم ، سر همین بالاخره طلاقم داد .


شب موقع خواب به این فکر میکردم حماقت یه خانواده چقدر میتونه عمیق باشه که بخاطر هیچ ، با یه ازدواج زورکی ، اینجوری دخترشون رو تحت فشار قرار بدن که برای رهایی دست به هر کاری بزنه !




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.