فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

رفتنی ها ، برنگردید لطفا


رفتنی ها بالاخره میرن !

حتی اگه نیمی از وجودت باشن !

مثل نیمه وجود من که بچه دار شد و رفت دنبال زندگیش ، بدون اینکه حتی متوجه بشه که منو توی یه چهاردیواری خاطره ، دلتنگ و تنها ، جا گذاشته !

دلم می خواست داد بزنم تا توجهش جلب بشه ، تا یادش بیاد منو جا گذاشته ، اما می دونستم که رفتنی ها بالاخره میرن چه فریاد بکشم ، چه نکشم .

شاید یه روزی ، یه جایی ، یادش بیاد که منو توی ساعت 9 صبح پونزدهم دیماه جا گذاشته ، شاید یه وقت برگرده اما مطمئنا اون روز دیگه منه الانم نیستم . دیگه زندگی کردن بدون اون رو یاد گرفتم و به نبودنش عادت کردم . تا اون روز از وجودش یه خیال میسازم برای لحظه های تنهاییم ؛ اونجوری که دلم میخواد نه اون جوری که هست ! و روزی که برگرده مسلما دیگه نمی تونم و نمیخوام خودم رو با واقعیت حضورش تطبیق بدم چرا که خیالش مهربون تر و موندنی تر از خودشه !




میگن جواب سلام ، علیکه


حالم بد، اندر بد ، اندر بد ، اندر بده

سه روزه دارم تلاش میکنم باهاش تماس بگیرم که برنامه ریزی کنیم واسه گودبای پارتی دوستانه ، از تلفن کردن گرفته تا پیام دادن توی تلگرام و فیس بوک و لاین و ده جای دیگه . می بینم آنلاینه ، می بینم پیام هام دستش میرسه ولی جواب نمیده ! 

حالا که به تنهایی همه کارها رو انجام دادم و فقط مونده بدرقه کردن مسافرمون ، از صبح تلفن خونه و گوشیمو ترکونده اینقدر که زنگ زده .

خب من نمی تونم ازش انتقام تمام کارهایی که تنهایی انجام دادم رو بگیرم ولی می تونم که جوابش رو ندم ؟

خب حالا میتونی 160 بار دیگه بهم تلفن کنی و من حق دارم جواب تلفنت رو ندم عزیزم .

خوش بگذره گلم




عین شین قاف


کبریتهای سوخته هم روزی درختهای شادابی بوده اند مثل ما که روزگاری می خندیدیم قبل از اینکه عشق روشنمان کند !




پاییز مهربان من


روی تخت دوتایی دراز کشیده بودیم . شونه به شونه . سرمون رو یه بالش . هر دو از پنجره لخت بی پرده به آسمون صاف آبی خیره شده بودیم و هر کدوم توی فکر و خیالی . پنجه هامون در هم فرو رفته بود و توی گزگز سرمای وسط پاییز و کرختی بدن هامون فقط دستامون گرم بود . دست من به واسطه حضور دست گرم اون و دست اون به واسطه حضور دست من . لحظه ها زیبا بود . حتی دوره گردهای بدصدا هم به احترام این زیبایی مواج ، حریم سکوت ما رو نمی شکستن و ما همچنان هر کدام در خیالی غوطه ور بودیم . ساعت جسارت کرد و یادآور شد که دوازده ظهر شده و درست همون لحظه صدای اذان مسجد از پس زنگ ساعت ، سکوت رو به نوایی مقدس شکست . هر دو خیره شدیم توی چشمای هم . من توی چشمای قهوه ای روشنش و اون توی چشمای عسلی من . هر دو کم کم از خلسه شیرین نیمروز تکرار نشدنیمون بیرون اومدیم . هر دو آروم . با لبخند دستش رفت سمت سوئیچ و بعد توی آینه موهاشو صاف کرد و بدون کلامی حرف دستش رو به علامت خدانگهدار بالا برد . من بدون کلامی با لبخند وجود نازنینش رو بدرقه کردم و اون به آرومی یک خیال از در خونه بیرون رفت . بعد از رفتنش من موندم و دو فنجون قهوه سرد شده و یک کتاب حافظ نیمه باز فراموش شده و یک خاطره . خاطره ای که الان فکر میکنم سالها از عمر عزیزش گذشته و کهنه اما مست کننده شده .

و هنوز از پس این روزهای نامهربون به این می اندیشم که چه خوب سکوت کردن تو لحظه های احساسی رو بلده . همون اندازه که تزریق آرامش به رگ ملتهب روحم رو بلده . همون اندازه که دوستی رو بلده .




اینم پرید


امروز همه چیز با وضع اسفناکی تموم شد .

بلیط سفر داره و من تا پنجشنبه نمیتونم واسه دیدنش برم . حالم بده . خیلی بد .

جز یکی دوسال آخر که مشکلات نفسش رو گرفت همیشه بهترین و همدل ترینم بوده و متاسفانه میدونم با رفتنش دیگه دوستیمون مثل سابق نخواهد بود .

میدونم خیلی چیزا قراره عوض بشه .

دیگه چای دارچین برامون یه خاطره خیلی دور و خیلی شیرین میشه .

فقط خدا میدونه چند سال طول میکشه تا همه چی به اندازه ای میزون بشه که بتونم دوباره ببینمش .

اینم به حال بد این روزام اضافه شده .


پرنده مهاجر من برات آرزوی روزهایی طلایی و سرشار از خوشبختی و سعادت دارم .

:(




غیرمعمولی


بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بـی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها


تا چـه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها


غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است

چند روزی می‌شود ـ مادر بــه خیلـی چیزها


نامـــه‌هایت، عکس‌هــایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها


هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها


می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...

بعدِ من اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها



شاعر : گمنام




راست و دروغش با گوینده


حالا دیگه نوبت به هیتلر رسید :


از هیتلر پرسیدند :

چرا از میان جنگ و عشق ٬ جنگ رابرگزیدی؟ 

پاسخ داد:

درجنگ یا زنده میمانی یا میمیری اما در عشقروزی هزاربارمیمیری و زنده میشوی




ماریا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تولد پروانه گونه


دل کندن همیشه از لحظه ای شروع میشه که یکی یکی بدیاش برات پررنگ میشه .

کم کم  به خودت میای و میگی چقدر خنگ بودم که نفهمیدم چطور داره ازم سوء استفاده میکنه !

حس میکنی بازیچه بودی !

بعد برای حفظ عزت نفس خودت یا بهتره بگم حفظ ته مونده عزت نفست ، فاصله تو باهاش زیاد کنی ، دلتنگش بشی ، گریه کنی ، خاطرات رو مرور کنی ، اما در کنار همه اینا بدیها و جفاهایی که در حقت کرده رو هم منظور کنی .

درست بعد از روزهایی که اوج خراب بودن حالت رو تجربه میکنی ، بعد از سنگینی بیش از اندازه سینت و فشرده شدن بیشتر از طاقت گلوت و باریدن وقت و بی وقت چشمات ، یه روز از خواب بیدار میشی و می بینی آسمون هنوز آبیه و خورشید هنوز میتابه و پرنده ها هنوز آواز میخونن ، هنوز گشنت میشه و تمایل داری که بخندی ؛ هر چند تلخ ؛ هرچند دردناک !

بعد با آرامش بیشتری خاطراتت رو مرور میکنی .

یک طرف خطاهای خودت رو میگذاری ، یه طرف خطاهای اونو . یک طرف گذشت های خودت رو میگذاری ، یه طرف گذشت های اونو .

زیاد فرقی نمیکنه که کدوم طرف ترازوی عدالتت سنگین تر باشه چون تصمیمت رو گرفتی و از پیله علاقت بیرون اومدی ، پروانه شدی .

فقط با کمی رنج و تحمل و تلاش بال هات صاف میشه و میتونی پرواز کنی !

هرچند که خاطرات دگردیسی و قبلش همچنان باهاته!

هرچند ممکنه زخم های کوچکی طی این فرآیند برداشته باشی !

ولی مهم اینه که یه روز میبینی هنوز هستی بدون اون و میتونی احساس شادی و خوشبختی کنی حتی بدون اون !!!




یه روز میاد که ...


بالاخره یه روز جای زخمایی که بهم زدی خوب میشه و از تمام درد و رنجم یه خاطره کبود باقی میمونه برام .




مثل فرشته



اونجوری که اون تو لباس سفید با گوشی دور گردنش و عینک ظریف فریم فلزیش ، نشسته بود روی لبه مبل و با محبت بچه آهوی روی میز رو بغل کرده بود و داشت با شیشه بهش شیر میداد ، دلم میخواست هزار بار براش بمیرم .




همخواب

 

 

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

 


چه الگویی شوم من ؟


+ مامان از کی چایی خور شدی ؟

- چطور مگه ؟

+ آخه من اصلا چایی دوست ندارم ! میخوام بدونم کی مثل تو میشم !!

- بهتر که دوست نداری اصلا چیز خوبی نیست .

+ پس تو چرا اینقدر میخوری ؟


و میمونم چی جواب بدم ؟ چطور بهش بگم که چی شد تا سر حد مرگ خودم رو به کافئین معتاد کردم ؟ 


و اینجاست که فشاری مضاعف به روح و روان خودت وارد میکنی تا الگوی خوبی باشی !




شهرزاد


امیر بدخواب بداخلاق تو را شهرزاد قصه گو خواهد کرد !