فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند ؟؟؟


کدوم افسانه هست که ریشه در حقیقت نداشته باشه ؟

کدوم حقیقت هست که در طول قرون و اعصار متمادی شاخ و برگی بهش نداده باشن ؟

حقیقت و افسانه چنان در هم پیچیدن که گاهی مرزهاشون غیرقابل شناسایی میشه !

آیا افسانه ها هستن که حقیقت رو زنده نگه داشتن یا حقیقت واسه زنده موندن خودشو لای افسانه ها پیچید و مخفی کرد ؟

چقدر همه چیز جهان درتضادی هماهنگ و همسو هست؟

همه چیز در عین سادگی بسیار پیچیدست ، در عین عیانی پنهان هست ، در عین اعجاب انگیزی ملموس و روزمرست !!!!!!!!

آیا این ما نیستیم که در مداری دوار سرگردانیم ، به دور مرکزی که هرجا بریم و هرکار کنیم بازهم تو فاصله ای مشخص و معین در حال طواف کردنش هستیم؟

سفر شاید بهانست برای باز رسیدن به نقطه اولی که بودیم !؟

اما نه ، چیزیکه توی این سفر دایره وار به دور مرکز عوض میشه  ، نه مبداء هست نه مقصد و نه مرکز این سفر و نه حتی منازل سفر ، فقط خود خام ماست که پخته میشه ...


پنج شاکینه ی پدر بزرگی : هوش ، دانش ، اندیشه ، تدبیر و قصد

پنج شهر پادشاه تاریکی : دود ، آتش ، باد ، آب و تاریکی



مرگ بدقول


خواب دیدم دارم لباسامو جمع میکنم واسه سفر ، دنبال کفشام می گردم که بپوشم . 

شاید هیچ معنای خاصی نداشت اما من منتظر بودم حادثه ای پیش بیاد ، چیزی شبیه مرگ .

روزها و ساعت ها دنبال هم می گذشت اما کیه که بتونه جلوی مرگ رو بگیره؟ پس خونسرد و بی تفاوت مثل همیشه به کارای روزمره می رسیدم و منتظر بودم !

منتظر لحظه آخرم !

منتظر ، جوری که انگار خدا بهم وعده داده باشه که به زودی همه چیز تمومه !

بی میل هم نبودم !

شدیدا دلم می خواست هرچی که مربوط به منه از توی خونه غیب بشه ولی هیچ کاری نکردم چون نمی خواستم غیرعادی به نظر بیام . تا اینکه یه سفر پیش اومد . یه سفر کوتاه با اتوبوس . لحظه وداع یه دل سیر چهره عزیزانم رو نگاه کردم . کی میدونست شاید آخرین دیدار باشه ؟! اتوبوس راه افتاد ، مدام صحنه هایی که ممکن بود آخرین چیزی باشه که می بینم توی ذهنم شکل می گرفت با رنگ و صدا و نور و بو و هرچیزی که مربوط به یه حادثه واقعی بود . اما عجیب آرامش داشتم . انگار که هیچ هراسی از مرگ نداشتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من سالم به مقصد رسیدم !

با خودم گفتم شاید در برگشت !

سه روز خوب ، بدون یادآوری خوابم و بدون تصور مرگ گذشت . زمان برگشت رسید و باز من چهره تک تک عزیزانم رو با دقت نگاه کردم طوری که انگار آخرین باره می بینمشون ولی بازهم سالم به مقصد رسیدم .

***

حالا بعد از گذشت چند روز به این حقیقت فکر می کنم که یاد مرگ چقدر میتونه کمک کنه تا از تک تک لحظه های زندگی درست استفاده کنیم . از چیزای اندک اما تکرار نشدنی و خوب زندگی لذت برد و از کنار سختیها و غصه های فراوونش به امید تموم شدنشون گذر کرد .

یاد گرفتم انتظار مرگ لذت زیبایی ها رو دوبرابر میکنه و تحمل رنجهای دنیا رو آسونتر !