فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

جای خالی سلوچ ۳


☆ می شود چیزی سال ها در تو گم باشد و تو از آن بی خبر بمانی ؟


☆ رهایی از دیگران آسان است ، رهایی از خود دشوار است . بسا ناممکن


☆ درد ، خویشاوند خود را می شناسد‌ .




جای خالی سلوچ ۲


مرگان احساس می کرد خوی خارپشتی را پیدا کرده است که هر وقت نیش حمله ای را به سوی خود می بیند سر به درون می کشد و یکپارچه خار می شود .چنانکه هیچ جانوری نمی تواند در او نفوذ کند . انگار چند جور آدم در مرگان حضور داشتند که هرگاه لازم می آمد یکیشان رخ می نمود و با بیرون رو در رو میشد . حالا هم مرگان همان خارپشت بود .



با حس خارپشت نزدیکی بسیار دارم . زمانی نه چندان دور من هم ...



جای خالی سلوچ ۱


بی کار سفره نیست و بی سفره عشق . بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست ، خنده و شوخی نیست ، زبان و دل کهنه می شود ، تناس بر لب ها می بندد ، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد ، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علف تراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند .


کتاب جای خالی سلوچ از محمود دولت آبادی



بوی تاریخ


کتابای تاریخی رو دوست دارم و می خونم ولی متاسفانه از تمام تاریخ بوی گند جنگ و خیانت و جهالت و طمع میاد . متعفنه 

بازی

دیگه اون تب و تاب و التهاب سابق رو ندارم . شاید الان دیگه دوره سکون و آرامش درون پیله رسیده باشه . همه چیزو پذیرفتم . من همینم ، اوضاعم اینه ، اطرافیانم عوض نشدن و زندگی همچنان بی رحمانه ادامه داره ...

تیک تاک ساعت سکوت شب رو بهم زده و من مثل اغلب اوقات با لیوان چاییم پشت پنجره آشپزخونه به خیابون خلوت نگاه میکنم . امروز قیچی رو برداشتم و با تردیدی سمج درافتادم ، شجاعانه موهامو قیچی کردم ، کوتاه شد ، نصف قبلش شد . دلم خنک شد . نامرتب و کج و معوجن ولی چه مهم ؟ تو خیال خودم الان من تنها ساکن این کره خاکی هستم . وقتی همنوعی وجود نداره که از روی لباس و قیافه قضاوتم کنه چه مهم که کوتاه بلند و نامرتب باشن ، چه مهم که با لباس تو خونه باشم ، چه مهم که صبح با چشای قرمز و پف کرده از خونه برم بیرون . توی همچین دنیایی منم و خودم .

تو دنیایی که منم و خودم دوست دارم رنگ بردارم و نقاشی بکشم ، میکشم . دوست دارم نصفه شب نیمرو بخورم ، میخورم . مهم نیست چه ساعتی از شبانه روزه ، الان دلم میخواد کتاب بخونم پس پامیشم شمع روشن میکنم و کتاب بدست تو نور لرزان شمع به سختی چند صفحه میخونم . دلم میخود شعر بنویسم ، نمی نویسم چون تنها فرد باقیمانده انسان نیستم و نباید دیوارها رو خط خطی کنم . با حوصله ناخن هامو لاک قرمز میزنم ، رژ قرمز میزنم ، توی آینه به زیباترین زن جهان خیره میشم . حالا دیگه لکه های کمرنگ روی بینیم و جوش قرمز گونه راستم و ابروی خالیم مهم نیست حتی با اینها هم زیباترین زن دنیام . از اونجا که هنوز تنها انسان زمین نیستم تلویزیون رو روشن میکنم ماجراهای مرداک داره ، تماشا میکنم . هوا داره روشن میشه ، خوابم گرفته ، ولی دوست دارم بازی رو تموم کنم ، پیراهن کوتاه قرمزم رو میپوشم و جلوی آینه عشوه های ناشیانه میام و خیلی افتضاح قر میدم و  میرقصم ، خندم میگیره ، افتضاح ، عالی ، خوب ، بد ، زشت ، زیبا ، موفقیت ، شکست ، شادی ، افتخار ، متانت ، آبرو ، مهربون ، بدجنس ، وظیفه ، پرحرف ، کم حرف ، منزوی ، اجتماعی ، پولدار ، بی پول و .... الان بی معناست . این واژه ها وقتی ارزش و معنا پیدا میکنن که انسان هایی برای قیاس گرفتن وجود داشته باشه . اینا دقیقا اون چیزایی هستن که بخاطرشون خودمو  تو روزهای زیادی عصبانی کردم ، رنجوندم ، تحت فشار گذاشتم و اذیت کردم . خودمو بغل میکنم و روی تخت دراز میکشم . باید در اولین فرصت خودمو از بند یه لیستی از قبیل این کلمات آزاد کنم . حالا تنها انسان زمین بدجوری خوابش گرفته و اصلن مهم نیست که ساعت شیش و نیم صبحه ، میخزم زیر پتو و پلکای سنگینمو میبندم ، خیلی طول نمیکشه که خوابم میبره .

نزدیک ظهر بیدار میشم و طبق عادت دستی به صورتم میکشم و برای رفع کسالت خواب در حالیکه دستام بازه لبامو محکم بهم میچسبونم بدنمو به سمت چپ و راست تاب میدم یهو یادم میفته خودداری لازم نیست چون تنها آدم باقی مونده هستم ، پس دهنمو باز میکنم تا هر صدایی که دلش میخواد از خودش خارج کنه . نگام به دستام میفته که در اثر رنگ رژ لبم قرمز شدن . تلفن زنگ میخوره جواب نمیدم ، میرم تو آشپزخونه و بدون شستن دست و صورت یه لقمه نون و پنیر درست میکنم و یه خیار درسته با سروته و پوست میذارم وسطش و مثل انسانهای اولیه میخورم آخرشم دور دهنمو با دست پاک میکنم . بازیم تموم میشه ، باید خونه رو مرتب کنم ، دوش بگیرم و ناهار حاضر کنم که اهل خونه یکی دوساعت دیگه از راه میرسن . روزای طولانی قرنطینه در راهه و باید خودمو آماده کنم اما از بازی خوشم اومده پس روزای آینده نمونه های دیگه شو اجرا خواهم کرد .


این نیز بگذرد


زین کاروانسرای ، بسی کاروان گذشت

                                                 ناچار ، کاروان شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

                                                 نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد



شاعر سیف فرغانی  .  کتاب حماسه کویر از دکتر باستانی پاریزی

۱۹۸۴


منزجر کننده

تکان دهنده

وحشتناک

دلهره آور

تهوع برانگیز

و متاسفانه تا حدی ملموس


نهایت لطف من در حق این کتاب و ماجراش اینه که فکر کنم یه هشدار بوده


پانویس : واقعا چی میشه و چه اتفاقی میفته که یک نویسنده ، داستانی خیالی اما تا این حد سیاه و کثیف بنویسه ؟ آیا چنین چیزی از عهده ذهن یک انسان سالم برمیاد ؟ 


زندگینامه نویسنده

https://www.hamshahrionline.ir/news/431218/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AC%D8%B1%D8%AC-%D8%A7%D9%88%D8%B1%D9%88%D9%84-%DB%B1%DB%B9%DB%B0%DB%B3-%DB%B1%DB%B9%DB%B5%DB%B0

انگلیسی ها و ...


جناب اکهارت سلام

من یه ایرانی هستم که چندتایی کتاب خونده و حالا که به کتاب های تو رسیدم از خوندنشون میترسم . آقای تلی تو یه انگلیسی هستی و هر آدمی در هر کجای این منظومه شمسی باید ، باید ، باید ، از یه انگلیسی بترسه . قطعا بعد از خوندن هر جمله از نوشته های تو به خودم یادآوری میکنم که مواظب باش نویسنده یه انگلیسیه ! 




تیکه کتاب


اگر انسان ها به جای درک چیزهای ناخوشایند آن ها را حذف کنند نمی توانند به زندگی ادامه دهند.



نصیحت


خردمندانه بخواه ؛ چون ممکن است هرچه بخواهی به دست بیاوری .


پیام گمگشته از مارلو مورگان



اتفاقی نمی افتد


آدم های هر سرزمینی نگاه خاصی دارند ، نه چشم های خاصی ، ته چشم هایشان یک چیزی هست که می گوید اهل کجا هستند . دست کم هموطن های ما این جورند و این به گمان من مربوط می شود به زبان و لحنی که با آن فکر می کنند و گذشته ای دور که در ژن چشم ها باقی مانده .




هشداری برای به خاطر سپردن


نوشته های کتاب ها ، آیه منزل نیست !

فقط در بهترین شرایط ، درک و دریافت انسانی چون خود ماست ، بی غرض و بی مرض در مورد مسئله ای مشخص . پس هر وقت کتاب به دست می گیری مطمئن باش که خالی از اشتباه و ضعف هم نمی تواند باشد . در نتیجه عاقل باش و عقل و درکت را بی تفکر و تعقل و تدبر و تامل به دست نویسنده نده که اگر چنین کنی به کجاها که برده نخواهی شد !




از جستارهایی در باب عشق


چه بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده باشدمان ، وجود نداریم ؛ نمی توانیم درست حرف بزنیم تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد و در یک کلام ، کاملا زنده نیستیم تا زمانیکه دوست داشته بشویم .



حسرت خوردن نمیتواند برای همیشه شامل کسانی که می شناسیم بشود زیرا خصوصیت هایشان برایمان شناخته شده است و لاجرم فاقد جادوی اشتیاقی است که لازمه آن است . صورتی را که فقط برای لحظه ای یا ساعتی میبینی و برای همیشه ناپدید میشود ، کاتالیزور رویاهایی است که نمیتوان مشخصش کرد ، نیازی که قابل تعریف نیست و به همان نسبت هم سیراب نشدنی است .


از الن دوباتن

ترجمه گلی امامی



زیبا


چه بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده باشدمان ، وجود نداریم ؛ نمی توانیم درست حرف بزنیم تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد و در یک کلام ، کاملا زنده نیستیم تا زمانیکه دوست داشته بشویم .



از کتاب جستارهایی در باب عشق

نوشته آلن دوباتن 

ترجمه گلی امامی



متبرک باد خلیفه بودن انسان بر زمین ، متبرک باد


مناجات دست آویزی بود تا خود را از شر کلمه ها برانم . از رنگ و قبض و افسردگی خلاق و اسرار و ... گفتی انبوه کلمات به کمک زمان در کار تدفین من بودند .

سوگند به خودت ای خدا که کفرم از خود و ایمانم از توست . مرا به خاک پای گناهکاری که عفو شده است ببخش . من لایق آزمایش تو نیستم .


گزیده ای از کتاب انتخاب نوشته شادروان سیمین دانشور