فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

جای خالی سلوچ ۲


مرگان احساس می کرد خوی خارپشتی را پیدا کرده است که هر وقت نیش حمله ای را به سوی خود می بیند سر به درون می کشد و یکپارچه خار می شود .چنانکه هیچ جانوری نمی تواند در او نفوذ کند . انگار چند جور آدم در مرگان حضور داشتند که هرگاه لازم می آمد یکیشان رخ می نمود و با بیرون رو در رو میشد . حالا هم مرگان همان خارپشت بود .



با حس خارپشت نزدیکی بسیار دارم . زمانی نه چندان دور من هم ...



شعر


چون پرستویی که در پرواز نیست

 بالِ احساسِ  من امشب باز نیست 


پر شده از بغض تنهایـی دلم

شور و شـوق و خنـده و آواز نیست 


رنگ هست اما مرا همرنگ نیست 

راز هست اما مرا همراز نیست 


غـیـر از آن نـا آشـنـای آشـنـا

هیچ کس  با ساز من دمساز نیست


بـی بـهـار او ، پـرسـتـوی دلـم 

هیچ وقـت آمـاده ی پـرواز نیست 


دل بـه  پـایـانِ تمـاشـا بستـه ام  

گر چه پایان بـهتـر از آغـاز نیست..


شاعر : گمنام



مشتاقم به فرداها


چه خبر خوشیست سرد شدن آرام آرام قلبم با ضربه هایی که پی در پی بر تن احساسم فرود می آوری !

روزی از همین روزها برایت قاصدکها خبر می آورند که یخ بسته آن که بی نظم و ناهماهنگ برایت می تپید !

مطمئنا آن روز دست و پا و دل و روحم مثل ناودان ها در زمهریر زمستان های سال هایی دور قندیل خواهند بست و قطعا دیگر هیچ آفتابی حتی آفتاب داغ تموز هم نخواهد توانست آنها را گرم کند !

آن روز چمدان تنهاییم را با خاطرات و غصه ها و غم های تمام روزهای اسارتم پر خواهم کرد و با بلیط یک طرفه ای به مقصد جهنم خواهم فرستاد !

همان روز لباس سفیدم را که به نرمی حریر و پرنیان است بر تن خواهم کرد ، گیسوان گرد روزگار گرفته ام را در باد شانه خواهم زد ، کفش های سبزم را خواهم پوشید و با یک بغل نرگس و لاله سوار بر هواپیما به سال ها عقب تر برخواهم گشت !

به خانه ای که در آن همیشه دختر جوانشان باقی خواهم ماند !

به خانه ای که هنوز از گرمای چراغش جان تازه ای در کالبدم می تراود !

با یک بغل نرگس و لاله بر خواهم گشت به آن رفاه بی منت و کمر خدمت برخواهم بست به تیمارشان .

به تیمار دو دردمندی که یکی از چین های عمیق و بسیاری دیگر از رد پای سالیان صورت چون فرشته شان قطعا دست پرورده رنج های من است .

قبله ام را بعد از سال ها آوارگی و حیرانی پیدا خواهم کرد و خدایی که در هر پلک زدنشان از شوق رضایت آنها بر من لبخند خواهد زد !

چه فرداهای شیرینی در انتظارم نشسته است !

لطفا ضربه ها را محکم تر بزن که مشتاقم به فرداها !!!




بچه ، خوب یا بد ؟

به نظرم وحشتناک ترین موجودات روی زمین بچه ها هستن !

موجودات کوچولوی حساسی که هر چقدر هم بهشون رسیدگی کنی ، هر چقدر مواظب رشد جسمی و روحیشون باشی ، هر چقدر توی تربیتشون دقت کنی و سعی کنی بهشون کارای درست و صحیح رو آموزش بدی ، بازم به جایی میرسی که کلا از دنیا آوردنشون پشیمون میشی .

پسر و دخترش هم فرقی نداره ، پسر یه مدل می چلوندت ، دختر یه جور دیگه .

تا فسقلی هستن یه مدل آسیب پذیرن بزرگ که میشن یه مدل دیگه !

کوچیک که هستن یه سری مشکل به وجود میارن ؛ هر چی بزرگ تر شن هم مشکلات بزرگ تری درست می کنن !

تا توی خونت هستن یه مدل فکر آدمو به خودشون مشغول می کنن ، ازدواج که کردن ، یه مدل دیگه !

به نظرم بچه بزرگ کردن کار هر کسی نیست . یه هنره که من ندارم !

تغییرات خلقیم اصلا بهم این اجازه رو نمیده که یه رویه مشخص در برخورد با اطرافیانم پیش بگیرم و همین موضوع تحمل بچه ها رو برام سخت می کنه . کسی می تونه بچه های خوبی بزرگ کنه که صبور و خوددار ، با درایت و از خود گذشته ، مهربون و منطقی ، انعطاف پذیر و منصف ، پرانرژی و خلاق ، قاطع و دانا باشه . 

خب اگه بخوام صادق باشم باید بگم شاید از عهده انجام هر کاری تو این دنیا بربیام اما واقعا واسه این کار بدنیا نیومدم .

هر چی هم که سنم بیشتر میشه دچار احساسات شدیدتر و وحشتناک تری میشم . بطوریکه دیگه واقعا نگران خودم شدم . 

به عنوان مثال چند روز پیش کارم جایی گیر افتاد و مجبور شدم از مترو استفاده کنم و از بخت و اقبال بلندم توی واگنی افتادم که دوتا بچه داشتن عربده می کشیدن ، با اینکه سر وقت رسیدن برام خیلی مهم بود و اگه از قطار پیدا میشدم دیرم میشد ، ترجیح دادم ایستگاه دوم پیاده شم و با قطار بعدی برم تا اینکه سه چهار ایستگاه دیگه هم بخوام دندون سر جیگر بگذارم . یا چند ماه قبل خامی کردم و از روی غفلت  دوستم و بچش رو دعوت کردم خونه . بچه آرومی داشت ولی اصلا تحمل بازی کردناشو ، کثافت کاریاشو ، وراجی کردناشو نداشتم . خوشبختانه بعد از سه چهار ساعت ، قبل از اینکه از تجمع حرص و چندش و عصبانیت و بد و بیراه های در گلو زندونی شده ، خفه شم ، شوهرش اومد دنبالشو رفتن و من به خودم قول دادم دیگه همچین اشتباهی مرتکب نشم . یا همین امروز که یه بچه تپل و سرخ و سفید و به تعبیر بعضیا خوشکل و عروسک توی مغازه منو با مامانش اشتباه گرفت یه حس چندشی بهم دست داد که بی سابقه بود و این شد که کمی نگران شدم .

از امروز مدام دارم توی ذهنم مسئله رو بالا پایین می کنم .

گاهی واسه دلداری و دلخوشی خودم میگم : خب که چی ؟ حسم خیلی هم خوبه . اگه همه با خوشون اینقدر صادق بودن الان دنیا گلستان بود . چون فقط کسایی بچه دار می شدن که بدونن از عهده بزرگ کردن و تربیتش برمیان . اگه همه همین طرز فکر رو داشتن اینقدر آدمای روانی و خلافکار توی جوامع زیاد نمیشد و ...

بعد ندایی خیلی زیر پوستی بهم ناسزا میده و میگه با همه آره با منم آره؟

گاهی هم خودم رو بخاطر داشتن چنین فکر و حسی ، محکوم می کنم و واسه خودم و احساساتم و افکارم خط و نشون می کشم که بیش از حد مجاز پاشون رو دراز نکنن .

ولی مگه میشه چیزی که هست رو کتمان کرد؟؟؟؟





خواهش

حوالی احساسم باش نه دورتر

دور که باشی دلم بهانه گیر میشود!