فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

هارمونی


صدای اذان ، آسمون ابری ، عطر آش رشته ، نسیم خنک دم غروب ، تنهایی و صندلی و کتابی از جنس رویش سبز و سپید

چه هارمونی زیبایی از لذت های ساده و عمیق و ناب زندگی !




پ.ن : عزیزترینم برای تو هم چنین  قناعتی در لذت ، آرزو می کنم .



" دلیل آمد دلیل آفتاب "



فکر کنم توی کتاب راز بود که نوشته بود انسان ها هر فرکانسی از خودشون تولید کنن  ، چیزهایی با همون فرکانس دریافت میکنن و این هم شاهد زنده :


کتاب فرهنگ سنگ و سگ از محمدرضا شعبانعلی


مقطع کوتاهی سیگار میکشیده ام و خوشبختانه مدتهاست کشیدن سیگار را ترک کرده ام.

در میان نامه ها و کامنتها در سایت و صفحه ی فیس بوکم، تعدادی پیام دریافت کردم با این مضامین که: ما تا به حال فکر میکردیم تو فهمیده و باسوادی! خجالت نمیکشی از اینکه سیگار میکشی؟ اصلاً به چه حقی کسی که ماهیانه صدها هزار نفر نوشته هایش را میخوانند و الگوی جوانان است باید عکس سیگار کشیدن روی سایت بگذارد؟ و …


آن نوشته و این کامنت ها، برخی از دردهای جامعه را که سالهاست به آن عادت کرده ایم پیش چشمم آورد.



نخستین درد را «اعتقاد» به «الگوی کامل» می دانم. تفکری که میگوید یک فرد یا باید از همه لحاظ الگو باشد یا اساساً الگو نیست. تفکری که انسانها را «همه» یا «هیچ» میکند. تفکری که هرگز نمی پذیرد انسانها، «مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها» هستند و اساساً «انسان بودن» یعنی ترکیب این دو که اگر چنین نبود،‌ یا شیطان بودیم و یا فرشته.


این تفکر هزینه های زیادی را به جامعه ما تحمیل کرده است. برای جستجوی الگو نیازمند باستان شناسی تاریخی هستیم. جستجوی کسانی چنان دوردست، که بدیهایشان محو شده و تنها فسیلی از خوبیهایشان بر جای مانده باشد. در اثر همین تفکرست که از انسانهای زنده تقدیر و تجلیل نمیکنیم. چه آنکه میترسیم امروز تحسینش کنیم و فردا حرفی بزند یا کاری بکند که به مذاق ما خوش نیاید. فقط وقتی مرد و مطمئن شدیم دیگر کاری نمیکند و حرفی نمیزند، او را – با یک زندگی سانسور شده – به الگوی جامعه بدل میکنیم.


نیاموخته ایم که یک نفر میتواند معتاد باشد، اما فلسفه را خوب بفهمد. یک نفر میتواند الکلی باشد،‌ اما خوب شعر بگوید. یک نفر میتواند خیانتکار باشد اما ریاضی را خوب بیاموزد. یک نفر میتواند نماز نخواند، اما اقتصاد را خوب بفهمد. دلیل نمیشود «آنچه خوبان همه دارند» را «من و تو» یک جا داشته باشیم. با تمام وجود بر این باورم که جستجوی کسی که – به سلیقه ی ما – هیچ ایرادی ندارد و سراپا حسن است، ریشه ی «بت سازی» و «بت پرستی» است.


دومین درد را «ظاهر بینی و کوته نظری» می نامم. ایرادهای جزئی کوچک را «بزرگ» میبینیم و ایرادهای بزرگ پنهان را «کوچک» می پنداریم.


فرهنگی که در آن «دود سیگار را به حلق خود دادن» عیب است. اما «دود خودرو را به حلق خلق دادن» عادی تلقی میشود.


فرهنگی که در آن «مستی از شراب» جرم است و «سرمستی از قدرت»، طبیعی است.


فرهنگی که در آن، «حفظ حجاب» اولویت است اما «پاکدامنی» به فراموشی سپرده میشود.


فرهنگی که در آن، «کثیفی خانه» زشت است اما بیرون ریختن زباله از خودرو، زشت تلقی نمیشود.


فرهنگی که در آن، برداشتن یک قطعه از یک کارخانه، «دزدی» است اما خریدن غیر قانونی مجوز یک کارخانه،‌ زیرکی است.


فرهنگی که در آن، اگر «نماز» نخوانی، از حوزه ی دین خارج هستی، اما اگر «غیبت» کردی و «تهمت» زدی، همچنان مومنی.


فرهنگی که در آن، به روز «قضاوت» ایمان داریم،‌ اما صبر نداریم تا «قضاوت در مورد دیگران» را به «روز قضاوت» موکول کنیم.


و بدتر از آن اینکه،‌ جامعه،‌«ایرادهای کوچک آشکار» را تنبیه میکند و «سرطان های بزرگ پنهان» را تجلیل! چنین میشود که «دختران با تار موی آشکار» دستگیر میشوند و دزدان، با «دم خروس پنهان» در میانه ی شهر آزادانه میگردند.


چنین میشود که آنکس که یک نفر را کشته است،‌ اعدام میشود و آنکه هر روز صدها سال عمر مردم را در پای اینترنت، به دلیل کندی و کنترل محتوا، تلف میکند، آزادانه به زندگیش ادامه میدهد.


به نظر می رسد این نگرش فرهنگی، ریشه ی تاریخی نیز دارد. چنانکه ظاهراً از زمان سعدی، عادت ما بر آن بوده که «سنگ ها» را می بسته ایم و «سگ ها» را رها میکرده ایم…


و در فرهنگی که مردم «به ظاهر» نگاه میکنند، «اشتباهات کوچک» را بزرگ میشمارند و «گناهان بزرگ» را نادیده میگیرند، فرهنگی که تو را معصوم میخواهد و به تو «حق خطا کردن» نمیدهدد، باید هر روز یک «ماسک» بر چهره بزنی. هیچ کس واقعیت تو را نمیداند. در خانه به شکلی زندگی میکنی و در بیرون شکل دیگر. با هر گروه از دوستانت به شکلی حرف میزنی. در رسانه ها یک حرف میزنی و در زندگی شخصی به شکل دیگری زندگی میکنی. در ورود به سازمان خود، چادر بر سر میکنی و شب هنگام، در مهمانی ها پرسه میزنی…


گویی که بالماسکه ی بزرگی در کار است. بالماسکه ای که میلیون ها نفر در آن نقش ایفا میکند. هر یک نقابی بر چهره: نه برای یک شب. که تا لحظه ی مرگ.


برگرفته از یکی از کانال های تلگرام 

:(



اینگونه اند انسان های بزرگ


سقراط خود مدعی علم نبود و همواره به جهل خویش اقرار می کردو از روی راستی یا بنا بر مصلحت ، همیشه می گفت من حقیقت را نمی دانم و به وسیله مباحثه با اشخاص می خواهم آنرا کشف کنم و تحصیل علم نمایم . من علم و هنری ندارم فقط هنر من این است که مانند مادرم فن قابلگی می دانم جز این که مادرم زن ها را در وضع حمل مدد می کرد و من عقل ها و ذهن ها را مدد می کنم که زاینده شوند . یعنی علمی که در نهاد ایشان هست پیدا شود و به آن متنبه گردند .


دیباچه کتاب ضیافت افلاطون ترجمه محمدعلی فروغی




در نیمه راه بیشعوری کرمنت


تو ایام مریضی و بی حالی از فرصت استفاده کردم و کتاب چون رود جاری باش از پائولو کوئیلو که هدیه یکی از عزیزانم بود رو تموم کردم . مثل این بود که با زیاد شدن تعداد یادداشت های پراکنده ای که واسه خودش نوشته ،  تصمیم گرفته بصورت مجموعه ای از یادداشتها چاپشون کنه . البته خوندنش خالی از لطف نیست . اما این کتابش تا حدود زیادی دور از انتظاری بود که از قلم نویسنده ای چون پائولو کوئیلو داشتم . به نظرم رسید متن این کتابش مثل اجناس حراجی مغازه پوشاکه که جنس خوباشو مردم خریدن و یه سری جنس دمده یا جنس نامرغوب توی مغازه مونده و مغازه دار چاره ای نداره جز اینکه همه رو بریزه توی سبد و روش بنویسه هر تکه پنج هزار تومن و بگذاره جلوی در تا هم مغازه خالی شه ، هم از ته مونده لباسا پول دربیاره .



کتاب اول بیشعوری دکتر کرمنت رو هم تموم کردم و رفتم سراغ جلد دومش ؛ تا نصف کتاب  پیش رفتم و درست همین امشب بود که پشیمون شدم از خریدنش . امیدوارم توی نیمه دومش نظرم برگرده یا لااقل انگیزه ای واسه خوندن جلد سومش برام باقی بمونه . البته حتما یادم می مونه که جلد اولش رو یکبار دیگه بخونم به نظرم ارزش دوره کردن رو داره .




وسایل در بدر


من معتقدم اصولا جای یک سری چیزها توی تختخوابه !

مثل گوشی موبایل ، آدامس ، یه قوطی کرم ، شارژر ، هنزفری ، یه قلم و چند ورق کاغذ ، یه جلد کتاب ، چند برگ دستمال کاغذی ، یه بطری آب ، یه بسته دستمال مرطوب و اگه جا شد یه سطل زباله کوچولو

نه اشتباه نکنید تنبل نیستم !

مقصر اونایی هستن که نقشه خونه میکشن ، پذیرایی میسازن اندازه زمین فوتبال بعد سایز اتاق و دسشویی یکیه !

خب آدم مجبور میشه تمام وسایلی که عرفا باید روی میز پاتختی و توی کشوهاش بگذاره به طرز ماهرانه ای بالا و زیر و اطراف بالش جاسازی کنه !

خب آدمیزاده دیگه ، خاطراتش رو که مرور میکنه گریش میگیره ، باید دستمال کاغذی دم دستش باشه یا نه ؟ استفاده شده هاشو باید بندازه سطل زباله یا نه ؟ یهو چیزی به ذهنش میرسه که لازمه یادداشتش کنه باید دم دستش کاغذ قلم باشه یا نه ؟ دلش میخواد کتاب بخونه تا خسته شه خوابش ببره باید جایی واسه کتاب باشه یا نه ؟ شب تو خواب تشنه میشه یه چیکه آب میخواد یا نه ؟ اگه خوابش نبرد باید بتونه با گوشیش بیفته توی وبلاگای مردم یا نه ؟ شارژ گوشیش تموم شد شارژر لازم داره یا نه ؟ اصلا شاید نصفه شب که از خواب پرید و بیخواب شد دلش بخواد یه آهنگ با صدای حبیب یا ابی گوش کنه یا نه اصلا دلش خواست هوار هوار گیپسی کینگ بشنوه باید هنزفری باشه یا نه ؟ صبح که چشاش وا میشه تا وقتیکه بالاخره راضی میشه از جاش پاشه بره مسواک بزنه باید آدامس دم دستش باشه یا نه ؟


حالا هنوز فلسفه قوطی کرم و بسته دستمال مرطوب رو نفهمیدم ولی فعلا بگذارین باشن ، باکلاسه !




اینم از طرز خرید کردنم

من خیلی حریصم توی خرید کتاب ، بخاطر همین جریان سعی می کنم اطراف کتاب فروشی پیدام نشه . ( یک وسوسه شدیدی در خرید کتاب هست که خود شیطان رجیم هم ازش بی خبره ) مثلا چندین سال پیش یه بار از جلوی یه کتابفروشی کوچیک رد میشدم و قصدم فقط این بود که به کتابای توی ویترینش یه نگاهی بندازم ؛ بعد ذهنم بصورت کاملا زیرپوستی و موذیانه ای بهم پیشنهاد داد که برم تو و بپرسم دستگاه کپی داره یا نه ! وارد شدن همانا و چهل هزار تومن خرید کردن همانا ! موارد مشابه بالا زیاد پیش اومده .

القصه این که یه روز که یه کار خیلی بزرگ و ایثارگرانه انجام داده بودم تصمیم گرفتم به خودم جایزه بدم و چه جایزه ای بهتر از خرید کتاب ؟ وارد شهر کتاب دور میدون ونک شدم و بعد از چند دور طواف قفسه های کتاباش ، تصمیم گرفتم به یه آرزوی دیرینه جامه عمل بپوشونم . سال ها بود که دلم میخواست ایلیاد و ادیسه ی هومر و کمدی الهی دانته رو بخونم . فقسه شو پیدا کردم و دیدم یا خدا ! ده جور ایلیاد و ادیسه داره ! کتابای دراز و کوتاه و قطور و نازک و دو جلدی و تک جلدی و جیبی و کاغذ نازک و ...

گویی عقلم همون دم در کتاب فروشی پشت ویترین جا مونده بود ! دست دراز کردم و یه دوره دو جلدی خوش دست و کاغذ ضخیم و چاپ درشت انتخاب کردم و رفتم صندوق و مبلغ بیست و سه هزار تومن دو دستی تقدیم کردم و شادان و خرم راه افتادم خونه . غافل از اینکه عقل خفته ، حال نهیب زدن نداشت که به ترجمش دقت کنم ! خلاصه یکی دوتا کتاب نصفه نیمه رو به عشق این دو تا تموم کردم و رفتم سراغشون که دیدم مترجم با کمال ذوق و شوق و قریحه و استعداد و خلاقیت گند زده به داستان با اون نثر مزخرفش . یعنی بی نظیر بود در ترجمه . در واقع شبیه کلمات به هم ریخته زیر را مرتب کنید ، توی کتابای فارسی مدرسه ، ترجمه کرده بود !

بیست صفحه که خوندم نفسم برید !

حالا نزدیک شیش سالی هست که مثل آیینه دق توی کتابخونه نشستن رو به روم .

نه میتونم بخونم ، نه کسی هست که با کمال میل تقدیمش کنم ، نه دلم میخواد یه مترجم دیگه رو امتحان کنم !


الانم از توی قفسه با نیشای باز بهتون سلام می رسونن !




مخ گریپاژ کنون

نشستم روبروی کتابخونه مرددم که چه کتابی رو شروع کنم . چندتایی جدید خریدم ، چندتایی نصفه نیمه خوندم و چندتایی دانلود کردم . بین دانلودیا چند تا رمانم هست . با خودم میگم بعد از خوندن دو سه تا کتاب سنگین و گریپاژ کردن مخم یه رمان می چسبه اما بعد از نگاه کردن اسماشون پشیمون میشم تصمیم می گیرم برم سراغ کتابای نیمه تمومم .

یا خدا !!!

هشت تا کتاب نیمه خونده ؟؟؟؟

اینبار دقیق تر نگاه می کنم . آخیش ! یکیش سررسید بود !

با یه چایی دارچین از خودم پذیرایی می کنم تا فرصت واسه تصمیم گرفتن داشته باشم .

با یه لیوان بزرگ چایی برمی گردم . البته این یکی چون تازه دمه آب زیپو نیست .

دستم میره سمت یک کتاب با جلد مشکی که بوک مارکرش نشون میده دو سوم کتاب رو خوندم اما پشیمون میشم . با وجودیکه دوست دارم زودتر تمومش کنم اما اینقدر سنگینه که فکر می کنم خوندن ده صفحه از این کتاب برابری میکنه با 100 صفحه از کتابای دیگه . یک کتاب دیگه دو قفسه پایین تر هست که معلومه یک چهارمش رو خوندم فکر کنم همین خوبه . برش می دارم ولی خامه کیک میاد جلوی چشمم پس می گذارمش سر جاش و کتاب جلد مشکی رو برمیدارم و این بار دیگه بدون تردید تصمیم می گیرم همینو بخونم . پله پله تا ملاقات خدا از دکتر عبدالحسین زرین کوب

تو دلم میگم دکتر جون ، استاد قلم ، فرهنگی فرهنگ دوست فرهنگ پرور ، دستت درد نکنه که اینقدر زحمت کشیدی ولی یکمم به فکر مغز و مخ آدمای معمولی مثل منم بودی بد نبودا !!!




موسی و یکتاپرستی

بالاخره کتاب موسی و یکتا پرستی تموم شد با جرات میگم وسطاشو که مبحث روانشناسی میشه اصلا متوجه نشدم ولی از اونجایی که میگن آب دریا را اگر نتوان کشید ، هم به قدر تشنگی باید چشید ، منم کمی چشیدم .

احتمالا این کتاب برای کتابخونای رشته روانشناسی باید جالبتر باشه تا برای رشته های دیگه .

به هر حال اسم وسوسه برانگیزش جذبم کرد و توش نکات جالبی خوندم و یاد گرفتم .

 کتاب رو میشه از اینجا یا اینجا دانلود کرد .

با نویسنده بیشتر آشنا شویم !





نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

امروز به  یک کتاب قدیمی که نمی دونم دقیقا کی و کجا خونده بودم خیلی اتفاقی دسترسی پیدا کردم و مجددا خوندمش.

البته قبلا ترجمه قدیمی شو خونده بودم که یادم نیست مترجمش کی بود ولی امروز ترجمه یغما گلروبی رو خوندم که زیاد به مذاقم خوش نیومد ، فکر کنم از اثرات سن و ساله که کم کم دارم کلاسیک پسند ! ( چه جالب! ) میشم !

به هر حال به نظرم ارزش یه بار دیگه خوندن رو داره البته این بار از یکی از مترجمای قدیمی !


اطلاعات مختصری در مورد کتاب :

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

(به ایتالیایی: Lettera a un bambino mai nato) رمانی به زبان ایتالیایی از اوریانا فالاچی، نویسنده و خبرنگار ایتالیایی است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد.

این کتاب با زاویه دید اول شخص و در قالب نامه‌ای از راوی داستان، یک زن جوان که گویا خود فالاچی است، با جنینی که در رحم خود باردار است نوشته شده که فرزند نازاده‌اش را از مصیبت‌های دنیا و بی‌رحمی آن می‌آگاهاند.

این کتاب تا ژانویه ۲۰۰۷ بیش از ۴ میلیون نسخه (بدون احتساب کپی‌ها) فروش داشته‌است.

این کتاب نخستین بار در سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی با عنوان «به کودکی که هرگز زاده نشد» توسط مانی ارژنگی به فارسی ترجمه و توسط موسسه انتشارات امیر کبیر در ایران منتشر شد (شماره ثبت کتابخانه ملی: ۱۱۰۵-۳/۷/۳۶). دومین ترجمه کتاب با عنوان «نامه به کودکی که هرگز متولد نشد» توسط ویدا مشفق به فارسی ترجمه شد و انتشارات جاویدان آن را در سال ۱۳۵۵ منتشر کرد. در سال ۱۳۸۲ یغما گلرویی ترجمه چهارم این کتاب را انجام داد و انتشارات دارینوش آن را به چاپ رساند.


دانلود ایبوک همین کتاب



آخرین روز تابستونم

توی هوای نیمه گرم نیمه خنک یه گردش کوتاه و دلچسب حوالی میدون هفت تیر با دو تا از عزیزترینام ، دو ساعت گشت و گذار لابه لای کتابای فروشگاه نشر ثالث و خرید چند تا کتاب و سی دی واسه چهار تا از عزیزترینام ، یه فنجون بزرگ چایی دارچین دبش توی کافه به همراه یه موسیقی بی کلام عالی ، یه مترو سواری حال بهم زن و ناگزیر که ازش نگم بهتره ، یه وب گردی کوتاه ، یه خونه تکونی یک ساعته ی سرسری و در آخر یه خرید کوچولو روزمو ساخت .

حالم خوبه مثل حال خورشید پاییزی


پ.ن:هر از گاهی دادن هدیه های کوچیک به عزیزامون لذت خاصی به هر دو طرف میده و برای هر دو  دنیایی از حرف و حس به همراه داره !