فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

غزلی از دیوان شمس


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

باید که جمله جان شوی تالایق

باید که جمله جان شوی



حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

 


خواب


بمیرم واسه خودم

حتی توی خوابم هم که هرکسی یه یار و یاور و عشقی داشت ، من تنها بودم و بغض کرده و سرگردون



در وصف عشق


می دان که عشق را از عشقه گرفته اند و عشقه گیاهی است که کس نبیند از کجا برآید و کی برآید . آن وقت ببیند که بر سر درخت رسیده باشد و درخت را به صفت خویش گردانیده هر چند کوشی تا از درخت آن را باز کنی و بسیار رنج برگیری و باز کردن نتوانی . اگر یک ذره از آن بر درخت بماند همه درخت را فرا گیرد . سرمای زمستان آن را خشک تواند کرد و بس اما چندان باشد که گرمای تابستان باز پیدا آید و با درخت از دو کار یکی بکند: یا درخت را خشک کند و از بین ببرد و یا داغ خویش بروی نهد که هرگز از داغ وی خالی نباشد . عشق را از این عشقه گرفته اند و عشقه این است که بر هر چه آویزد او را از صفت خویش بگرداند.


شیخ احمد جامی 


عشق را از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت . اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر بر آرد و خود را در درخت می پیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فراگیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد، به تاراج می برد تا آن گاه که درخت خشک شود.

هم چنان در عالم انسانیت که خلاصه موجودات است، درختی است که آن به حَبَّه القلب پیوسته است و حبة القلب در زمین ملکوت روید. آن حبة القلب دانه ای است که باغبان ازل و ابد در باغ ملکوت نشانده است و به خودی خود آن را تربیت فرماید و صد هزار شاخ و بال روحانی از آن سر بر می زند... چون این شجره طیبه، بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد، عشق از گوشه ای سر بر آرد و خود را درو پیچد تا به جایی رسد که هیچ نم بشریت درو نگذرد . پس آن شجره شایسته آن گردد که در باغ الهی جای گیرد و چون این شایستگی از عشق خواهد یافتن ، عشق عمل صالح است که او را بدین مرتبت می رساند . پس اگر چه عشق جان را به عالم بقا می رساند، تن را به عالم فنا باز آرد ، زیرا که در این عالم هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت .

شیخ اشراق


جای خالی سلوچ ۱


بی کار سفره نیست و بی سفره عشق . بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست ، خنده و شوخی نیست ، زبان و دل کهنه می شود ، تناس بر لب ها می بندد ، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد ، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علف تراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند .


کتاب جای خالی سلوچ از محمود دولت آبادی



از جستارهایی در باب عشق


چه بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده باشدمان ، وجود نداریم ؛ نمی توانیم درست حرف بزنیم تا وقتی کسی به حرفمان گوش بدهد و در یک کلام ، کاملا زنده نیستیم تا زمانیکه دوست داشته بشویم .



حسرت خوردن نمیتواند برای همیشه شامل کسانی که می شناسیم بشود زیرا خصوصیت هایشان برایمان شناخته شده است و لاجرم فاقد جادوی اشتیاقی است که لازمه آن است . صورتی را که فقط برای لحظه ای یا ساعتی میبینی و برای همیشه ناپدید میشود ، کاتالیزور رویاهایی است که نمیتوان مشخصش کرد ، نیازی که قابل تعریف نیست و به همان نسبت هم سیراب نشدنی است .


از الن دوباتن

ترجمه گلی امامی



اگر درمان تویی دردم فزون باد


کس نمی داند ز من جز اندکی
وز هزاران جرم و بدفعلی یکی 

من همی آن دانم و ستار من
جرم ها و زشتی کردار من 

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناورده آورده گرفت 

نام من در نامه ی پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت 

عفو کرد آن جملگی جرم و گناه
شد سفیدم نامه و روی سیاه 

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان اندر چاه من 

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم 

در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم نمی‌گنجم کنون 

آفرین ها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا 

اگر سر هر موی من گردد زبان
شکر های تو نیاید در بیان 

تو در جان منی من غم ندارم
تو ایمان منی من کم ندارم 

اگر درمان تویی دردم فزون باد
اگر عشقی تو سهم من جنون باد 

تویی تنها تویی تو علت من تو
تو بخشاینده بی منت من 

صدایم کن صدای تو ترانه است
کلامت آیه هایی عاشقانه است 

تو را من سجده سجده می‌پرستم
که سر بر خاک بر زانو نشستم



پریدم


به جان شیرینت قسم

به خاطر عزیزت سوگند

که بریدم

که از خانه قلبت پریدم

هرآنچه که باقی مانده تلاش مذبوحانه خاطرات است برای پیوند دادنمان با ریسمان عشقی که دیگر نیست 



از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم  ز خویش

چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست ؟




تویی رسول عشق و مهربانی من


می دونستی معجزه بلدی ؟


* امروز با هر کلمه حرفت آتشی از دلم خاموش کردی ، با هر نوازشی دردی از من دوا کردی و با هر بوسه ای مرهمی به زخمم گذاشتی


* از تمام دنیا جز چاردیواری آغوشت چیزی نمیخوام

چاردیواری که آرامش و امنیت بهم میده و طپش های دیوونه وار قلبم رو مهار میکنه


* کنار تو شادم ، آرومم ، خوشبختم ، کم نیستم ، کم نمیارم ، کاملم


* با تو ای آرام جانم گو که جهان زیروزبر باد


* بیا بی تو من از این زندگی سیرم

نمیدونی دارم این گوشه می میرم




راست و دروغش با گوینده


حالا دیگه نوبت به هیتلر رسید :


از هیتلر پرسیدند :

چرا از میان جنگ و عشق ٬ جنگ رابرگزیدی؟ 

پاسخ داد:

درجنگ یا زنده میمانی یا میمیری اما در عشقروزی هزاربارمیمیری و زنده میشوی




آنچه از سرم گذشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زن ها


تو زن ها را نمی شناسی 

آنها

 یک حافظه ی عجیب ،

برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند 

هیچکدام از حرفهایت، یادشان نمی رود 

حتی می توانی 

تشریح لحظه ای را

 که با یک جمله ات دلشان شکست 

با جزئیات دقیق ،

دو سال بعد از دهانشان بشنوی...

وعده ها و قولهایت را 

طوری یادشان می ماند 

که هیچ رقمه 

نتوانی زیرشان بزنی 

ساعت و روز اولین دوستت دارم گفتنت 

لباسی که در اولین قرار ملاقات به تن داشتی

لرزش دستانت 

وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی 

حالت چشمانت 

وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند ...

حتی

به راحتی می توانند بگویند 

فلان دروغ را فلان روز گفته ای و 

واقعیت ماجرا را 

از خودت بهتر توضیح می دهند 

می دانی 

زن ها 

موجوداتی هستند 

که در عمق رابطه شنا می کنند ...


سیمین _ بهبهانی





اسم اعتیاد شما چیست؟

پنجشنبه هست یه پنجشنبه غمگین با سوز سرد موذی که خودش رو پشت ابرای غصه دار آسمون پنهون کرده . دلم شدیدا هوس چایی داره اما تا چایی دم بکشه این حال و هوای منم پریده . یه شکلات داغ ( به قول آدمای باکلاس هات چاکلت ) درست می کنم و میرم توی تراس روی فرش کوچولوم می شینم . منظره روبروم رو دوست دارم . پس زمینه ای ابری و خاکستری که یه گوشه شو برگای کاج تشنه و سوخته پر کرده و گوشه دیگه شو برگای سبز و خوشکل آپتنیام . محتویات فنجونم رو مزه مزه می کنم و به این فکر می کنم که اعتیاد در تقدیر تمام آدمهاست . هر کدوم به نوعی .

یکی به یه جفت چشم معتاده ، یکی به قدرت ، یکی به کارش ، یکی به اعتقاداتش ، یکی به مخدر ، یکی به ماشینش ، یکی به آغوشی ، یکی به شهرت ، یکی به درس ، و در بهترین حالتش یکی به خدا معتاده .

اعتیاد جزء لاینفک زندگی همه آدماست فقط هر کسی بر حسب سلیقه و دلخواهش اسمش رو عوض کرده .

یکی اسم اعتیادش رو عشق میگذاره و دیگری دینداری ، یکی اشتیاق به خدمت و دیگری نیکوکاری .

محتویات فنجون اعتیادم تموم میشه وقتشه که افکارم رو قیچی کنم و برگردم به پیله خودم ...




پیله عشق تو چنینم کرد


دگر دیسی رخ داد

از پیله ات آزاد شدم

کرم کوچکی که رنج و درد عشقت را از سر گذراند ، پروانه شد...