فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

تکه کتاب ۶

ای مرگ !
...

تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش کرده ، می خواباند
...



مرگ از صادق هدایت

بچه ، خوب یا بد ؟

به نظرم وحشتناک ترین موجودات روی زمین بچه ها هستن !

موجودات کوچولوی حساسی که هر چقدر هم بهشون رسیدگی کنی ، هر چقدر مواظب رشد جسمی و روحیشون باشی ، هر چقدر توی تربیتشون دقت کنی و سعی کنی بهشون کارای درست و صحیح رو آموزش بدی ، بازم به جایی میرسی که کلا از دنیا آوردنشون پشیمون میشی .

پسر و دخترش هم فرقی نداره ، پسر یه مدل می چلوندت ، دختر یه جور دیگه .

تا فسقلی هستن یه مدل آسیب پذیرن بزرگ که میشن یه مدل دیگه !

کوچیک که هستن یه سری مشکل به وجود میارن ؛ هر چی بزرگ تر شن هم مشکلات بزرگ تری درست می کنن !

تا توی خونت هستن یه مدل فکر آدمو به خودشون مشغول می کنن ، ازدواج که کردن ، یه مدل دیگه !

به نظرم بچه بزرگ کردن کار هر کسی نیست . یه هنره که من ندارم !

تغییرات خلقیم اصلا بهم این اجازه رو نمیده که یه رویه مشخص در برخورد با اطرافیانم پیش بگیرم و همین موضوع تحمل بچه ها رو برام سخت می کنه . کسی می تونه بچه های خوبی بزرگ کنه که صبور و خوددار ، با درایت و از خود گذشته ، مهربون و منطقی ، انعطاف پذیر و منصف ، پرانرژی و خلاق ، قاطع و دانا باشه . 

خب اگه بخوام صادق باشم باید بگم شاید از عهده انجام هر کاری تو این دنیا بربیام اما واقعا واسه این کار بدنیا نیومدم .

هر چی هم که سنم بیشتر میشه دچار احساسات شدیدتر و وحشتناک تری میشم . بطوریکه دیگه واقعا نگران خودم شدم . 

به عنوان مثال چند روز پیش کارم جایی گیر افتاد و مجبور شدم از مترو استفاده کنم و از بخت و اقبال بلندم توی واگنی افتادم که دوتا بچه داشتن عربده می کشیدن ، با اینکه سر وقت رسیدن برام خیلی مهم بود و اگه از قطار پیدا میشدم دیرم میشد ، ترجیح دادم ایستگاه دوم پیاده شم و با قطار بعدی برم تا اینکه سه چهار ایستگاه دیگه هم بخوام دندون سر جیگر بگذارم . یا چند ماه قبل خامی کردم و از روی غفلت  دوستم و بچش رو دعوت کردم خونه . بچه آرومی داشت ولی اصلا تحمل بازی کردناشو ، کثافت کاریاشو ، وراجی کردناشو نداشتم . خوشبختانه بعد از سه چهار ساعت ، قبل از اینکه از تجمع حرص و چندش و عصبانیت و بد و بیراه های در گلو زندونی شده ، خفه شم ، شوهرش اومد دنبالشو رفتن و من به خودم قول دادم دیگه همچین اشتباهی مرتکب نشم . یا همین امروز که یه بچه تپل و سرخ و سفید و به تعبیر بعضیا خوشکل و عروسک توی مغازه منو با مامانش اشتباه گرفت یه حس چندشی بهم دست داد که بی سابقه بود و این شد که کمی نگران شدم .

از امروز مدام دارم توی ذهنم مسئله رو بالا پایین می کنم .

گاهی واسه دلداری و دلخوشی خودم میگم : خب که چی ؟ حسم خیلی هم خوبه . اگه همه با خوشون اینقدر صادق بودن الان دنیا گلستان بود . چون فقط کسایی بچه دار می شدن که بدونن از عهده بزرگ کردن و تربیتش برمیان . اگه همه همین طرز فکر رو داشتن اینقدر آدمای روانی و خلافکار توی جوامع زیاد نمیشد و ...

بعد ندایی خیلی زیر پوستی بهم ناسزا میده و میگه با همه آره با منم آره؟

گاهی هم خودم رو بخاطر داشتن چنین فکر و حسی ، محکوم می کنم و واسه خودم و احساساتم و افکارم خط و نشون می کشم که بیش از حد مجاز پاشون رو دراز نکنن .

ولی مگه میشه چیزی که هست رو کتمان کرد؟؟؟؟