فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

سیزده


من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم !



سوال


نمیدونم سال آینده این موقع هستم یا نه ؟



پ.ن:اینو هیچکس نمیدونه ولی من بیشتر از همه و رفتنی تر از همه


نجوا


خدایا ممنون که امشب بچه هایی اینجا ، درست زیر سقف آسمون همین شهر با لبخند رضایت به خواب رفتن

خدایا ممنون که تعداد زیادی از خیرینمون جای جای زمینت امشب سبکبار با دلی آسوده به خواب رفتن

خدایا ممنون که ما رو انتخاب کردی و وسیله قراردادی تا رابطی باشیم مابین این فرشته ها

خدایا ممنون که از بین این همه آدم مارو خوندی و این حال خوب رو مهمون دلمون کردی

خدایا خستگی چنین شب هایی رو به جون و دل میخرم که لبخند تو از پشتش پیداست

ممنون که هنوز آدمهایی با دل بزرگ و مهربون پیدا میشه که چنین کانون عشقی رو بنا بذارن و از هیچ گونه کمکی برای پیشبرد اهداف نوع دوستانه رویگردان نباشن

خدایا دل های همه ما رو به نور عشقت گرم کن که تا زنده ایم کمر به خدمت خلق ببندیم


یک یادداشت قدیمی


چقدر خوابم گرفته
روی تخت دراز می کشم و گرمای تنت رو کنار تنم تصور می کنم با صدای منظم نفسات که نشون میده خوابی .
تو آرامش خیالی که کنار توی خیالی دارم پلکام سنگین شده !!!!

چهارشنبه 5 اسفند 94


پ . ن : چقدر بزرگ شدی عزیزم ! دیگه عطر تنت داره فراموشم میشه .
:(


اسپنتاآرمئتی


اسپنتاآرمئتی شلوغ ترین و خسته کننده ترین اما پرامیدترین ماه سال ؛ باشد که با تمام شدن تو ، حوادث جانسوز این سرزمین نیز تمام شود . باشد که با رفتن تو و فروهران نیکان ، سایه شوم تلخکامی این مردم همیشه داغدار هم پیش از برآمدن آفتاب نخستین روز نوروز برای همیشه از سر مردمان برچیده شود . باشد که بار دیگر هورمزد ایرانش را از اهریمن ( آفات و دیوان و تاریکی و بیماری و درد و نیاز و خشم و دروغ )  بازپس گیرد .





پست دیدبانی


با لیوان چایی و یه پتو میخزم پشت پنجره . بخار شیشه رو با نوک انگشت پاک میکنم ، شیشه گریش می گیره ! اون طرف شیشه گریون هوا سرده و باد میاد . روبروی ویترین نورانی گلفروشی ، پشت در بستش ، لیلی و مجنون انگار قرار گذاشتن . یه پسر قد بلند و خوش تیپ ، کت اسپورت زمستونی خیلی خوشکلی تنشه و یه ساک مقوایی کادو تو دستش . خوبی پست دیدبانیم اینه که من به کل خیابون دید دارم ولی کسی از اون پایین منو نمی بینه . ساعت هفت عصره و خیابون حسابی شلوغ . کنجکاوم ببینم بین این همه عابر با کی قرار داره . تمام عابرای مونث رو اسکن میکنم . جز چند نفر ، بقیه به اندازه کافی خوش تیپ و شیک هستن که فکر کنم فرد مورد نظرن اما از کنار پسر که بی توجه رد میشن معلوم میشه هیچکدوم کسیکه منتظرشه نیستن . تا بالاخره سروکله یه دختر قدکوتاه و باریک و ظریف پیدا میشه یه شنل سفید شیک پوشیده با کلاه و بوتای خیلی بلند . پسر براش دست بلند میکنه و دختر خرامان خرامان میره طرفش . نه زیاد رسمی و نه زیاد صمیمی با هم دست میدن و کمی حرف میزنن . لبخند روی صورت هر دوتاشون میدرخشه . میان کنار خیابون و پسر بعد از رد کردن چندتا ماشین عبوری جلوی یه سمند زرد رنگ رو میگیره و دوتایی سوار میشن . میرن تا لحظه های قشنگ و خاطره سازی رو در کنار هم با همون لبخند درخشان سپری کنن و منو پشت شیشه گریون و بخار زده با یه لیوان چایی سرد شده ، فرو رفته در خاطره هام تنها میگذارن .



دریدگی


واسه بعضی آدما دلم میسوزه . یعنی روزی چند باز شخصیتشون لگد مال شده ،  چند بار تو زندگیشون دریده شدن که تو این سن کم اینجور دریده و بی شخصیت و اصطلاحا پاچه ور مالیده شدن ؟


حریم خصوصی


ساعت از یک نیمه شب گذشته و من خسته روی کاناپه دراز کشیدم . تازه یک کتاب مهم رو تموم کردم و هنوز مطالبش تو سرم چرخ میزنه . یه قسمت از وجودم که نمی دونم اسمش چیه  و دقیقا کجاست داره مدام دانسته ها و آموخته هامو با رخدادهای دنیای کنونی تطبیق میده و شگفت زدم میکنه . دلم میخواد با یه آدم بی غرض و مرض که قبلا کتاب رو خونده و اطلاعاتش بیشتر از منه صحبت کنم تا شاید هیجانم کمی فروکش کنه و بتونم راحت بخوابم . 

اما خب . نیست .

بالاخره ازجام پامیشم ، ته مونده قوری چایی رو تو فنجونم خالی میکنم و شمع وارمر زیرشو با فوت خاموش میکنم . یه نفس  عمیق میکشم چون از بوی شمع سوخته خوشم میاد . بعد خیلی آروم و بی سروصدا طوریکه همخونه ها بیدار نشن میرم که دفترمو بردارم . رازدار اکتشافات و دلتنگیا و شب زنده داریامه . دلم میخواد لابلای برگای سفیدش اینقدر قلمم پرچونگی کنه تا ذهنم تهی بشه از جدال واژه ها . همدمم پیدا میشه اما با شاهکار دخترک روبرو میشم که نقش دفترچه بیمه و نسخه داروها رو ایفا می کرده توی بازیش . از پی عصبانیتم چنان کلمه ها از ذهنم رم میکنن که بازگشتشون غیر  ممکنه . برای ده هزارمین بار از زمان تولدش آرزو میکنم که یه چیزی داشته باشم به اسم حریم شخصی .

:(


پ.ن : امروز برام جالب بود کلمه thunder در زبان انگلیسی . نمیدونم این سر خورده و قاطی کلمه های فارسی شده یا تندر خودمون یه سر به حریم خصوصی زبان انگلیسی زده ؟؟؟



باران مصیبت


خداجونم

بیا متمدنانه با هم گفتگو کنیم

بالاغیرتا خودت بگو در نظر داری ایران چقدر جمعیت داشته باشه ؟ تو فقط بگو . میشه با برنامه ریزی درست ، زاد و ولد رو کنترل کرد و تعداد جمعیتمون رو به عدد مورد نظرت برسونیم . به خدا خسته شدیم از این همه مصیبت که بارون شده و به جای بارون رحمتت ، از آسمون  به سر کشورمون میباره . زلزله ، کولبر ، پلاسکو ، سانچی ، ادوهای دانش آموزی ، سیل ، پراید ، معدنکار ، سرطان ، آلودگی هوا ، اعتیاد و ... 

چقدر تحمل داشته باشیم و به چشم ببینیم پر پر شدن جوونامون ، مردامون ، زنامون ، بچه هامون .

خدایا به نظرت این همه داغ پشت سر هم برای یه دل به این کوچیکی زیاد نیست ؟


خدایا رحم کن




وصیت


ای کاش منو تو عسلویه دفن کنن ، زمین گرم رو دوست دارم .

مخصوصا وقتی که تنم سرده ...



تنها با گلها گویم غم ها را


تازه یه زلزله رو پشت سر گذاشتیم . پشت پنجره آشپزخونه نشستم و خیابون رو نگاه میکنم که حسابی شلوغه . خاطرات تلخ زیادی پیش چشمم زنده میشه و برعکس این فوج مردم وحشتزده ، آروم اما غمگینم. دلم هوس چایی داره و یه آسمون پرستاره و تنهایی و چندتا آهنگ ، به قول دوستی از اون آهنگای منهدم کننده . ولی هم تراس کثیفه و هم هوا ، اونقدر که حتی ماه هم دیده نمیشه چه برسه به ستاره . بیخیال هوس هام میشم و مثل یه شبح با جعبه شکلات بی صدا ، سر میخورم تو اتاق . شکلات اول رو میذارم دهنم و دفتر یادداشت هامو میگذارم جلوم ، جعبه مداد رنگی دخترک رو هم . مادربزرگم رو میخوام بکشم ، با چشمای سبز زمردیش و لپای چروک و نرمش و یه دنیا آرامش چهرش . مداد آبی آسمونی رو برمیدارم و بالای صفحه رو تمام آبی میکنم . حالا نوبت پدربزرگه ، نمیدونم باید چه شکلی بکشم . گاهی سختگیر بود و خشک و گاهی نرم و نوازشگر . مداد نقره ای رو بر میدارم و چندتا فرفری تو هوا میکشم . درست عین خودش شد . گاهی نسیم و گاهی طوفان ! عموم رو به شکل یه درخت نصفه میکشم با سیبای درشت قرمز که بچه ها و نوه هاشن . اون چند تا سیب روی زمین ، زود سفر کردن . نقاشیمو نصفه ول میکنم ، بغض دارم  ، وسایل رو جمع میکنم و به آهنگای منهدم کننده پناه میبرم برای رهایی از بغض . 


تو ندانی تنها همه شب با گلها سخن دل را میگویم من چو نسیمی آرام که وزد بر بستان همه گلها را می بویم من تنها با گلها گویم غم ها را چه کسی داند ...



سوگ روز


زخمه ای که لرزیدن تار و پودت بر دلمان زد ، هنوز خون چکان است .



رهایی


همیشه ، مرگ ، رهاییست

هدیه شوم


تمام سه شنبه های ابری و بارانی را در پس کوچه های ذهنت قدم خواهم زد

یقینا وسوسه مرور خاطرات من قویتر از اراده فراموش کردن توست

هدیه شوم من به تو تشویش گاه و بیگاه خاطر توست




... من ...


گم شدن در گم شدن ، دین من است

نیستی در هست ، آیین من است

چون به یک دم صد جهان واپس کنم

بنگرم ، گام نخستین من است

من چرا گرد جهان گردم ، چو دوست

در میان جان شیرین من است


***


ای هفت گردون مست تو ، ما مهره ای در دست تو

ای هست ما از هست تو ، در صد هزاران مرحبا