فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

سانسور


امروز پی بردم سانسور در وجودم نهادینه شده ، چنان بست و قوت گرفته که بی اختیار و بی قصد و غرض روی همه چیز بی کم و کاست پیاده میشه . چنان که حتی این همه سال به ذهنم هم خطور نکرده بود که من هم یک سانسور چی هستم !


چندی پیش تعدادی کتاب به دستم رسید برای بخشیدن به خیریه ، طبق عادت همه رو زیر و رو کردم تا اگه چیزی چشممو گرفت بخونم ، از بینشون چندتایی رو کنار گذاشتم تا بعد از خوندن رد کنم بره و بقیه رو فرستادم جایی که باید .
یکی از این نازنین ها اسمش بل آمی بود اثر گی دوموپاسان
نمیدونم قبلا از این نویسنده چیزی خوندم یا نمایشنامه ای براساس نوشته هاش شنیدم یا چی ، به هرحال تو ذهنم یه طرح محو دلپذیری از اسم نویسنده وجود داشت که تشویقم کرد به خوندنش . بماند که لذت بوی خوش و عطرمانند کاغذهای کاهیش مرتب وسوسه م میکرد که پولشو بدم خیریه و کتاب رو برای خودم نگه دارم . بماند که دلم برای جلد پاره و برگه های در شرف گسستنش سوخت و یک شب کامل به ترمیم و تعمیرش سپری کردم . امشب زمانیکه تنها ۵۰ صفحه ازش مونده بود تا تموم بشه تصمیم نهایی رو گرفتم :
فردا به اهدا کننده زنگ میزنم و میگم قیمت بده تا پولش رو به تحویل گیرنده بدم و تامام . در حالیکه از جمله کتاب هایی نبود که میل به نگهداشتن ش داشته باشم تا مثل بقیه یکبار دیگه بخونمش . سوال شد پس چرا میخوام نگهش دارم؟
جواب ساده بود : بوی مست کننده کاغذ کاهیش
اما وایسا
این دیگه چی بود گفتم؟
ته ذهنم میدونستم با کاغذی جلدش میکنم و ته کمد ، پشت کتابای جیبی میگذارم پس شاید به زودی حتی سالی یکبار به یادش هم نیفتم چه برسه به دست زدن و بو کردن!
و اینجا بود یکی که نمیدونم منِ چندم من بود ، مچ اون یکی من رو گرفت ! بعد از کمی کنکاش در زوایای تاریک درونیم با تعجب دیدم که میل به نگه داشتنش فقط و فقط داستانش بود !
داستانی که فکر کردم مستهجنه و ممکنه ملکه ذهن خواننده بشه و کسی نباید بخونه ، علی الخصوص آدمای خیریه ، چه کارکنان ، چه خیرین ، چه مددجوها !
بعد از خودم پرسیدم این فکر از کجا اومد؟
و دیدم متاسفانه از اونجا که در جایی از ذهنم ، در ناخودآگاهم به این نتیجه رسیده بودم نکنه کسی با خوندنش هوس کنه تمام هوس های ژرژ دوروآ یا معشوقه هاشو امتحان یا زندگی کنه و به بیراهه های اخلاقی بره . پس خودم رو ایثارگرانه موظف دونسته بودم که کتاب رو زندانی کنم !

حالا دوتا سوال
اول اینکه کار اخلاقی کدومه ؟ جلوی دست به دست شدنش رو بگیرم که کسی به بیراهه نره ؟ یا بفرستمش پی سرنوشتش ؟
دوم و مهمتر اینکه : چرا فکر کردم ممکنه کسی با خوندنش منحرف بشه ؟ چرا فکر نکردم ممکنه با خوندنش بدون هزینه کردن برای بدست آوردن تجربه ای ، براش عبرت آموز باشه؟




خستگان هزار ساله

ماخستگان هزار ساله ایم
ماجنگجوهای جنگ های بی فرجامیم
باخانواده جنگیده ایم
باعرف جنگیده ایم
باجامعه جنگیده ایم
باحکومت،باقاتل،باجانی،بادزد،بابیوطن،باهرزه،آری باحکومت جنگیده ایم
داغ عزیز به دل کشیده ایم،داغ جوان و کودک و نوجوان و پیر و مرد و زن به دل داریم
محروم بوده ایم
تحریم شده ایم
سانسور گشته ایم
قحطی کشیده ایم
جنگ دیده ایم
باسیل و طوفان و زمین لرزه و رانش زمین جان باخته ایم
در حرم به خاک و خونمان کشیده اند
در نیزار به رگبار بسته اند
در برف و سرما،زیر نور خورشید و در گرما،در خیابان و جاده و خانه و بیابان جان ما را گرفته اند
تبعید شدیم،حبس کشیدیم،گلوله خوردیم ،باتوم و لگد و گاز اشک آور و اسپری فلفل و خون دل قوت روزانه ما شد
تحقیر شدیم،له شدیم،شکستیم،گسستیم،مُردیم
ما هزارسالگانیم که هنوز آوار همه بدبختی هایمان را به دوش می کشیم و کو به کو و برزن به برزن بدنبال آزادی می گردیم

مردیم اما رَستیم،کشته شدیم اما جوانه زدیم،خون دادیم اما قدکشیدیم و اینک با تجربه هزاران ساله خویش ،با مشت های گرده کرده و سینه هایی پر کین و امید رستاخیزخود را فریاد میزنیم:آزادی سهم ماست .