فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

هزار پاره هایم

دیریست که نگاه آیینه ها مبهم است 

و من  خزان زده ی مردد ، 

در گذر ثانیه ها ، 

در حسرت آینه ها تکرار می شوم .


***


آخر کدام بن بست باور تو را گم کردم ؟

و پیچیدم در گردباد حیرانی ، بی درنگ ؟

گرچه قبله ام را گم کردم اما

به طواف هزار باره تو دل بسته ام !


***


سطرهای پریشانی مرا ،

دردهای نهفته ام نوشت !

ار نه دست هایم در جستجوی نور بود !


***


از غربت زمین دلم گرفته و روح زندانیم بیمار شده

سبز بودن نور می خواهد

شب طولانی شده

از نور هم دریغ می ورزند در این اسارت !

راستی

تا رهایی چند شب دیگر باقیست ؟


***


دل که بگیرد ، 

چشم ها هم بهانه گیر می شوند ،

بی دلیل می بارند !


***


همه سطرها را خواندم

هیچ سطری از جنس دل من حرف نزد

هیچ سطری بوی دلتنگی نمیداد

هیچ سطری نقشی از او نداشت

خسته ام از تکرار

تکرار این همه سطرهای خاکستری ، سطرهای سیاه

مداد رنگی های کودکی ام کو مادر ؟


***


کاش دریا شبی ناگاه در خواب

بشوید مرا به موج خویش

تا که جان تازه کنم ، بی خبر از دنیای خویش

کاش ...



سوال

نگاهی به میله های توی دستم انداخت و پرسید : چی می بافی ؟
گفتم : حسرتهای روزم را به بغض های شبم می بافم تا کلاهی شود بر سر دل تنگم !