فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

خواب


شب

ماه

خنکی باد کولر

عطر شب بو

بی خوابی

تنهایی

اینا چیزی رو به یادت نمیاره عزیزم ؟

برای من که دنیایی از حسای جورواجور و خاطره های رنگی زنده میکنه .

آروم بخواب که دنیا هم همراه و همپای تو خوابه

بخواب که بجای تو هم بیدار می مونم

میتونی هر روز صبح اینو از پلکای ورم کرده و چشمای قرمزم بفهمی . ولی نه تو که نیستی  ! اصلا ولش کن ، بیخیال . اصلا فکر کن منم پا به پای تو خوابیدم ...




خب زیادم بد نشد


روی صندلی چرم مصنوعی قهوه ای رنگ توی سالن انتظار دندونپزشکی مثل میخی که فرو رفته باشه تو زمین سیخ نشستم . کمر و گردنم درد گرفته اما از ترس تکرار مجدد صدای ناهنجاری که موقع نشستنم از روکش صندلی بلند شد جرات حتی تکون خوردن هم ندارم . زن و شوهری که کنار دستم نشستن ساکت و بی حرف خیره شدن به مجله های رنگارنگ روی میز و مرد جوونی که رو بروم نشسته با گوشیش مشغوله . توی پالتوی سبز یشمیم در حال آب پز شدنم . از چهار ستون بدنم عرق جاری شده . به قدری کلافه و عصبی و درمونده هستم که دلم میخواد گریه کنم . بدقولی کرد . گفت با من بیا اونجا بشین نیم ساعته کارم تمومه بعد با هم میریم دنبال کارامون و من با وجود اینکه بارها و بارها طعم نیم ساعت هاشو چشیدم بازم بهش اعتماد کردم و نتیجه شد یک ساعت و ده دقیقه با پالتوی گرم توی سالن انتظار داغ و جهنمی دندونپزشکی میخ شدن روی صندلی نکبتی که همه جور صدایی از خوش در میاره . گوشی مرد روبرویی زنگ میخوره و همزمان زنگ در مطب هم به صدا در میاد . از سروصدای ایجاد شده نهایت بهره رو میبرم و مثل فنر فشرده شده از جا در میرم و بدون حرفی و پیغامی از مطب میرم بیرون . ساعت هشت و نیم شبه . هوا سرد و خیابون خلوت و تاریکه . مثل همیشه که عصبانیتم رو سر شکمم خالی میکنم ، سوپر مارکتی رو نشونه گرفتم مثل تیر در رفته از تفنگ با سرعت به سمتش میرم . از گرمای توی مطب هنوز حالم خرابه یه آب آلبالوی بزرگ خنک میخرم و میام بیرون . حالا دیگه عجله ای برای برگشتن به اون جهنم ندارم . آروم توی تاریکی قدم میزنم و با نی آب آلبالوی خنک رو میفرستم توی معده ای که نیم پز شده . اون طرف خیابون زیر نور نئون یه مغازه مردی بساط دستفروشی پهن کرده از پشت شمشادا سرک میکشم تا ببینم چی داره . کتابفروشه ! میرم طرفش و کتاباشو توی سکوت زیرورو میکنم . کتابای معروف رو بساط کرده خرمگس ، دو قرن سکوت ، دایی جان ناپلئون ، بوف کور ، دزیره ، خوشه های خشم و ... چندتاشونو زیر نظر میگیرم خیلی دلم میخواد همه رو بخرم اما جیبم اجازه نمیده . یکی رو انتخاب میکنم . صد سال تنهایی از گابریل گارسیا مارکز و می خرمش . قدم زنان میرم تا پارک ته خیابون و روی نیمکت سرد و یخ بستش می شینم و تو دلم میگم حتما سرما رو نوش جون میکنم با این خیسی بدنم و سردی هوا و نیمکت . کتاب رو باز می کنم و شروع می کنم به خوندن ، هفت هشت صفحه بیشتر نخوندم که گوشیم زنگ می خوره . می دونم خودشه . بدجنسیم گل میکنه به عنوان تنبیه بدقولیش ، جوابشو نمیدم . به خوندن ادامه میدم چند صفحه دیگه می خونم و اون شیش بار دیگه زنگ میزنه . خب فکر کنم دیگه تنبیه بسش باشه جوابشو میدم و قبل از اینکه بخواد هوار بکشه سرم که یهو کجا ول کردی رفتی ، با لحن طلبکارانه ای بهش میگم : دو ساعت منو با پالتو کاشتی وسط مطب جلوی ده نفر آدم که مثل جغد زل زدن بهم روی یه صندلی مزخرف با صداهای مشکوک توی اون هوای گرم جهنمیش ، نیم ساعتت این بود ؟ عقب نشینیش حتمیه . جواب میده : از کجا باید می دونستم اینقدر طول میکشه ؟ میگم خب حالا . الان تموم شد ؟ بریم ؟

با ، دست پیش گرفتنم ، دعوامون شروع نشده تموم شد . گرچه دیگه به خریدی نرسیدیم در عوض تا خود صبح نشستم پای سه تا خوزه آرکادیو بوئندیا و دو تا اورسولا و دوتا رمدیوس داستان با هفده هجده آئورلیانوی معروفش !

سه چهار روز بعد که کتاب تموم شد به این نتیجه رسیدم که از اون دسته از کتاباست که باید چند ماه بعد یک بار دیگه خونده بشه . به نظرم به طرز عجیب و شگفت آوری دنیا و آدما و کارای به جا و بیجاشونو تا حد ماکوندو کوچیک و فشرده کرده . داستانش از پدید اومدن دهکده تا گسترش و سپس ویروونیش به همراه تمام اتفاقات بین مردمش ، حکایت بشر و پیشرفت و پدیدار شدن تکنولوژی و نابودی زمین رو توی ذهنم تداعی می کنه .

بالاخره اون شب فلاکت بار دو تا ثمره برام داشت یکیش سرماخوردگی مختصری بود که با زور آویشن و عسل برطرف شد و دومیش یه کتاب فاخر از ادبیات مطرح جهان . 

با خودم فکر میکنم " خب زیادم بد نشد " .



دیماه 94

معجزه


دلم یه معجزه میخواد . نه از اون مدلا که شتر از دل کوه در بیاد یا دریا نصف بشه یا مرده زنده شه ، نه ، از اون مدلا که یه روز از خواب بیدار شم ببینم همه این چند سال زندگیم کابوس بوده ، یه خواب بد ، بعد پهلو به پهلو شم و چشمم به وجود نازنینت روشن شه که کنارم آروم خوابیدی و خدا رو شکر کنم که فقط خواب بوده ، که واقعا دارمت . دلم معجزه میخواد . یه معجزه بزرگ . بزرگ ترین معجزه زندگیم .



روز نحس


شب بدی داشتم . خستگی و بی خوابی و گرمای کلافه کننده تا روشن شدن هوا بیدار نگهم داشت . گرگ و میش آسمون ، پلکام سنگین شد و خوابم برد اما هنوز اونقدری نگذشته بود که با هوار هوار خروس بد صدایی که نمیدونم از کدوم جهنمی میومد ، بیدار شدم . کسل و خسته با وجودی دردناک بخاطر یه دنیا کاری که داشتم و مجبور بودم انجامشون بدم از جا پاشدم . یه دوش و یه مسکن و یه لیوان بزرگ قهوه شیرین شده می تونست حالمو خوب کنه . بالاخره ساعت هشت رو به راه شدم و رفتم دنبال کارام ولی انگار روزی که نحس باشه رو با هیچ شگردی نمیشه خوش یمنش کرد . باید مامانمو ساعت ده می بردم دکتر ، آدرس تقریبی رو بلد بودم اما کوچه پس کوچه هاشو نه . از هر عابر و مغازه داری هم که می پرسیدم یه جور آدرس میداد که با قبلی ده تا کوچه تفاوت داشت ! بالاخره پیداش کردم اما دیر شده بود . مامانمو جلوی ساختمان مطب پیاده کردم و خودم بدو بدو رفتم دنبال داروهایی که تموم کرده بود و باید ظهر مصرف می کرد . کارم که تموم شد ماشین رو توی کوچه پس کوچه های فرعی پارک کردم و با خیال این که کار مامانم تموم شده رفتم مطب اما از اونجایی که باید توی یه روز نحس حتما کارها همه بهم گره بخوره دکتر دیر اومده بود و تازه نوبت به ما رسیده بود . از طرفی نوبت گرفته بودم برای ساعت یازده و نیم که دلبند رو مدرسه ثبت نام کنم . مامانمو همونجا گذاشتم و رفتم که برم مدرسه اما توی هزارتا کوچه لعنتی شبیه هم که اسم خر و خرس روی تابلوهاشون بود ماشین رو گم کردم . ده بار کوچه ها رو بالا و پایین رفتم اما خبری از ماشین نبود . از نوبت ثبت نام گذشته بود و دلبند ساعت دوازده کلاس داشت به ناچار ماشین رو همونجا ول کردم ، دربست گرفتم رفتم دنبالش و بردمش کلاس ، نیم ساعت دیر رسید . همونجا گذاشتمش و تاکید کردم تا نرفتم دنبالش از جاش تکون نخوره و خودم  که فقط یه دونه هزاری ته کیفم مونده بود رفتم دنبال ای تی ام که پول بگیرم . اما یکی کارتمو قبول نکرد ، یکی پول نداشت ، یکی با شرمندگی عذر خواهی کرد که خارج از سرویسه ! شرایطم مزخرف بود . مامانم توی مطب منتظرم بود و دخترم توی محوطه آموزشگاه ، ماشینمو گم کرده بودم و پول هم نداشتم . عصبی و خسته از یه مغازه دار خواستم که برام آژانس بگیره . با آژانس رفتم دنبال خودپرداز و پول گرفتم و برگشتم توی همون خراب شده دنبال ماشین . سه چهارتا کوچه رو که بالا پایین رفت دیدم اینجوری نمیشه . پول آژانس رو حساب کردم و پیاده در حالیکه خون توی رگام قل قل می کرد و مغز سرم زیر آفتاب داشت بخار میشد ، کوچه ها رو دنبال ماشین گشتم و تازه فهمیدم هشتاد درصد جمعیت این محله ماشینشون ال نود سفید پلاک 22 هست ! با کمک دزدگیر به درد نخوری که هیچ وقت دزد نمی گیره بالاخره پیداش کردم . مامانمو از مطب برداشتم و رفتم آموزشگاه دنبال دلبند  ساعت سه خسته و گرسنه و خیس عرق و کلافه رسیدم خونه اما دیدم دل و روده آسانسور کف زمین پهنه ! پله ها رو به جون کندن اومدیم بالا . لعنت به اون کسیکه آپارتمان رو مد کرد . بعد از دوش گرفتن و کمی سرحال شدن به دو تا رستوران و یه پیتزایی زنگ زدم غذا تموم کرده بودن . حاضر بودم گرسنه بخوابم ولی دوباره توی این گرمای آدم آب پز کن پله ها رو پایین بالا نرم و آواره خیابونا نشم . خوشبختانه تخم مرغ داشتم که نیمرو درست کنم دلبند اومد مثلا کمکم که یکیش از دستش افتاد و شکست . دلم می خواست همونجا بمیرم تا مجبور نباشم بعد از تحمل این همه بد بیاری ، بوی گند تخم مرغ پخش شده کف زمینو تا تمیز شدنش تحمل کنم . واقعا دلم می خواست بشینم و زار بزنم . اما از اونجایی که یه مادر نباید جلوی بچه از خودش ضعف نشون بده زمینو تمیز کردم ، نیمرو که آماده شد چند لقمه ای خوردم و قبل از اینکه بخواد هر اتفاق دیگه ای برام بیفته تلویزیون رو برای دلبند گذاشتم روی کانال یوتون و تبلت رو دادم دست مامانم و خودم زیر باد مستقیم کولر روی زمین پهن شدم و خوابیدم .

طاقچه ی ذهنم



مثل همیشه دستم مستقل از ذهنم مشغول کاره و ذهنم بدون مزاحم هزارجا در پروازه . حوله دستی آبی رو روی رخت پهن کن پهن می کنم ، اولین باری که یه طاقچه تو ذهنم درست کردم کی بود ؟ بهش گیره می زنم ، وقتی بود که آزاده نامزد کرد و رفتارش باهام عوض شد . حوله سر خشک کن سفید با گلای ریز سبز صورتی که عاشق ترکیب رنگشم رو با دست صاف می کنم که پهنش کنم ، اون موقع بود که برای اولین بار تصمیم گرفتم یه طاقچه درست کنم توی ذهنم واسه خاطرات آدمایی که توی گذشته هام هستن اما دیگه بهشون حسی ندارم . بهش گیره میزنم ، الان سالهاست که ازش خبر ندارم . روبالشی سفید رو پهن می کنم و گیره می زنم ، دومیش امینه بود که اعتبار منو با دروغاش پیش همکلاسیای دانشگاهم از بین برد . برمی گردم توی اتاق جلوی میز آرایش می شینم که موهای کوتاه نم دارمو سشوار بکشم ، ترتیب بعدیا یادم نیست . اما همه رو به خاطر دارم . برس پیچ می کشم به دسته های مشکی موهام ، یه پسرخاله ، یه دختر خاله ، رئیسم ، چهار نفر از همکارام ، دوتا از دوستای مثلا صمیمیم . به پوست سرم تونیک میزنم و آروم ماساژ میدم ، سه تا از دوستای دورم ، شوهر خواهرم ، شوهر هم خونه ایم . موهامو شونه میزنم و می بندم ، تنها دوست جنس مذکر عمرم ، زن برادرم ، اولین و آخرین عشقم و آخریش رویا . لوسیون میزنم ، چقدر خاطرات توی طاقچه ذهنم زیادن ؟! بعضیاشون چقدر خاک گرفتن ؟! می خوام کمی آرایش کنم ، نمیشه ، چشامم مستقل از ذهنم و بدون اطلاع قبلی صورتمو خیس کرده . بالاخره دست و ذهنم هماهنگ میشن همین جور که خاطرات توی ذهنم صف کشیده  ، دستم بی اختیار داره نگین شرف الشمس زرد رنگی رو لمس می کنه که بهم عیدی داده بود و من توی یه جعبه کوچیک نگهش داشتم . چشام روی گربه سنگی صورتی رنگ جاکلیدی خیره می مونه که بهم هدیه داده بود . آخ ! اولین و آخرین عشقم ! 

 زن خاکستری خاکسترنشین توی آینه خیره شده به تقلای قلبم برای یادآوری و ذهنم برای فراموشی . چه دردناکه ! 

یه اسم تکرار شونده توی تک تک سلولای تنم طنین انداخته . چنان محکم تکرار میشه که گویی قلبم با اونه که ضربان داره ، که میزنه . 

مگه قرار نبود بهش هیچ حسی نداشته باشم ؟ پس چرا نمیشه ؟ چرا هر روز با حجم جدیدی از دلتنگی میاد سراغم ؟ چرا هنوز قلبم طپش هاشو با ضرباهنگ اسمش تنظیم می کنه ؟

خب دوباره گند زدم به حال و هوای دل و چشام توی چند روز آینده

لعنت به هر چی دله 



به همین سادگی


دلت خوشه که دوست داری

دلت خوشه که همو می شناسین

دلت خوشه که با هم صمیمی هستین

دلت خوشه که با وجود فاصله زیاد فیزیکی بینتون ، بازم از حال هم با خبرین

دلت خوشه که داریش ، که هست

اما

بعد از چند روز بهش زنگ زدن و پیداش نکردن بالاخره گوشی رو جواب میده 

احوالپرسی 

همه چی عادیه 

خداحافظی و پنج شیش ساعت بعد یه پیام 

پیام میده که بچه دار شده !

باور نمیکنی !

آخه زیاد دستت انداخته !

زیاد گولت زده و سر به سرت گذاشته !

اما اینبار اصلا شوخی در کار نیست !

نه ماه بارداریشو نفهمیدی !

نگفته !

از خودت می پرسی : غریبه بودم ؟ یا بدخواهش ؟ اینکه قبل از عید اینجا بود خبری از بچه نبود ؟

و برات میشه یه علامت سوال خیلی بزرگ بی جواب

و در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت ، ناخودآگاه نسبت بهش دلسرد میشی . یه دلسردی عمیق . نسبت بهش بی تفاوت میشی . اون علامت سوال قرمز بزرگ توی سرت یه دیوار بلند و بی نفوذ میشه بین دلی که فکر می کردی هم دلشه با دلی که فکر می کردی هم دلته !

به همین سادگی برات غریبه میشه چون براش غریبه بودی 

به همین سادگی اینم شد مثل خیلی از آدمای دیگه زندگیت ، برای آخرین بار خاطراتش رو مرور می کنی ، می بوسی و می گذاری بالای طاقچه ذهنت ؛ کنار خاطرات کهنه و خاک خورده اونایی که همین جور بیخبر و یهویی از دلت سفر کردن .

غریبه عزیزم ، رویا جان ، تو هم بسلامت 

خدانگهدارت



اگر درمان تویی دردم فزون باد


کس نمی داند ز من جز اندکی
وز هزاران جرم و بدفعلی یکی 

من همی آن دانم و ستار من
جرم ها و زشتی کردار من 

هر چه کردم جمله ناکرده گرفت
طاعت ناورده آورده گرفت 

نام من در نامه ی پاکان نوشت
دوزخی بودم ببخشیدم بهشت 

عفو کرد آن جملگی جرم و گناه
شد سفیدم نامه و روی سیاه 

آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان اندر چاه من 

آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم 

در بن چاهی همی بودم نگون
در دو عالم نمی‌گنجم کنون 

آفرین ها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا 

اگر سر هر موی من گردد زبان
شکر های تو نیاید در بیان 

تو در جان منی من غم ندارم
تو ایمان منی من کم ندارم 

اگر درمان تویی دردم فزون باد
اگر عشقی تو سهم من جنون باد 

تویی تنها تویی تو علت من تو
تو بخشاینده بی منت من 

صدایم کن صدای تو ترانه است
کلامت آیه هایی عاشقانه است 

تو را من سجده سجده می‌پرستم
که سر بر خاک بر زانو نشستم



شعر


چون پرستویی که در پرواز نیست

 بالِ احساسِ  من امشب باز نیست 


پر شده از بغض تنهایـی دلم

شور و شـوق و خنـده و آواز نیست 


رنگ هست اما مرا همرنگ نیست 

راز هست اما مرا همراز نیست 


غـیـر از آن نـا آشـنـای آشـنـا

هیچ کس  با ساز من دمساز نیست


بـی بـهـار او ، پـرسـتـوی دلـم 

هیچ وقـت آمـاده ی پـرواز نیست 


دل بـه  پـایـانِ تمـاشـا بستـه ام  

گر چه پایان بـهتـر از آغـاز نیست..


شاعر : گمنام



عبور ثانیه ها


بهار هم ثانیه به ثانیه با عبور از جسم و جانمان ، ردپایی از خود به جا گذاشت و گذشت . گذشت تا راه را برای عبور ثانیه به ثانیه تابستان داغ و سبز باز کند ،  از جسم و جانمان . ثانیه هایی که شب ها را به روزها می دوزد و هفته ها را به ماه ها و فصل ها را به هم تا سال ها را تجربه کنیم . ثانیه هایی که گاه شادند و کوتاه و گاه غمگین و طولانی و گاه درناک و کشناک و گاه آرام و لذتبخش . ثانیه های زیرکی که بی صدا و دزدانه از روی جسم و جانت موزیانه می خزند و می گذرند و ناگهان می بینی تو را از دهه بیست زندگی به دهه سی ، چهل ، پنجاه ، شصت پرتاب کردند . همدست رذل این ثانیه ها ، آینه هایند . آینه هایی که هر روز صبح که در مقابلشان می ایستی و مو شانه میزنی ، در دل می خندند بر جای پای ثانیه هایی که بر تو رفته و آنها می بینند و تو نه .

یک روز که گذرت به آلبوم عکس ها بیفتد متوجه همدستی ثانیه ها و آینه ها می شوی .

عکس هایی که راست گویند و تغییرات بهار و تابستان و پاییزی ات را به تو نشان می دهند ، بی توطئه ، بی چشمداشت .

اینک که ثانیه های بهار با همدستی آینه ها گذشت و فصلی جدید آغاز شد ، در فصل جدید ثانیه ها را دریابیم و به آینه ها اعتماد نکنیم .

حواسمان به عدد سنمان باشد که روزی نگوییم ناگهان چقدر زود دیر شد !



آرامبخش قوی


امروزم از اون روزای ناتموم دردناکه . صد بار جون به لبم میرسه و شب نمیشه . طوفانیم . گرما هم کلافه و عصبیم کرده و اینا همگی دست به دست هم دادن و درست مثل یه بمب آماده انفجارم کردن . به امید خوب شدن حالم میرم سر وقت کتاب اما نمیشه ، نمیتونم . کلیات شمس هم آرومم نمیکنه . میرم سراغ آهنگای قدیمیم و یه آواز پیدا میکنم که به اندازه ده تا آرامبخش آرومم میکنه .

یک آواز فوق العاده زیبا از حسام الدین سراج

دانلود از اینجا




ملکه ی گدا !


دوستیای جدید مدلش این جوری شده که روز اول چنان کلاسی برات می گذارن که فکر می کنی با ملکه الیزابت قرار گذاشتی و اومدی بیرون و ته دلت مدام میگی بابا این کجا ! من کجا ؟

چند روز که می گذره یواش یواش به این نتیجه می رسی که پرنسس رو بپیچونی و از این احساس خود کوچک بینی که در مقابلش بهت دست میده خلاص شی !

اما هنوز یک ماه از دوستیتون نگذشته که ازت صد تومن پول قرض می خواد !

اینجاست که همزمان یاد چندتا ضرب المثل می افتی . از پز عالی جیب خالی گرفته تا شکم خالی و ...


عزیز من ، خواهر من ، چرا بیخود وقت آدمو تلف می کنی ؟ خب تو که قصد و نیتت کسب درآمده ، بعد از سلام و احوال پرسی مستقیم برو سر اصل مطلب . طرف اگه اینقدر احمق باشه که تو فرض می کنی ، چه همون اول بگی پول می خوای چه یک هفته بعد از آشنایی ، بهت میده دیگه . اگرم نه ، حالا یا عاقل باشه و پول نده یا نداشته باشه ، دست کم چند روز از عمرش به پای تو حروم نمیشه .

اقلا در گدایی کمی انصاف رو رعایت کن !


پ . ن : عزیزترینم حالم بهتر میشه اگه بتونم جای خالیتو با چیزی یا کسی پر کنم :(



افطاری و شام بازیافتی!

                   

میگن محدودیته که آدما رو خلاق میکنه و من به عینه دیدم و ایمان آوردم

از صبح میدونم یه خرید اساسی لازم داریم و خیلی هم با خودم کلنجار رفتم تا باگلوی خشک و دلی که قنج میره واسه یه فنجون چایی ، توی این هوای نه چندان گرم که منو کلافه از خیس عرق شدن میکنه ، برم بازار میوه و تره بار اما به یاد داغی ماشین پارک شده زیر آفتاب و مستور شده توی چادر برزنتیش با بوی گند پلاستیک آفتاب خورده که میفتم پیشاپیش حالت تهوع بهم دست میده و همچنان زیر باد مستقیم کولر ، پهن شده روی مبل ، کتاب جدیدمو می خونم و به ندای وجدانم که میگه به فکر همخونه ها باش که غروب با لب تشنه و تن خسته و شکم گشنه برمی گردن خونه ، بی اعتنایی میکنم . نهایت تلاش و تقلای جسمی من اینه که به گلا آب بدم ، یکی دوبار کولر رو خاموش روشن کنم ، روی مبل جابجا شم و کتاب ورق بزنم . ساعت که 7 میشه بالاخره وجدان پیروز میشه و میرم تو آشپزخونه . اشک شوق تو چشمام میشینه . 6 تکه فیله مرغ و کمی پنیر پیتزا و یکم بستنی وانیلی از توی فریزر پیدا میکنم و دو تا گوجه و هفت تا زردآلو که دلشون میخواد به حال خودشون ولشون کنم تا بمیرن ، بگندن ! یه پلاستیک کوچیک سبزی سوغاتی شمال و یک سیب زمینی بزرگ چروک کرمو و مقدار زیادی نون لواش خشک شده که گذاشتم توی کابینت و هرروزیک کمشوخرد میکنم واسه فاخته های خنگی که لبه پنجره 4 سانتی متری آشپزخونه سعی میکنن با سوزنیای کاج واسه خودشون لونه بسازن ! اوه چه سورپرایز بزرگی یه بسته بزرگ بیسکوییت مادر که مدتهاست توی کابینت از دید همه شکموها پنهان شده ! از همسایه یه تخم مرغ قرض می گیرم ( میگم قرض چون نهایتا تا آخر هفته آینده یهو می بینه تخم مرغاش تموم شده و اگه دو سه تا نخواد یکیشو حتما لازم داره و میاد می گیره )

ساعت هشت و نیم شبه که سفره افطار رو پهن میکنم با چایی تازه دم و پنیر و سبزی خوردن و کوکی های خوش عطر و تازه که از همون تخم مرغ و بیسکوییت مادر و وانیل و چیپس شکلات درست شدن

سینی رولت های من در آوردی که با نون لواش های بازیافتی ! و گوجه و سبزی و برنج و پنیر پیتزا و فیله مرغ و سیب زمینی و مقدار زیادی سس و ادویه درست کردم رو هم می گذارم توی فر

همخونه ها یکی یکی میرسن و چه خوب که با خودشون نون سنگک تازه میارن

ساعت دوازده شب که شکما از رولت من در آوردیم و بستنی زرد آلو ! سیر میشه در حین ثبت نبوغم توی دفترچه تراوشات آشپزیم با لبخند به خودم میگم یکبار  جستی ملخک اما فردا با زبونی چسبیده به حلقوم و حالت تهوع و کلافگی از تعریق و لیست بلندبالایی از مایحتاج توی جیبت حتما کف دستی ملخک



تفاوت ماه رمضون و شعبون


از قابلیت های بالفعل ماه رمضون همین بس که حتی جلبکای روی درختا هم به نظر خیلی خوشمزه میان


و دیگه این که سر تا سر سال ممکنه آدم بتونه بدون خوردن آب و فقط با رطوبت هوا زنده بمونه اما کافیه که بهش بگن ماه رمضون اومده اون وقته که تف هم تو دهن آدم خشک میشه ، پودر میشه و لب و دهن آدم تبدیل میشه به کویر


و این است بنی بشر ، اشرف مخلوقات !!!




جای ایران برگر هنوز درد میکنه


فیلم ایران برگر ؛ نمونه کوچک شده ، طنزآلود ، دردناک و قابل تاملی از جامعه امروزه کشورمون هست با تمام صفات زشت و شرم آوری که هر روز بیشتر از قبل گریبان ما رو می گیره .

دو بار دیدمش و جای سیلی هایی که برای بیداری مون میزنه هنوز روی قلب و ذهنم درد میکنه !


:(


فیلم نامه : محمدهادی کریمی

کارگردان : مسعود جعفری جوزانی

با هنرمندی محمدرضا هدایتی


کلیپ آوازخوانی

 

ادامه مطلب ...

مستراح کاخ آرزوها


شب خنک اوایل خرداد ماهه و من خوابم نمیبره . آروم می خزم توی تراس و روی صندلیم می شینم جیرجیرش منو می ترسونه که نکنه همخونه ها بیدار شن و بازم یه سرزنش دیگه ، اما کسی بیدار نمیشه و اتفاقی نمیفته . خونه های روبرو رو از نظر می گذرونم . خونه سمت چپیه تمام چراغاش خاموشه ، از پنجره ساختمان روبرویی یه مرد تا کمر خم شده بیرون و درحالیکه خیابون رو دید میزنه سیگار می کشه . پشت سرش یه زن مو مش کرده با تاپ شلوارک سبز داره میز شام رو می چینه ! به ساعت گوشیم نگاه میندازم ساعت یکه نصفه شبه ! خب اینم یه جور زندگیه . پشت پنجره ساختمان سمت راستی یه نفر که جنسیتش معلوم نیست زیر چراغ کم نور ، پشت میز آشپزخونه با چند برگ کاغذ مشغوله و از خونه همسایه سمت چپی صدای آب میاد ، بازم پدربزرگ خانواده مشغول آبیاری باغچه و گلدونا شده . به آسمون صاف با ماه نصفش نگاه می کنم و چندتا ستاره ای که اون گوشه و کنار واسه خودشون تو آسمون پهن شدن و به زور چشمک زدن و دلبری کردن میخوان در حضور ماه خودی نشون بدن . چشامو می بندم و سعی می کنم خاطرات خوش و خوب سالهای خیلی دور رو مرور کنم . اون سالهایی که با همخونه ها روی مهتابی فرش پهن می کردیم و زیر آسمون پرستاره تا صبح پای بساط قهوه و درس می نشستیم و صبح با طلوع آفتاب کاسه کوزه جمع می کردیم و مثل جغد تا ظهر می خوابیدیم و از ظهر تا شبم دانشگاه بودیم پی کسب علم و دانش . اون روزایی که ناهارمون یا چیپس بود با یه تانکر چایی یا نیمرو بود و نونای لاستیکی یا در شاهانه ترین حالتش ماکارونی بود و رب گوجه . شامم نون و ماست یا نون و پنیر . صبحانه هم که هیچ . یاد خوش ایامی که سیم آیفون و دوشاخه تلفن رو می کشیدیم تا کسی مزاحم درس خوندنمون نشه . روزایی که کاخ آرزوهامونو تو ذهنمون ساخته بودیم و داشتیم با تمام قوا تلاش می کردیم برای رسیدن بهش . یکی تا سر حد مرگ زبان کار می کرد که با مدرک مامایی بزنه از کشور بیرون ، اون یکی می خواست وکیل بشه تا از حقوق زن دفاع کنه و اون یکی آرزوی بزرگش تاسیس یه شرکت بزرگ معماری بود که بتونه پروژه های بزرگ انجام بده و من که غرق دنیای داده های انتزاعی بودم و همگیمون هوازی ! یعنی تقریبا فقط با تنفس هوا زنده بودیم . حالا بعد از گذشت این همه سال از کاخ آرزوهامون فقط قسمت مستراحش نصیبمون شد . اونکه میخواست بره بلاد کفر مدرس کانون زبان شده تا بتونه خرجی یه شوهر معتاد و دوتا بچه ریقو رو بده . اونکه می خواست وکیل بشه طلاق گرفت و با یه پسربچه مربی انجمن خوش نویسان شده تا گذران زندگی باشه ! اونکه معماری می خوند با دوتا بچه قدونیم قد خونه نشین شد و بزرگ ترین پروژه ایکه می گیره دستش عوض کردن پوشک بچه هاشه

و من ، کافئین و کتاب ، کتاب و کافئین ! و یه بچه که گاهی هست و گاهی نیست .

یه روز از دخترم پرسیدم می خوای در آینده چیکاره شی ؟

گفت : خانه دار !

پرسیدم : چرا خانه دار ؟

جواب داد : که بچه داری کنم !

شاید این نسل عاقل تر از نسل من باشن که بهترین سالهای جوونی رو لای جزوه ها و کتابای درس خاک کردیم و توی راه دانشگاه آتیش زدیم تا با همت و اراده و پشتکاری خستگی ناپذیر برخلاف جهتی که برامون برنامه ریزی شده بود شنا کنیم اما در آخر مثل لشکری تیر خورده هر کدوم زخمی و شکسته و دردمند یه گوشه به تیمار خودمون مشغول شدیم !



پ.ن : الان به ذهنم رسید شاید در راه رسیدن به اهداف مون گام هامون زیادی بلند بوده که الان باید بشینیم پای خیاطی !!!!