فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

آشنا



زن با چشمان خالی شیشه ای سرتاپای مرد را نگاه کرد . دست جلو برد و یقه پیراهن کرم رنگ مرد را صاف کرد و تار مویی از شانه اش گرفت . مرد پولیور عنابی اش را هم که پوشید زن سوییچ و کیف پولش را به دستش داد و در چوبی خانه را برایش باز کرد . صدای ناله گوش آزار لولای در مثل هر صبح دیگر روحش را خراشید . مرد کفش هایش را جلوی در گذاشت و با گفتن خداحافظی سرد و یخ زده ، خانه را ترک کرد . در دوباره با صدای ناله اما اینبار خفیف تر بسته شد . حالا دوباره زن در قفس طلایی اش تنها شده بود . هر چند که زندان بان رفته بود اما خو کرده قفس را میل رها شدن نیست . صدای تلق تلق صندل های پاشنه بلند مشکی زن سکوت غم انگیز خانه را آشفته کرد . زن خرامان به اتاق خواب رفت تا تخت خواب دو نفره شان را مرتب کند . صبحی سرد و پاییزی بود و آسمان آبی و نسیم و آفتاب بی رمق اما طلایی منتظر و چشم به راه زنی تهی و شکسته بودند تا در صندلی زرد رنگ روی تراس ، رو به گلدان های رز فرو رود و خود را دوباره و دوباره و دوباره لابلای کلمات کتاب هایش جا بگذارد ، گم کند ، از یاد ببرد .

صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد محله که بلند شد و فضا را پر کرد ، زن کتاب را بست ، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به آبی آسمان و چند تکه ابر بازیگوش سفید چشم دوخت . اذان که تمام شد چشم هایش رابست و در خلسه ای شیرین فرو رفت . آفتاب پاهایش را گرم کرده بود و پلک هایش را سنگین . چرت نیمروزی کوتاهی در آغوش گرم آفتاب و پیچیده در شال پشمی سیاهش زد . بیدار شدنش نقطه پایانی بود بر سطرهای فراموشیش . نوبت خرامیدن در قفس تنهایی هایش بود و سروسامان دادن به کارهای روزمره . هر چند که اجاق دلش سال ها بی فروغ و بی گرما مانده بود اما عادت کرده بود هر روز اجاق بیفروزد و عطری خوش در فضای آشپزخانه پراکنده کند . عادت کرده بود ساعت ها در سکوتی لرزان و شکننده به گل ها رسیدگی کند ، خانه را تمیز کند ، به کارهای آشپزخانه بپردازد و به همدردش ، ماهی طلایی رنگ لالی که مثل خودش یکه و تنها در زندان بلورینش ، میان گیاهان و سنگ هایی مصنوعی ، زیر نوری مصنوعی میلغزید ، غذا بدهد . عقربه های نقره ای ساعت از پی هم روی صفحه بزرگ مخملی مشکی نقره کاری شده می دویدند گویی که در پی انجام کاری بس مهم ، عجله می کنند و عجبا که از این همه تکرار و تکرار و تکرار هر روزه خسته نمی شدند ! عقربه های خستگی ناپذیر که به نیمه پایینی ساعت می رسیدند ، زن هم به کارهای تکراری و بیهوده هر روزه اش با خستگی پایان میداد و راهی حمام میشد تا تن خسته و روح خسته ترش را به دست قطرات گرم آبی بسپارد که نوازش گونه چون دست مهربان مادرش پوست تنش را می پیمایند ؛ قطرات آبی که می توانستند برای لحظاتی پیکر سردش را گرم کنند . سرانجام دل از نوازش های بی چشمداشت قطرات سخاوتمند آب می کند . نوبت رسیدگی به پوست نرم گندم گونش میرسید و از پس آن خشک کردن موهای سیاه چون بختش و پوشیدن لباس هایی که در نهایت ظرافت و دلتنگی انتخاب و خریداری شده بودند . شب که چادر سیاه خود را به سر زمین و زمینیان می کشید و چراغ نقره فامش را روشن می کرد ، زن آسوده از براق کردن قفس طلایی اش منتظر زندان بان می نشست و در این انتظار همچنان سکوت یارش بود ، اینبار با قلمی سیاه به سیاهی موهایش و کاغذی سفید به سفیدی رویاهایش . قلم که لابلای انگشتانش جای میگرفت دستش بسان اسبی رمنده ، بی افسار ، روی دل سپید کاغذ می تاخت و در چوگانی کوتاه با معانی و الفاظ ، با کلمات فواره ای از احساس می ساخت و سپس زندان بان بود که بر سکوت شرمسار خانه از آرزوهای زنده به گور شده زن ، فرود می آمد و لب زن روزه می شکست با سلام و احوال پرسی ای کوتاه و بی معنی . سکوت می شکست و صدای تلویزیون طنین انداز میشد در فضای عطرآگین خانه . در مسابقه بی پایان عقربه های سمج ساعت ، مرد جیبهایش را خالی میکرد ، لباس از تن می کند و دوش می گرفت و زن آنچه را که شام می نامیدندش ، روی میز مهیا می کرد . سپس دو غریبه آشنا ، رو در رو ، از آنجایی که هیچ حرف مشترکی برای گفتن به هم نداشتند ، گوش به اخبار داغ و دروغ روز می سپردند و از طعم خوش غذا لذت میبردند . هرچند که همچنان عقربه ها از پی هم در مسابقه ای که تنها بازنده اش زن بود ، می دویدند اما آن روز دیگر به سر آمده بود . زن مشغول مرتب کردن میز میشد و مرد میان سکوت مضحک بینشان ، در هیاهوی ملال آور برنامه های تلویزیون ، پیپ چوبی اش را آماده میکرد تا دودی بگیرد . این گونه روز به پایان میرسید و هر دو سر به بالین می گذاشتند . بالینی که از مرد فقط خاطره خوابی عمیق داشت و از زن فقط خاطره اشک هایی گرم ...

و این بود سرانجام تمام آن آرزوهای طلایی دخترکی که دل به باد سپرده بود و تن به عرف و قانون جامعه ، آرزوهای مرده ای که زیر پای حقیقت و واقعیت به گوش دخترک سیلی زدند و جان سپردند تا از او زنی بسازند مقبول و مطیع اما دلمرده و آزرده خاطر و افسرده و لال مسلک



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.