فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

معجزه ای به نام خانواده


داغون و دلشکسته و غمگین ، دلم میخواست تنها بشینم و واسه خودم غصه بخورم . دلم میخواست لیوان لیوان چایی و نسکافه و قهوه بخورم تا بلکه بغض نشسته تو گلوم بره پایین و راه نفسم باز شه یا چیزی گوش بدم و های های گریه کنم تا شاید قفسه سنگین شده سینم یکم سبک شه.

اونقدر بی حوصله بودم که دستم به هیچ کاری نمیرفت ، ذهنم تمرکزش فقط روی یک چیز بود : رهایی از این بغض لعنتی .

تلفن زنگ خورد و یک ربع بعد علی رغم تمام تلاشم واسه قبول نکردن دعوت به ناهار خانواده ، مجبور به قبول دعوت شدم .

در کمال بی میلی دوش گرفتم و لباس پوشیدم . سعی کردم غم چشمامو پشت یکم آرایش پنهون کنم .

همونطور سنگین و درهم شکسته راهی مهمونی شدم در حالیکه سعی میکردم ماسک خستگی به چهره بزنم تا بشه حال بدمو توجیه کرد . آخه به نظرم واسه رد گم کنی نزدیک ترین حالت به غم ، خستگیه .

در برخورد با صاحبخونه لبخند زورکی هم به نقش بازی کردنم اضافه شد اما کم کم با جمع شدن تمام اعضای خانواده ، راه نفس کشیدن باز شد ، سنگینی سینه از بین رفت . نه بغض دیگه معنی داشت و نه حفظ ماسک . کم کم توی محبتشون ، خوش صحبتیشون ، دلسوزیشون ، صمیمیتشون تمام غصه هام ، تمام فکر و خیالاتم ، تمام دلتنگیام دود شد ، ناپدید شد .

و الان که برگشتم خونه با آرامش و بدون نیاز به کافئین نشستم سر کتاب خوندنم و دعا میکنم که خدا هیچ انسانی رو از داشتن نعمت خانواده محروم نکنه .




نظرات 2 + ارسال نظر
سهیلا سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 13:21 http://nanehadi.blogsky.com

خانواده یعنی ریشه.وقتی ریشه داری بادها به راحتی نمیتونن بشکننت.

سحر خانم جمعه 25 دی 1394 ساعت 20:40 http://fars.fr.cr/

سلامی به شیرینی دلتون خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
خیلی دوست دارم پیش منم بیاین مرسی از لطفتون
9088

ممنون که اومدی سحر خانم عزیز
موفق باشی و پاینده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.