ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
داغون و دلشکسته و غمگین ، دلم میخواست تنها بشینم و واسه خودم غصه بخورم . دلم میخواست لیوان لیوان چایی و نسکافه و قهوه بخورم تا بلکه بغض نشسته تو گلوم بره پایین و راه نفسم باز شه یا چیزی گوش بدم و های های گریه کنم تا شاید قفسه سنگین شده سینم یکم سبک شه.
اونقدر بی حوصله بودم که دستم به هیچ کاری نمیرفت ، ذهنم تمرکزش فقط روی یک چیز بود : رهایی از این بغض لعنتی .
تلفن زنگ خورد و یک ربع بعد علی رغم تمام تلاشم واسه قبول نکردن دعوت به ناهار خانواده ، مجبور به قبول دعوت شدم .
در کمال بی میلی دوش گرفتم و لباس پوشیدم . سعی کردم غم چشمامو پشت یکم آرایش پنهون کنم .
همونطور سنگین و درهم شکسته راهی مهمونی شدم در حالیکه سعی میکردم ماسک خستگی به چهره بزنم تا بشه حال بدمو توجیه کرد . آخه به نظرم واسه رد گم کنی نزدیک ترین حالت به غم ، خستگیه .
در برخورد با صاحبخونه لبخند زورکی هم به نقش بازی کردنم اضافه شد اما کم کم با جمع شدن تمام اعضای خانواده ، راه نفس کشیدن باز شد ، سنگینی سینه از بین رفت . نه بغض دیگه معنی داشت و نه حفظ ماسک . کم کم توی محبتشون ، خوش صحبتیشون ، دلسوزیشون ، صمیمیتشون تمام غصه هام ، تمام فکر و خیالاتم ، تمام دلتنگیام دود شد ، ناپدید شد .
و الان که برگشتم خونه با آرامش و بدون نیاز به کافئین نشستم سر کتاب خوندنم و دعا میکنم که خدا هیچ انسانی رو از داشتن نعمت خانواده محروم نکنه .
خانواده یعنی ریشه.وقتی ریشه داری بادها به راحتی نمیتونن بشکننت.
سلامی به شیرینی دلتون خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم
خیلی دوست دارم پیش منم بیاین مرسی از لطفتون
9088
ممنون که اومدی سحر خانم عزیز
موفق باشی و پاینده