فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

پاییز مهربان من


روی تخت دوتایی دراز کشیده بودیم . شونه به شونه . سرمون رو یه بالش . هر دو از پنجره لخت بی پرده به آسمون صاف آبی خیره شده بودیم و هر کدوم توی فکر و خیالی . پنجه هامون در هم فرو رفته بود و توی گزگز سرمای وسط پاییز و کرختی بدن هامون فقط دستامون گرم بود . دست من به واسطه حضور دست گرم اون و دست اون به واسطه حضور دست من . لحظه ها زیبا بود . حتی دوره گردهای بدصدا هم به احترام این زیبایی مواج ، حریم سکوت ما رو نمی شکستن و ما همچنان هر کدام در خیالی غوطه ور بودیم . ساعت جسارت کرد و یادآور شد که دوازده ظهر شده و درست همون لحظه صدای اذان مسجد از پس زنگ ساعت ، سکوت رو به نوایی مقدس شکست . هر دو خیره شدیم توی چشمای هم . من توی چشمای قهوه ای روشنش و اون توی چشمای عسلی من . هر دو کم کم از خلسه شیرین نیمروز تکرار نشدنیمون بیرون اومدیم . هر دو آروم . با لبخند دستش رفت سمت سوئیچ و بعد توی آینه موهاشو صاف کرد و بدون کلامی حرف دستش رو به علامت خدانگهدار بالا برد . من بدون کلامی با لبخند وجود نازنینش رو بدرقه کردم و اون به آرومی یک خیال از در خونه بیرون رفت . بعد از رفتنش من موندم و دو فنجون قهوه سرد شده و یک کتاب حافظ نیمه باز فراموش شده و یک خاطره . خاطره ای که الان فکر میکنم سالها از عمر عزیزش گذشته و کهنه اما مست کننده شده .

و هنوز از پس این روزهای نامهربون به این می اندیشم که چه خوب سکوت کردن تو لحظه های احساسی رو بلده . همون اندازه که تزریق آرامش به رگ ملتهب روحم رو بلده . همون اندازه که دوستی رو بلده .




نظرات 1 + ارسال نظر
امیرادیب سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 23:37 http://monamir-oniya.blog.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.