فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

انتخابی دیگه


یه درد تو روحمه !

یه چیزی شبیه بیرون اومدن از یه کمای طولانی .

یه درد عمیق شبیه تحمیل شدن دوباره زندگی ای که یه بار ترکش کردی و به تموم شدنش دل خوش کردی اما ادامشو به زور بهت تحمیل می کنن ؛ تو دیگه اونو نمیخوای ، اما چاره ای هم جز ادامه دادن نداری .

یه دفعه از اون خلسه شیرین و آرامش بخش می کشنت بیرون و می بینی علاوه بر تحمل درد دوباره بودن و ادامه دادن باید درد غریبه بودن توی دنیای خودت رو هم تحمل کنی !

کسایی که میشناختی دیگه اونی نیستن که بودن !

چیزایی که میشناختی دیگه اونجور نیستن که بودن !

دنیا عوض شده و تو با این کمای چندساله و شیرین از همه چیز عقب افتادی . حالا یا باید تلاش کنی و خودتو به بقیه برسونی یا تو غار تنهایی خودت گذران عمر کنی .

کاش میشد مثل اصحاب کهف انتخابی دیگه داشت !!!



اعتدال


تو دنیای سیاه و سفیدم چه خوبه که هنوز افکارم خاکسترین !

این یعنی اعتدال !



همه ما ذره ها

خدا رو به تخمک و اسپرم : از همه نعمت هایی که براتون آفریدم لذت ببرید فقط شما رو برحذر می دارم از نزدیک شدن به هم که در آن عذابی بس بزرگ نهفته شده .

مدتها تخمک و اسپرم به خوشی و خرمی در بهشتشون زندگی کردن ولی از پس یه لحظه غفلت گول شیطون رو خوردن و بهم نزدیک شدن ! خدا به کیفر گناهشون اون ها رو از بهشت بیرون کرد و یه جای دیگه ساکن شدن . تخمک و اسپرم هیچی بلد نبودن و زندگی بهشون خیلی سخت می گذشت تا اینکه کم کم به محیط عادت کردن و بچه دار شدن . دوتا ! چهار تا ! هشت تا ! شونزده تا ! سی و دو تا ! شصت و چهارتا ! صد و بیست و هشت تا و .... خدا به همشون که حالا هر کدوم اسمی واسه خودشون داشتن و کاری بلد بودن که امرار معاش کنن گفت فقط منو بپرستین و فقط به دستورات من عمل کنید که اگه از راه درست بیرون برید عذابی بس بزرگ در انتظارتون هست و بعد برای همه راه درست زندگی رو مشخص کرد . اما بازم همه اون سلول ها گوش به حرف خدا ندادن . بعضیا سرشون به کار خودشون بود و مرتب پیش خودشون حرفای خدا رو تکرار می کردن تا مبادا خطا کنن اما بعضیای دیگه هر کاری که دلشون می خواست انجام می دادن و به حرف بعضیای دیگه که می گفتن هر کاری که انجام بدین از خیر و شر اثرش به خودتون بر می گرده گوش نمی دادن .هیچ سلولی حواسش به این نبود که با بقیه دارن یه جامعه رو می سازن یه جامعه بزرگ تر به اسم انسان که از وجودش ، از رشدش بی خبر بودن . هر سلولی که به آخر عمرش میرسید فکر میکرد که دنیا تموم شده و برای همیشه می میره غافل از اینکه اثرات اون دوره عمرش برای همیشه باقیه . بعضی از سلول ها به حرف خدا که میگفت یه روز میرسه که قیامت میشه و اینجا به چیزی غیر از اینکه می شناسید تبدیل میشه و همگی از این دنیا پا به دنیای دیگه می گذارید که اونجا به نامه اعمالتون رسیدگی میشه و مشخص میشه هر کدوم چه کارایی کردین ، ایمان آورده بودن اما بعضیاشون به این حرفا نه تنها اعتقادی نداشتن بلکه مسخره هم می کردن ، ایراد هم می گرفتن ! آخه تجربشون خیلی کمتر از اون بود که بفهمن خدا در مورد چی داره حرف میزنه . اونا می خواستن همه چی رو با متر عقل خودشون بسنجن و اندازه بگیرن و همه این ها در حالی بود که هیچ کدوم نمی فهمیدن جنینی که شکل گرفته از تک تک اونها و کار و مسئولیت شون هست ، داره بزرگ و بزرگ تر میشه و به لحظه خارج شدن از رحم نزدیک تر ! ناگهان اون روز موعود رسید ! دنیاشون به هم ریخت ! همه چیز به طرز عجیبی داشت عوض میشد ! همه وحشتزده از هم می پرسیدن چه اتفاقی افتاده ؟ اونا که حرفای خدا رو به یاد داشتن می دونستن که این همون قیامته که وعده داده شده و از نتیجه اعمالشون می ترسیدن ! اونا که حرفای خدا رو فراموش کرده بودن یا حتی بهش ایراد گرفته بودن وحشتزده و پشیمان و نادم بودن از عمری که از کفشون رفته بود و از عذاب هراس داشتن ! 

زایش صورت گرفت و همه باهم پا به دنیای عجیبی گذاشتن که ازش هیچی نمی فهمیدن از هیچی سر در نمی آوردن ! آره وقت رسیدگی به اعمال شد . چشمای نوزاد کور بود ولی در عوض گوشای سالمی داشت . مغز سالم بود اما قلبش کمی مریض احوال بود و کبدش خوب کار نمی کرد ! معلوم شد که کدوم سلول ها درست وظیفه شونو انجام ندادن و وقت عذاب فرا رسید ! بله نوزاد باید تحت عمل جراحی و روال معمول درمان قرار می گرفت !


دنیا به طرز وحشتناک و عجیب و شگفت آوری پیچیده و گرده مگه نه ؟؟؟؟