فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

امروز تکرار دیروزها ، وای از فرداها



یک هفته پر فراز و نشیب دیگه رو هم پشت سر گذاشتم .

اعتراف میکنم که توی هیچ برهه ای از زندگیم تا این اندازه گیج و سردرگم و غیرقابل پیش بینی نبودم . هیچ زمان این همه تردید به جونم نیفتاده بود و هیچ وقت تیک تاک ساعت مثل خوره اینجور روح و روانم رو داغون نکرده بود . حتی نمیدونم اگه بخوام از خدا چیزی بخوام ، اون چیر باید دقیقا ماهیتش چی باشه ؟


کلافه و دلتنگ فنجان چایی بدست کنج اتاق روی تخت می نشینم و گوشیمو شخم میزنم

نه اس ام اسی

نه ایمیلی

نه پیام مسنجری

نه حتی کامنتی

هیچ کجا یادی از من نکردی

با خودم میگم چرا فکر میکنی باید تو اون شلوغی اطرافش یاد تو بیفته ؟ اصلا تو کی هستی که بخواد بهترین روزا و ساعتای زندگیشو با تو حروم کنه ؟ اصلا چه ارزشی داری براش که انتظار داری دلتو شاد کنه . تیک تاک ساعت کلافم کرده از جام پامیشم که با بیرون کشیدن باتری صداشو خفه کنم فنجون چایی برمی گرده روی نوشته هام و ...

همین تلنگر کافیه تا بغض کنم . دوتا قطره اشک چشمامو میسوزونه و با وجود مقاومتم برای نگه داشتنشون از چشام سر میخورن روی گونه هام . فنجون رو برمیدارم و ملافه تخت رو در میارم و مشغول شستنش میشم با خودم زیر لب غر میزنم و از خدا گله میکنم ازش راه نجات هر هفت نفرمون رو میخوام . با سشوار تشک تخت رو خشک میکنم و ملافه جدید رو میکشم . نوشته هامم که به درد سطل بازیافت میخوره جوهر خودنویس پخش شده روی کاغذ . درست وقتیکه دوباره همه جا مرتب میشه زنگ در به صدا در میاد . آخ که چقدر از همه صداهای اضافی دنیا بدم میاد .

نیم ساعت بعد تو سکوت کامل در حال آماده کردن میز ناهار هستم . بشقاب ها رو روی میز میچینم و زیر چشمی بهش نگاه میکنم با چشمای شاد و لبی خندون خیره شده به پیغام هایی که براش میفرستن و اونطرف تر اون یکی با خنده پهنی روی صورتش زل زده به مونیتور . ظرف خورشت رو روی میز میگذارم و توی دلم میگم شادی من کجا رفته ؟ کجا جاش گذاشتم ؟ باز اشک تو چشمام حلقه میزنه .

سه ساعت بعد روی مبل نشستم هر دو تا خوابن و من باز یه دور دیگه تمام برنامه های گوشیمو چک میکنم . نمیدونم این چه دردیه که به جونم افتاده ؟ خب منکه میدونم پیام نمیدی . منکه میدونم تا فردا خبری ازت نیست . پس چرا دارم خودم رو شکنجه میدم ؟ باید سرخودمو گرم کنم  . چندتا پیراهن و شلوار و مقنعه اتو میکشم و هنوز خوابن . یکم بافتنی می بافم و هنوز خوابن . شمع های کج شده در اثر گرمای شوفاژ رو خرد میکنم و توی ظرف میریزم و میگذارم روی گاز تا آب شن توش اسانس نارگیل و رنگ میریزم و هم میزنم و میریزم توی لیوان فیتیله رو توش جا میدم و میگذارم تا سرد شه و همچنان خوابن . گلدونا رو آب میدم ، به ماهی غذا میدم و باز هم خوابن . لعنت به این زندگی که همه چیزش شبیه به همه . درست مثل وقتیکه از تنهایی و بی همدمی و بی کاری توی خونه افسردگی گرفتم و خواب بودن . درست مثل وقتیکه دشمن جسم خودم شدم و علامت خطرهاشو نادیده گرفتم و پی درمان نرفتم و خواب بودن . باز اشک . جلوی این جماعت حتما باید آتیش بگیری و بسوزی تا باور کنن که توی عذابی ! با دست نم چشمامو پاک میکنم و میشینم به کتاب خوندن تا خودم رو فراموش کنم . 

شبه

صدای رفت و آمد توی کوچه و خیابون خیلی کم شده . سکوت تمام ساختمان رو گرفته . خسته ام از تکرار روزهای کپی پیست شده . اهل خونه خوابن و من روی مبل دارم جون میکنم تا شاید خواب لعنتی به چشمام بیاد . ولی خبری ازش نیست .

بی قرارم

یعنی تا صبح چند بار دیگه باید جون بدم ؟

چند بار باید بمیرم و زنده شم تا فردا از راه برسه ؟

بوی غذایی که هنوز توی خونه باقی مونده حالمو بهم میزنه

با حالت تهوعی که عزم کرده عذاب شبمو دو برابر کنه پشت پنجره آشپزخونه میشینم و خیره میشم به نور چراغ برق خیابون

شاید با تقسیم کردن تنهایی مون با هم ، تحمل شب آسونتر بشه !

تو دلم به چراغ میگم صبح فردا که از راه برسه تو به خواب میری و باز منم و بغض تازه ، تنهایی تازه ، اشک تازه ، درد تازه ...

درد جمعه عصرها مسری و مزمن شد

سرایت کرد به تمام روز و شبای زندگیم و موند و کهنه و قدیمی و لاعلاج شد . 

دوباره گوشیمو روشن میکنم

آخه قراره هزار بار دیگه به جای تو پستای وبلاگم رو بخونم ایکاش میتونستم جای تو هم کامنت بنویسم و بعد جای خودم از دیدنشون ذوق کنم !




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.