فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

دو قدم مانده به درمان !

بیمار شدن و مریضی مثل شتریه که بالاخره در خونه همه می خوابه ، فقط مدت اقامتش در هر خونه ای فرق میکنه ! در یه خونه دو سه روز ، در یه خونه یکی دوماه ، در یه خونه یه سال و در یه خونه هم تا فرد بیمار رو نکشه از جاش بلند نمیشه . ( فکر کنم وردست عزراییل باشه )

واکنش هایی هم که مردم نسبت به بیمار شدن از خودشون نشون میدن مختلفه . اما طبیعی ترین و منطقی ترین واکنش اینه که اول به پزشک عمومی مراجعه کنن ، خیلی از بیماری ها در همین مرحله تشخیص داده شده و درمان میشن . مرحله بعد مراجعه به پزشک متخصص و جراح هست که مابقی بیماری ها به جز درصد بسیار کمی ، در همین مرحله مداوا و درمان میشن . اما می مونه چند نوع بیماری نادر یا صعب العلاج و یا لاعلاج که اغلب بجز دعا واسه رخ دادن معجزه ای و درمان شدنشون کاری دیگه نمیشه براشون انجام داد . 

اما از اونجایی که ما از خانواده ای کاملا خاص هستیم روند درمان بیمارانمون هم با همه فرق میکنه !

بله ما به روش خاص خودمون مراحل درمان رو پیش می بریم که البته بخاطر خاص بودنمون ، این مراحل کمی پیچیده تر و طولانی تره اما در عوض روش مطمئنی هست واسه راحت کردن خیال اون شتره که اول گفتم !

اولین مرحله درمان هر نوع بیماری در خانواده ما ریختن یه لیوان سرم قندی نمکی دست ساز توی حلقوم بیماره ، حالا علت بیماریش هر چی که باشه اصلا مهم نیست .

مرحله دومش ، پاشو برو یه دوش بگیر خوب میشی هست که گاهی اوقات بخاطر وخیم بودن حال بیمار ، تقلیل پیدا میکنه به پاشو برو دست و صورتت رو بشور خوب میشی .

مرحله سوم یه نبات با عرق نعنا بخور سردیت شده ، هست که گاهی جاشو با یه خاکشیر بخور گرمیت شده عوض میکنه .

مرحله چهارم به این شکله که یه بالش میگذارن زیر سرت و توی هر فصلی از سال که باشی با هر دما و درجه حرارتی ، یه پتو هم میندازن روت تا استراحت کنی و خوب بشی !

بعد از گذراندن این چهار مرحله اگه هنوز نمرده باشی نوبت به مرحله پنجم میرسه که بخاطر حجم انبوهی از دموکراسی که در فضای خانه موج میزنه و خودش رو به در و دیوار میکوبه ، تازه ازت میپرسن میخای بریم دکتر ؟

تازه این در حالیه که تراپیست های داخل خونه تشخیص شون این نباشه که سرماخورده ، معدش سنگین شده ، مسموم شده ، از این ویروس جدیدا گرفته و ...

خودم به شخصه الان تا این مرحله پیش اومدم اگه نمیرم و به زیارت دکتر نایل بشم ، موفقیت بزرگی رو در تاریخ این خانواده به دست آوردم که شایسته بسی خوشحالی و انجام حرکات موزون و غیرموزون خواهد بود .




من هلاهلم ، تو چرا ؟

چه تلخی رهگذر !

ای عابر کوچه های خزان زده عمرم

ای پرسشگر بهارم

من اگر تلخم ، به سنگ بی اعتنایی شکسته شیشه غرورم

من اگر تلخم ، زخم خورده دست نه بیگانه ، که خویشانم

من اگر تلخم ، فروخورده فغان و فریادم

من اگر تلخم ، نبض بیمار حیات خانه ای هستم

من اگر تلخم ، سایه سکوتم

من اگر تلخم ...

تو از چه چنین تلخی رهگذر این ثانیه ها که به سخنی آشوب میشود کلامت ؟




من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منه هزار ساله












دلم کمی نوازشت رو میخواد

ولی نمیدونم تو چجوری نوازش میکنی!؟

دلم کمی آغوشت رو میخواد ولی نمیدونم برای رسیدن به آغوشت آیا حتما باید مرد ؟

زبونت رو نمی فهمم ، زبونم رو میفهمی ؟
















از چون رود جاری باش

کاشی گمشده

با همسرم در سفر بودم که منشی ام با دورنگار پیام زیر را برایم فرستاد :

" یک قطعه کاشی شیشه ای برای تعمیر آشپزخانه کم داریم . نقشه اصلی و طرح سنگ تراش را برای جبران این نقص برای شما می فرستم . "

از یک طرف ، همسرم طرحی برای ساختن ردیف های هماهنگ کاشی های شیشه ای تهیه کرده بود که دارای شکافی به جای هواکش بود و از سوی دیگر طرحی برای جبران اشکال کاشی مزبور وجود داشت . در طرح جدید که به شدت پیچیده و کسل کننده بود ، قطعات مربعی شیشه ای ، در آشفتگی و بدون هیچ گونه زیبایی ، کنار هم چیده میشد .

همسرم نیز برایش نوشت : " کاشی کسری را بخر . "

همین کار را کردند و بدین ترتیب ، برنامه اصلی تداوم یافت و برنامه دوم را کنار گذاشتند .

آن روز عصر به این ماجرا فکر کردم . تا کنون چند بار به خاطر کمبود یک کاشی ساده ، برنامه اصلی زندگیمان را مخدوش کرده ایم ؟



از کتاب چون رود جاری باش نوشته پائولو کوئیلو 


از اینجا نویسنده را بیشتر بشناسیم




در باب چیزی به نام شانس

در باب چیزی به نام شانس همین قدر بس که بگم اگه باریدن بارون واسه ملت یاد آور خاطرات قشنگ شاعرانه و عاشقانه و قدم زدن های دو نفره با چتر و بی چتر و ... باشه واسه من فقط یاد آور یه چیز میتونه باشه :

بدو تراس رو بشور تا بارون بند نیومده !

فقط بدو !


 


ادامه مطلب ...

با خویشتن

خودم را بغل می کنم و می برم کنار پنجره برایش یک فنجان کوچک قهوه داغ و شیرین می ریزم و می گذارم جلویش . سرش پایین است . می دانم از چه خجالت می کشد ؛ رویم را به طرف پنجره برمی گردانم و با لحنی آرام می گویم دیگر تمامش کن !

تو را به جان هر دویمان تمامش کن !





در باب نوعی سادیسم

زمان : یک ماه بعد از ازدواجم ، روز عاشورا

مکان : خونه مادرشوهر ، کنار دیگ نذری

- ایراندخت بیا این دیگ رو هم بزن . نذر کن که سال دیگه همین موقع خدا بهت  یه پسر کاکل به سر داده باشه !!!

+ حالا چرا پسر ؟

- پسر خوبه ! خدا خودش تو قرآن گفته !!!!

+ جان ؟ کجاش گفته ؟

- اااااا حالا ببین چه با من کل کل میکنه !!!

+ ببخشید ولی من دختر می خوام

- اصلا نمی خواد هم بزنی

***

دو سال بعد ، روز عاشورا ، کنار دیگ نذری ، بدون بچه 

- نمی خوای بیای دیگ رو هم بزنی ؟

+ نه !

- ثواب داره ! چرا نمی خوای ؟

+ چون پسر نمی خوام !

***

دوازده سال بعد ، روز عاشورا ، کنار دیگ نذری

- ایشالا سال دیگه همین موقع پسر به بغل بیای سر دیگ . ای خدا یه پسر به بچم بده که نسلشو ادامه بده !

( نیست حالا پسرش پیغمبر خداست ، باید حتما تخم و ترکش روی زمین باقی بمونه ! البته پیامبر خدا هم نسلش با دختر موند )

+ نمیخوام مامان  ! شما دعا کن همین یه دونه دختر که داره سالم و صالح باشه .

- باید ! یه پسر بیاری !!!!!!!!

- نوه عزیزم بیا این دیگ رو هم بزن نیت کن سال دیگه یه داداش کوچولو موچولو خوشکل مشکل داشته باشی !

***

سوزن گرامافون اینجوری که این گیر میده گیر نمی کنه ها !

***

بیست سال بعد ، روز عاشورا ، سر دیگ نذری

مادرشوهرم خطاب به دخترم :

- آخرش مامانت مرد و یه داداش برات دنیا نیاورد . بیا این دیگ رو هم بزن و نذر کن سال دیگه پسر به بغل سر دیگ باشی !!!

***

 و این قصه همچنان ادامه خواهد داشت تا یکی یه پسر بزاد خیالشو راحت کنه



خیال ناتمام من

بالاخره ساختمان اداری روبه روی خونه ما ساخته شد و ساکنین بدون آویزون کردن تابلو ، توش مستقر شدن . از نمای رومی خوشکلش خوشم میاد مخصوصا توی شب که با نورهای ضعیف زرد و سفید نورپردازی میشه . امروز عصر بی چایی ، بی حوصله ، بی کتاب و گوشی نشسته بودم پشت پنجره و بهش زل زده بودم و نمیدونم دقیقا ذهنم کجاها در حال پرواز بود که کل چراغای داخل واحداش همزمان روشن شد و از پنجره های لخت و بی پرده توی تمام واحدا مشخص شد . یه واحدش شبیه گالری نقاشی بود یه واحدش میز و صندلی هایی داشت مثل باجه های بانکای خصوصی ، یه واحدش کاغذ دیواری شده بود و یه میز تحریر خیلی بزرگ با یه صندلی گنده تر از هر صندلی که دیده بودم پشتش ، کنار پنجره بود .

یاد یکی از رویاهام افتادم .

همیشه دلم میخواست توی هر خونه ای که زندگی میکنم ، اتاق من یه جور خاص باشه . دلم میخواست یه طرفش پنجره های بزرگ و بلند و بی پرده با شیشه های بزرگ ساده داشته باشه که بشه ازش آسمون و منظره خوشکل پارک یا جنگل یا لااقل چندتا درخت رو دید .

ولی خب درست به همین دلیل که اکثر آرزوها همیشه فقط آرزو باقی می مونن ، این آرزوی منم همینطور باقی موند .

اما

درسته که نمیشه بعضی آرزوها رو به دنیای واقعی آورد ولی خود آدم ها که میتونن وارد دنیای رویاها بشن ؟

نمیشه ؟

من اینجوری به رویام رسیدم .

هر شب موقع خواب خودم رو تصور میکنم که با لباس حریر بلند و سفیدی مثل لباسای میناتوری ، روی یه کاناپه نشستم و دارم از منظره های بدیع و زیبا و خیالی که به دلخواه من قابل تغییر هم هستن ، توی سکوت ، لذت میبرم . منظره هایی که طبق میل من رنگها فصل ها و هواشون قابل انتخابه .


گاهی شاید برآورده نشدن آرزوهایی ، قشنگ تر از نوع تحقق یافتش باشه ؛ مثل این یکی !




یک اعتراف وحشتناک

1 - به نظر شما آیا اینکه من از مصرف تمام کافئین دارها منع شدم دلیل کافی برای احساس بدبختی کردنم هست یا نه ؟


2 - معتادین از بند رسته ی گرامی به منم بگین واسه ترک کردن اعتیادتون چیکار کردین ؟


3 - به ضرب المثل مرگ یه بار شیونم یه بار چقدر معتقدین ؟ منکه همین الان بطور کاملا اتفاقی بهش ایمان آوردم !


4 - آیا اعتراف به اینکه من یه معتادم تاثیری روی بهبود حالم داره یا نه؟


5 - چکیده کلام اینه که من چایی میخوام :(




کارفرمای سابقی که برنده جایزه پررو ترین فرد سال خواهد شد

تلفن زنگ میزنه ولی من حوصله حرف زدن با هیچکس رو ندارم . صبر میکنم اینقدر زنگ بزنه تا بره روی پیغامگیر . کسیکه پشت خطه به محض رفتن روی پیغامگیر قطع میکنه ولی نا امید نمیشه دوبار دیگه هم زنگ میزنه . امروز بیشتر از هر روز دیگه ای نیاز دارم که توی عمق تنهایی خودم چمباتمه بزنم و هر صدایی به نظرم لطمه میزنه به این حس خودخواهانه و موذیانه من پس سیم تلفن رو میکشم و دوباره بر میگردم روی کاناپه و به این فکر میکنم که چرا از بخت بدم از سرکشیدن تمام کافئین دارها منع شدم ؟ چرا از خوردن گوشت و تخم مرغ و میوه منع نشدم . بی اختیار آهی عمیق میکشم و دوباره برمیگردم به دنیای فراموشی ها و آگاهی ها و بیداریها . اینبار گوشیم به صدا در میاد جلوی وسوسه وحشتناکم برای کوبیدن گوشی توی دیوار مقاومت میکنم و جواب میدم .

- بله

+ سلام خانم ایراندخت ؟

- بله بفرمایید .

+ من تهامی هستم از طرف آقای محمدی تبار زنگ میزنم . میخواستم بدونم مایل به همکاری با ما هستین ؟

با گیجی میپرسم : برای چه کاری ؟

+ برای دفتر شعبه جهان کودک 

تازه دوزاریم میفته ! در کسری از ثانیه تمام حرفای درشت و بی ادبانه و شخصیت مضحکش میاد جلوی چشمم ، عصبانیت این سه چهار روزه رو هم میگذارم روش و با لحنی که سعی میکنم فقط توش نفرت باشه میگم : از طرف من به آقای محمدی سلام برسونید و بفرمایید متاسفانه هنوز طرز برخورد زننده و دور از شانشون یادمه نمیتونم یه بار دیگه اجازه بدم به من توهین کنن

+ من عذر میخوام

- ببخشید . من با شما مشکل شخصی ندارم فقط نمیخوام دیگه این آقا رو یه بار دیگه ببینم

طرف هرگز فکر نمیکرد جوابی این شکلی بگیره پشت تلفن

بهش مهلت ندادم ، یک بار دیگه عذر خواهی کردم و با خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم .

از یک طرف احساس کردم دلم خنک شد و از طرف دیگه تمنام واسه چایی بیشتر شد . کتاب رو پرت میکنم روی میز و پناه میارم به اینترنت تا توی زرق و برق پیج های مختلفش و غرق شدن توی راست و دروغاش کمی آرامش برای خودم بخرم .

اما ته ذهنم هنوز با تلاش مضاعفی داره میزان پررویی و گستاخی اصطلاحا آقای محمدی رو می سنجه !


فکر کنم پررویی این بشر هم مثل حماقت انسان ها انتها نداره !




یه تصمیم سخت یه کار سخت تر

دفعه اول که از من پول قرض گرفت چند سال پیش بود . بدجور گرفتار بود و به قول خودش کسی رو هم نداشت که پشتوانه محکمی باشه تا اگه جایی کم آورد بتونه بهش تکیه کنه . مبلغی رو که میخواست جور کردم و بهش دادم فقط و فقط به این دلیل که خیلی از لحاظ فکری کمکم کرده بود و پیش خودم فکر میکردم که اینجوری میتونم یکم محبتش رو جبران کنم . دفعه دوم دقیقا دو ماه بعد بود که به همون مقدار پول نیاز داشت . هنوز پولمو برنگردونده بود . همش چشم امیدش به شغل جدید شوهرش بود که بتونه با درآمدش زندگیشونو رو به راه کنه . اما وضعیت زندگیشون با دوتا بچه کوچیک روز به روز بدتر و بدتر شد . به عنوان دوست کنارش بودم و میدیدم چطور دست و بالش روز به روز تنگتر میشه اما همیشه برام سوال بود که چرا خودش دست بکار نمیشه . چرا نشسته خونه و هی پول از این و اون ( به گفته خودش ) قرض میکنه ؟ چند بار که برام درد و دل میکرد بهش پیشنهاد داده بودم که بچه ها رو بزاره پیش مادرشوهرش و خودش مشغول کار بشه . با خودم فکر میکردم بالاخره هر چی که باشه بهتر از اینهمه قرض گرفتنه اما با آوردن دو سه تا دلیل توضیح داد که چرا نمیره دنبال کار و صد البته برای من قابل قبول نبود ! ولی خب از اونجایی که زندگی هر کسی به خودش مربوطه سعی نکردم قانعش کنم . الان چند سال از اون موقع میگذره و ده میلیون تومن خرده خرده از من قرض گرفته . چند روز پیش دوباره بهم زنگ زد من که حدس زدم چیکارم داره ، تلفن رو جواب ندادم تا بشینم با خودم فکر کنم که اگه بازم موضوع پول بود چیکار کنم ؟

از طرفی داشتم خودم رو متقاعد میکردم که این کارم قرض الحسنه هست ، اسمش دستگیری از یه نیازمنده ؛ از طرف دیگه فکر میکردم آیا واقعا توی این چند سال ، کار واسه یه مرد با مدرک لیسانس از یه رشته خوب و یه دانشگاه معتبر توی یه کشور خارجی پیشرفته ، پیدا نمیشه ؟ از طرف دیگه صحنه های سیگار کشیدن و لم دادن و کتاب خوندن و سر کشیدن انواع نوشیدنی های مجاز و غیر مجاز توسط شوهرش از جلوی چشمم رد میشد . از طرفی روی دلایلش برای سر کار نرفتنش فکر میکردم ، به نظرم با این شرایطی که توش گیر کرده بود اصلا منطقی نبودن . از طرفی میخواستم توی مسایلش دخالت نکنم ولی با توجه به این که مقدار زیادی پول پیشش داشتم شدنی نبود . سالهای زیادی هست که میشناسمش و هرگز این همه خسته و کلافه و بریده و نیازمند ندیده بودمش . همیشه طبع بلندش و شخصیت قوی و محکمش برای من جاذبه داشته و سعی میکردم خیلی چیزا رو از از اون یاد بگیرم اما الان که اینقدر ضعیف و ناتوان میبینمش ، از اینکه این همه نیازمنده اعصابم خرد میشه . نمیدونم توی لایه های زیرین زندگیش ، اون جاهایی که هرگز هیچکس برای دوست آشنا تشریحش نمیکنه چه خبره ؟ چی شده که به این روز افتاده ؟ به عنوان نزدیک ترین دوستش دلم میخواد براش کاری انجام بدم که از این حالت مسخ شدگی دربیاد اما بازم نمیتونم به خودم اجازه دخالت توی مسایلش رو بدم . پولی که بهش قرض دادم به تنهایی برام مهم نیست اما چیزیکه الان داره برام آزار دهنده میشه اینه که این پول متعلق به تنها من نیست که در موردش تصمیم بگیرم . حس میکنم درسته که فشار مالی روش زیاده اما هر دوشون برای کار کردن یکم تنبلن . خودم رو توی شرایط مشابه تصور کردم و دیدم از انجام هیچ کار سالمی رویگردان نبودم حتی شغل هایی که توی جامعه به عنوان شغل های سطح پایین بهشون نگاه میشه از فروشندگی و کارگری و مسافرکشی گرفته تا کار کردن توی آرایشگاه ها و مهد کودک ها و رستوران ها و ...  . 

حالا با این همه درافتادن با خودم و خراب کردن اعصابم و جنگ بین عقل و دلم بالاخره دیشب تصمیمم رو گرفتم که بهش زنگ بزنم و طی یک عذر خواهی از اینکه نمیتونم کمکش کنم براش توضیح بدم این ده میلیون تومنی هم که بهش قرض دادم از کجا براش تامین کردم . شاید به با کنار رفتن تنها تکیه گاهشون ( به قول خودش ) یکم به خودشون بیان و یه تصمیم درست بگیرن . 

گوشی تلفن رو که میگیرم دستم حس میکنم چقدر سنگینه ، هیچ وقت اینقدر گوشی سنگین نبوده ، نمیتونم یک دستی نگهش دارم ! چندبار شمارشو میگیرم اما هر بار شماره ها پس و پیش شدن ! گوشی رو زمین میگذارم ! با خودم میگم باشه حالا یک ساعت دیگه امتحان میکنم !


حالم بده .

:(




همه ما ذره ها

خدا رو به تخمک و اسپرم : از همه نعمت هایی که براتون آفریدم لذت ببرید فقط شما رو برحذر می دارم از نزدیک شدن به هم که در آن عذابی بس بزرگ نهفته شده .

مدتها تخمک و اسپرم به خوشی و خرمی در بهشتشون زندگی کردن ولی از پس یه لحظه غفلت گول شیطون رو خوردن و بهم نزدیک شدن ! خدا به کیفر گناهشون اون ها رو از بهشت بیرون کرد و یه جای دیگه ساکن شدن . تخمک و اسپرم هیچی بلد نبودن و زندگی بهشون خیلی سخت می گذشت تا اینکه کم کم به محیط عادت کردن و بچه دار شدن . دوتا ! چهار تا ! هشت تا ! شونزده تا ! سی و دو تا ! شصت و چهارتا ! صد و بیست و هشت تا و .... خدا به همشون که حالا هر کدوم اسمی واسه خودشون داشتن و کاری بلد بودن که امرار معاش کنن گفت فقط منو بپرستین و فقط به دستورات من عمل کنید که اگه از راه درست بیرون برید عذابی بس بزرگ در انتظارتون هست و بعد برای همه راه درست زندگی رو مشخص کرد . اما بازم همه اون سلول ها گوش به حرف خدا ندادن . بعضیا سرشون به کار خودشون بود و مرتب پیش خودشون حرفای خدا رو تکرار می کردن تا مبادا خطا کنن اما بعضیای دیگه هر کاری که دلشون می خواست انجام می دادن و به حرف بعضیای دیگه که می گفتن هر کاری که انجام بدین از خیر و شر اثرش به خودتون بر می گرده گوش نمی دادن .هیچ سلولی حواسش به این نبود که با بقیه دارن یه جامعه رو می سازن یه جامعه بزرگ تر به اسم انسان که از وجودش ، از رشدش بی خبر بودن . هر سلولی که به آخر عمرش میرسید فکر میکرد که دنیا تموم شده و برای همیشه می میره غافل از اینکه اثرات اون دوره عمرش برای همیشه باقیه . بعضی از سلول ها به حرف خدا که میگفت یه روز میرسه که قیامت میشه و اینجا به چیزی غیر از اینکه می شناسید تبدیل میشه و همگی از این دنیا پا به دنیای دیگه می گذارید که اونجا به نامه اعمالتون رسیدگی میشه و مشخص میشه هر کدوم چه کارایی کردین ، ایمان آورده بودن اما بعضیاشون به این حرفا نه تنها اعتقادی نداشتن بلکه مسخره هم می کردن ، ایراد هم می گرفتن ! آخه تجربشون خیلی کمتر از اون بود که بفهمن خدا در مورد چی داره حرف میزنه . اونا می خواستن همه چی رو با متر عقل خودشون بسنجن و اندازه بگیرن و همه این ها در حالی بود که هیچ کدوم نمی فهمیدن جنینی که شکل گرفته از تک تک اونها و کار و مسئولیت شون هست ، داره بزرگ و بزرگ تر میشه و به لحظه خارج شدن از رحم نزدیک تر ! ناگهان اون روز موعود رسید ! دنیاشون به هم ریخت ! همه چیز به طرز عجیبی داشت عوض میشد ! همه وحشتزده از هم می پرسیدن چه اتفاقی افتاده ؟ اونا که حرفای خدا رو به یاد داشتن می دونستن که این همون قیامته که وعده داده شده و از نتیجه اعمالشون می ترسیدن ! اونا که حرفای خدا رو فراموش کرده بودن یا حتی بهش ایراد گرفته بودن وحشتزده و پشیمان و نادم بودن از عمری که از کفشون رفته بود و از عذاب هراس داشتن ! 

زایش صورت گرفت و همه باهم پا به دنیای عجیبی گذاشتن که ازش هیچی نمی فهمیدن از هیچی سر در نمی آوردن ! آره وقت رسیدگی به اعمال شد . چشمای نوزاد کور بود ولی در عوض گوشای سالمی داشت . مغز سالم بود اما قلبش کمی مریض احوال بود و کبدش خوب کار نمی کرد ! معلوم شد که کدوم سلول ها درست وظیفه شونو انجام ندادن و وقت عذاب فرا رسید ! بله نوزاد باید تحت عمل جراحی و روال معمول درمان قرار می گرفت !


دنیا به طرز وحشتناک و عجیب و شگفت آوری پیچیده و گرده مگه نه ؟؟؟؟




اسم اعتیاد شما چیست؟

پنجشنبه هست یه پنجشنبه غمگین با سوز سرد موذی که خودش رو پشت ابرای غصه دار آسمون پنهون کرده . دلم شدیدا هوس چایی داره اما تا چایی دم بکشه این حال و هوای منم پریده . یه شکلات داغ ( به قول آدمای باکلاس هات چاکلت ) درست می کنم و میرم توی تراس روی فرش کوچولوم می شینم . منظره روبروم رو دوست دارم . پس زمینه ای ابری و خاکستری که یه گوشه شو برگای کاج تشنه و سوخته پر کرده و گوشه دیگه شو برگای سبز و خوشکل آپتنیام ( همون گل نازه الکی مثلا من خیلی باکلاس و کاربلدم ) . محتویات فنجونم رو مزه مزه می کنم و به این فکر می کنم که اعتیاد در تقدیر تمام آدمهاست . هر کدوم به نوعی .

یکی به یه جفت چشم معتاده ، یکی به قدرت ، یکی به کارش ، یکی به اعتقاداتش ، یکی به مخدر ، یکی به ماشینش ، یکی به آغوشی ، یکی به شهرت ، یکی به درس ، و در بهترین حالتش یکی به خدا معتاده .

اعتیاد جزء لاینفک زندگی همه آدماست فقط هر کسی بر حسب سلیقه و دلخواهش اسمش رو عوض کرده .

یکی اسم اعتیادش رو عشق میگذاره و دیگری دینداری ، یکی اشتیاق به خدمت و دیگری نیکوکاری .

محتویات فنجون اعتیادم تموم میشه وقتشه که افکارم رو قیچی کنم و برگردم به پیله خودم ...