فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

مغز طوفانی من


به من میگی تو خیلی خاصی

خندم می گیره و تو دلم میگم اگه خاص نبودم که الان کنار تو نبودم !

دستمو توی دستات می گیری درد شدید و عجیبی از جایی حوالی وسط مغزم تا پشت چشم راستم صاعقه وار میاد و میره . از درد چشامو می بندم ولی لبخندمو همچنان حفظ می کنم و تو فکر می کنی شکلک در میارم بخاطر دستی که توی دستای بزرگ و پهنت گم شد . دستمو محکم تر می گیری و منو دنبال خودت تو کوچه پس کوچه های لذت می کشونی .

یک صاعقه مغزی دیگه و پشت بندش یکی دیگه . خودداریمو از دست میدم و چهره در هم می کشم بازم فکر میکنی شکلکه و یه دیوونه زیر لبی مهمونم میکنی . لبخند میزنم  و تو دلم میگم آره دیوونم که با تو سر می کنم . تو بازم مثل همیشه نمیدونی پشت لبخندای سکوتم چی می گذره . برای فرار از موقعیتم ، برای پنهون کردن دردم ، برای فرار از اصرارت واسه دکتر رفتن ، برای پناه بردن به آرامش مسکن ها و برای تموم شدن این صاعقه ها نگاهی به ساعتم میندازم و میگی دیرت شده ؟ بازم با لبخند نگاهت میکنم . از پی تحمل دوتا صاعقه دیگه می رسیم جلوی در خونه . می پرسم میای تو ؟ جوابت خوشحالم می کنه . بوسه ای توی هوا برام می فرستی و من پیاده میشم . عرض خیابون رو بدون ذره ای تعادل و تلو تلو خوران طی میکنم کلید میندازم توی در برمی گردم و نگاهت می کنم یه لبخند و یه دست تکون دادن و پایان نمایش .


تو رفتی و من موندم و صاعقه های پی در پی و اشکی که بی اختیار از چشمام سرازیره .

خونه رو تاریک می کنم دوتا مسکن با کمی آب که روونه معده خالیم کردم همونطور با مانتو می خزم زیر پتو وپیچ و تاب خوران منتظر آفتابی شدن هوای مغزم می مونم .




پ.ن : نازنین به من خرده مگیر اگر اعتراف میکنم که خاصم ، دیوانه ها هم خاصند. که اگر این همه خاص دیوانه نبودم در برابر این همه آزارهای جسمی و روحی که هر لحظه از زندگی به من هدیه میکنی اینقدر شکیبا نبودم که گاهی خودم از خودم تعجب کنم . خاصم که کمر همت بستم به نابودی خودم !





چهارده ساعت لعنتی


تو خیالم یه خونه می سازم نقلی و دنج و خوشکل

همه جاش سفید

با گلدونای سبز سبز

توش تنها زندگی می کنم

آزاد و رها

بدون رفت و آمد آدمایی که عاشق می کنن ، زخم می زنن ، نمک می پاشن و نمی رن ، نمی رن تا بمونن و عذابت بدن و این جوری بودنشون رو به خودشون اثبات کنن

این روزا زیاد می خوابم ، زیاد خیال می بافم

توی آرزوهام زندگی می کنم

با اونا زنده هستم

درد و رنجمو تو خیالاتم فراموش می کنم و تو آرزوهام آرومم

ولی افسوس که شبانه روز بیست و چهار ساعته

بیست و چهار ساعت طولانی لعنتی که ده ساعتش رو به زور خواب و خیال می کشی و خاک می کنی و چهارده ساعت باقی مونده دمار از روزگارت در میاره

چهارده ساعته نفرین شده

چهارده ساعته لعنتی در سوگ لحظاتی به اسم زندگی





نومید


خدایا

دلگیرم ازت که به اسم حکمت و مصلحتت به هر چی که ازت خواستم نرسوندیم .

تو خدا بودی ! از خدا مگه میشه انتظاری جز استجابت دعا و برآورده کردن آرزوها داشت ؟

دلگیرم ازت



زندگی میگذره ولی از روت !





مشتاقم به فرداها


چه خبر خوشیست سرد شدن آرام آرام قلبم با ضربه هایی که پی در پی بر تن احساسم فرود می آوری !

روزی از همین روزها برایت قاصدکها خبر می آورند که یخ بسته آن که بی نظم و ناهماهنگ برایت می تپید !

مطمئنا آن روز دست و پا و دل و روحم مثل ناودان ها در زمهریر زمستان های سال هایی دور قندیل خواهند بست و قطعا دیگر هیچ آفتابی حتی آفتاب داغ تموز هم نخواهد توانست آنها را گرم کند !

آن روز چمدان تنهاییم را با خاطرات و غصه ها و غم های تمام روزهای اسارتم پر خواهم کرد و با بلیط یک طرفه ای به مقصد جهنم خواهم فرستاد !

همان روز لباس سفیدم را که به نرمی حریر و پرنیان است بر تن خواهم کرد ، گیسوان گرد روزگار گرفته ام را در باد شانه خواهم زد ، کفش های سبزم را خواهم پوشید و با یک بغل نرگس و لاله سوار بر هواپیما به سال ها عقب تر برخواهم گشت !

به خانه ای که در آن همیشه دختر جوانشان باقی خواهم ماند !

به خانه ای که هنوز از گرمای چراغش جان تازه ای در کالبدم می تراود !

با یک بغل نرگس و لاله بر خواهم گشت به آن رفاه بی منت و کمر خدمت برخواهم بست به تیمارشان .

به تیمار دو دردمندی که یکی از چین های عمیق و بسیاری دیگر از رد پای سالیان صورت چون فرشته شان قطعا دست پرورده رنج های من است .

قبله ام را بعد از سال ها آوارگی و حیرانی پیدا خواهم کرد و خدایی که در هر پلک زدنشان از شوق رضایت آنها بر من لبخند خواهد زد !

چه فرداهای شیرینی در انتظارم نشسته است !

لطفا ضربه ها را محکم تر بزن که مشتاقم به فرداها !!!




دور دورا


خونه خالی میشه . تا ساعت پنج بعد از ظهر خودم هستم و خودم

پیراهن کوتاه سفیدم رو میپوشم . صندلای سفیدم رو پام میکنم . موهای کوتاهمو شونه میزنم . پرده ها رو میکشم . چراغارو خاموش میکنم . درها رو میبندم . نشیمن تاریک میشه . عین غروبای جمعه . گوشیمو میزنم به شارژ و یه عکس از تویی که هیچ وقت نیستی انتخاب میکنم . دوتا فنجون چایی میریزم یکی جلوی خودم یکی جلوی عکست . لبخند میزنم و آروم آروم چایی رو سرمیکشم و به چشمای تو نگاه میکنم که به اون دور دورا خیره شدی چقدر چشمات توی عکس شبیه وقتیه که کنارمی . همونقدر خیره به دور . همونقدر دور . چاییت سرد میشه و من هنوز به تو خیره و تو هنوز به دور دورا خیره ...




پرواز خیال


چقدر خوابم گرفته

روی تخت دراز می کشم و گرمای تنت رو کنار تنم تصور می کنم با صدای منظم نفسات که نشون میده خوابی .

تو آرامش خیالی که کنار توی خیالی دارم پلکام سنگین شده !!!!