ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با لیوان چایی و یه پتو میخزم پشت پنجره . بخار شیشه رو با نوک انگشت پاک میکنم ، شیشه گریش می گیره ! اون طرف شیشه گریون هوا سرده و باد میاد . روبروی ویترین نورانی گلفروشی ، پشت در بستش ، لیلی و مجنون انگار قرار گذاشتن . یه پسر قد بلند و خوش تیپ ، کت اسپورت زمستونی خیلی خوشکلی تنشه و یه ساک مقوایی کادو تو دستش . خوبی پست دیدبانیم اینه که من به کل خیابون دید دارم ولی کسی از اون پایین منو نمی بینه . ساعت هفت عصره و خیابون حسابی شلوغ . کنجکاوم ببینم بین این همه عابر با کی قرار داره . تمام عابرای مونث رو اسکن میکنم . جز چند نفر ، بقیه به اندازه کافی خوش تیپ و شیک هستن که فکر کنم فرد مورد نظرن اما از کنار پسر که بی توجه رد میشن معلوم میشه هیچکدوم کسیکه منتظرشه نیستن . تا بالاخره سروکله یه دختر قدکوتاه و باریک و ظریف پیدا میشه یه شنل سفید شیک پوشیده با کلاه و بوتای خیلی بلند . پسر براش دست بلند میکنه و دختر خرامان خرامان میره طرفش . نه زیاد رسمی و نه زیاد صمیمی با هم دست میدن و کمی حرف میزنن . لبخند روی صورت هر دوتاشون میدرخشه . میان کنار خیابون و پسر بعد از رد کردن چندتا ماشین عبوری جلوی یه سمند زرد رنگ رو میگیره و دوتایی سوار میشن . میرن تا لحظه های قشنگ و خاطره سازی رو در کنار هم با همون لبخند درخشان سپری کنن و منو پشت شیشه گریون و بخار زده با یه لیوان چایی سرد شده ، فرو رفته در خاطره هام تنها میگذارن .
واسه بعضی آدما دلم میسوزه . یعنی روزی چند باز شخصیتشون لگد مال شده ، چند بار تو زندگیشون دریده شدن که تو این سن کم اینجور دریده و بی شخصیت و اصطلاحا پاچه ور مالیده شدن ؟
ساعت از یک نیمه شب گذشته و من خسته روی کاناپه دراز کشیدم . تازه یک کتاب مهم رو تموم کردم و هنوز مطالبش تو سرم چرخ میزنه . یه قسمت از وجودم که نمی دونم اسمش چیه و دقیقا کجاست داره مدام دانسته ها و آموخته هامو با رخدادهای دنیای کنونی تطبیق میده و شگفت زدم میکنه . دلم میخواد با یه آدم بی غرض و مرض که قبلا کتاب رو خونده و اطلاعاتش بیشتر از منه صحبت کنم تا شاید هیجانم کمی فروکش کنه و بتونم راحت بخوابم .
اما خب . نیست .
بالاخره ازجام پامیشم ، ته مونده قوری چایی رو تو فنجونم خالی میکنم و شمع وارمر زیرشو با فوت خاموش میکنم . یه نفس عمیق میکشم چون از بوی شمع سوخته خوشم میاد . بعد خیلی آروم و بی سروصدا طوریکه همخونه ها بیدار نشن میرم که دفترمو بردارم . رازدار اکتشافات و دلتنگیا و شب زنده داریامه . دلم میخواد لابلای برگای سفیدش اینقدر قلمم پرچونگی کنه تا ذهنم تهی بشه از جدال واژه ها . همدمم پیدا میشه اما با شاهکار دخترک روبرو میشم که نقش دفترچه بیمه و نسخه داروها رو ایفا می کرده توی بازیش . از پی عصبانیتم چنان کلمه ها از ذهنم رم میکنن که بازگشتشون غیر ممکنه . برای ده هزارمین بار از زمان تولدش آرزو میکنم که یه چیزی داشته باشم به اسم حریم شخصی .
:(
پ.ن : امروز برام جالب بود کلمه thunder در زبان انگلیسی . نمیدونم این سر خورده و قاطی کلمه های فارسی شده یا تندر خودمون یه سر به حریم خصوصی زبان انگلیسی زده ؟؟؟