گم شدن در گم شدن ، دین من است
نیستی در هست ، آیین من است
چون به یک دم صد جهان واپس کنم
بنگرم ، گام نخستین من است
من چرا گرد جهان گردم ، چو دوست
در میان جان شیرین من است
***
ای هفت گردون مست تو ، ما مهره ای در دست تو
ای هست ما از هست تو ، در صد هزاران مرحبا
چهارمین فنجون چاییمو کتابم با هم تموم میشن . هوا طوفانیه در نتیجه یه آسمون آبی خوشکل داریم . یکم روی صندلی لم میدم و غرق زیباییش میشم . به پرنده هایی نگاه میکنم که توی این باد و طوفان از رو نمیرن و به شکل خنده داری سعی می کنن خلاف جهت باد به پروازشون ادامه بدن . خندم می گیره ولی درست همون موقع لبخند روی لبام خشک میشه ، یاد خودم میفتم که با چه جون کندنی می خواستم بر خلاف جهت زندگی جاری اجباری ، زندگی کنم و نشد ، نتونستم و حالا مثل پیرزن های 90 ساله ، زندگیم خلاصه شده توی تراس و پشت پنجره آشپزخونه و لای صفحات کتابام . کی میدونه که دارم دنبال خودم می گردم لابلای صفحاتش ؟
درنگ جایز نیست تا قبل از پرت شدن توی دنیای دلتنگ خاطرات و آرزوهای بر باد رفته باید برم سراغ کتاب بعدی .
دیر جنبیدم ، دست و دلم به سمت هیچ کتابی نرفت . دو زانو جلوی کمد کتابخونه روی زمین نشستم ، دیوان شمس رو باز می کنم و بی هدف ورق میزنم روی یک غزل متوقف میشم ، به دلم می شینه دوبار با عمق جونم می خونمش و چه آرامشی بعد از اون التهاب کشنده به جونم میریزه .
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود ...
برمی گردم توی تراس و فنجون پنجم چایی رو با کتاب جدیدم شروع میکنم .
ادامه مطلب ...آفتاب طلایی کم جون و بی رمق پاییزی از لابلای ابرهای نازک و حلاجی شده و دود دم این وقت سال آسمون ،خودشو به پنجره اتاق رسونده و مثل آدمی نفس بریده و خسته روی تخت پهن شده . روی تخت نشستم و کتابی که واسه خوندن و تموم کردنش با خودم کلنجار میرم ، کنار دستمه . دلم گرما می خواد و عطر قهوه !
این روزا با خودم مهربون شدم و زیاد خودمو به آرزوهای کوچیکم می رسونم . قهوه ندارم بجاش یه فنجون خیلی کوچیک کافی میکس بدون شکر با طعم خامه درست می کنم و با لپ تاپ می پرم روی تخت . صدای ملایم سه تار و دکلمه توی اتاق می پیچه . همینطور که لباسای خشک شده رو تا می زنم ، جرعه جرعه کافی میکسم رو می خورم و همصدا میشم با دکلمه :
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم
قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
...
روحم با هر ضرباهنگ این دکلمه داره وجین میشه .
شعر را بصورت کامل از اینجا ببینید .
یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها اینست کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیم
چیست این ترس و غم و دلسوزیم
باز چون شب میشود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب
لوت فردا از کجا سازم طلب
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
لغتنامه:
زفت : چاق
منتجب : مقبول
قصیل : علف
جوع البقر : بیماری است که شخص بیمار هر چه بخورد همچنان گرسنه باشد .
فربه : چاق
لمتر : پر گوشت
فزع : ترس
منتجع : چراگاه
آوه : آه
مستقبل : آینده
لوت : غذا
پوت : اقسام خوراک
غابر : باقی مانده
قسمت 125 از دفتر پنجم مثنوی مولانا
دلم امروز یه تشته که توش لباس چنگ میزنن !
آشوب آشوبم
پناه می برم به دنیایی که راه گریز از حال بدم بوده . اتفاقی یه غزل قشنگ پیدا می کنم . توی دیوان شمس دنبالش می گردم و میبینم درسته از خوده خودشه بی هیچ دخل و تصرفی !
چندبار می خونمش .
یکم دلم آروم می گیره ، یادم نمیاد آهنگشو کی خونده و کجا شنیدم . در واقع اصلا مهم نیست . مهم اینه که الان دیوان شمس تو دستمه و ذهنم در پرواز . دیگه حتی مهم نیست که تن اسیره یا دل ...
شعر را از اینجا بخوانید !
امروز یه روز جدیده با یه دنیا کار که هیچ وقت تمومی ندارن ! صبح که چشامو باز کردم شدیدا دلم هوس شعر داشت ولی کارهام بیشتر از اونی بود که بتونم به خودم چنین جایزه ای بدم . به دل عزیزم که بار خیلی از مشکلات و مسائل و احساسات ضد و نقیض رو سالهاست که صبورانه به دوش میکشه قول دادم در اولین فرصت به یه غزل از دیوان شمس و یه غزل از حافظ و یه شعر از معینی کرمانشاهی مهمونش کنم و حالا الوعده وفا :
یه غزل بسیار عالی از مولانا : باز آمدی که مارا در هم زنی به شوری
یه غزل بسیار زیبا از حافظ : اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد
و بالاخره یه شعر قشنگ از رحیم معینی کرمانشاهی :
خود فریب
تقدیم به دل صبورم بخاطر تمام خوبیاش ♡