فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

همه ما ذره ها

خدا رو به تخمک و اسپرم : از همه نعمت هایی که براتون آفریدم لذت ببرید فقط شما رو برحذر می دارم از نزدیک شدن به هم که در آن عذابی بس بزرگ نهفته شده .

مدتها تخمک و اسپرم به خوشی و خرمی در بهشتشون زندگی کردن ولی از پس یه لحظه غفلت گول شیطون رو خوردن و بهم نزدیک شدن ! خدا به کیفر گناهشون اون ها رو از بهشت بیرون کرد و یه جای دیگه ساکن شدن . تخمک و اسپرم هیچی بلد نبودن و زندگی بهشون خیلی سخت می گذشت تا اینکه کم کم به محیط عادت کردن و بچه دار شدن . دوتا ! چهار تا ! هشت تا ! شونزده تا ! سی و دو تا ! شصت و چهارتا ! صد و بیست و هشت تا و .... خدا به همشون که حالا هر کدوم اسمی واسه خودشون داشتن و کاری بلد بودن که امرار معاش کنن گفت فقط منو بپرستین و فقط به دستورات من عمل کنید که اگه از راه درست بیرون برید عذابی بس بزرگ در انتظارتون هست و بعد برای همه راه درست زندگی رو مشخص کرد . اما بازم همه اون سلول ها گوش به حرف خدا ندادن . بعضیا سرشون به کار خودشون بود و مرتب پیش خودشون حرفای خدا رو تکرار می کردن تا مبادا خطا کنن اما بعضیای دیگه هر کاری که دلشون می خواست انجام می دادن و به حرف بعضیای دیگه که می گفتن هر کاری که انجام بدین از خیر و شر اثرش به خودتون بر می گرده گوش نمی دادن .هیچ سلولی حواسش به این نبود که با بقیه دارن یه جامعه رو می سازن یه جامعه بزرگ تر به اسم انسان که از وجودش ، از رشدش بی خبر بودن . هر سلولی که به آخر عمرش میرسید فکر میکرد که دنیا تموم شده و برای همیشه می میره غافل از اینکه اثرات اون دوره عمرش برای همیشه باقیه . بعضی از سلول ها به حرف خدا که میگفت یه روز میرسه که قیامت میشه و اینجا به چیزی غیر از اینکه می شناسید تبدیل میشه و همگی از این دنیا پا به دنیای دیگه می گذارید که اونجا به نامه اعمالتون رسیدگی میشه و مشخص میشه هر کدوم چه کارایی کردین ، ایمان آورده بودن اما بعضیاشون به این حرفا نه تنها اعتقادی نداشتن بلکه مسخره هم می کردن ، ایراد هم می گرفتن ! آخه تجربشون خیلی کمتر از اون بود که بفهمن خدا در مورد چی داره حرف میزنه . اونا می خواستن همه چی رو با متر عقل خودشون بسنجن و اندازه بگیرن و همه این ها در حالی بود که هیچ کدوم نمی فهمیدن جنینی که شکل گرفته از تک تک اونها و کار و مسئولیت شون هست ، داره بزرگ و بزرگ تر میشه و به لحظه خارج شدن از رحم نزدیک تر ! ناگهان اون روز موعود رسید ! دنیاشون به هم ریخت ! همه چیز به طرز عجیبی داشت عوض میشد ! همه وحشتزده از هم می پرسیدن چه اتفاقی افتاده ؟ اونا که حرفای خدا رو به یاد داشتن می دونستن که این همون قیامته که وعده داده شده و از نتیجه اعمالشون می ترسیدن ! اونا که حرفای خدا رو فراموش کرده بودن یا حتی بهش ایراد گرفته بودن وحشتزده و پشیمان و نادم بودن از عمری که از کفشون رفته بود و از عذاب هراس داشتن ! 

زایش صورت گرفت و همه باهم پا به دنیای عجیبی گذاشتن که ازش هیچی نمی فهمیدن از هیچی سر در نمی آوردن ! آره وقت رسیدگی به اعمال شد . چشمای نوزاد کور بود ولی در عوض گوشای سالمی داشت . مغز سالم بود اما قلبش کمی مریض احوال بود و کبدش خوب کار نمی کرد ! معلوم شد که کدوم سلول ها درست وظیفه شونو انجام ندادن و وقت عذاب فرا رسید ! بله نوزاد باید تحت عمل جراحی و روال معمول درمان قرار می گرفت !


دنیا به طرز وحشتناک و عجیب و شگفت آوری پیچیده و گرده مگه نه ؟؟؟؟




اسم اعتیاد شما چیست؟

پنجشنبه هست یه پنجشنبه غمگین با سوز سرد موذی که خودش رو پشت ابرای غصه دار آسمون پنهون کرده . دلم شدیدا هوس چایی داره اما تا چایی دم بکشه این حال و هوای منم پریده . یه شکلات داغ ( به قول آدمای باکلاس هات چاکلت ) درست می کنم و میرم توی تراس روی فرش کوچولوم می شینم . منظره روبروم رو دوست دارم . پس زمینه ای ابری و خاکستری که یه گوشه شو برگای کاج تشنه و سوخته پر کرده و گوشه دیگه شو برگای سبز و خوشکل آپتنیام . محتویات فنجونم رو مزه مزه می کنم و به این فکر می کنم که اعتیاد در تقدیر تمام آدمهاست . هر کدوم به نوعی .

یکی به یه جفت چشم معتاده ، یکی به قدرت ، یکی به کارش ، یکی به اعتقاداتش ، یکی به مخدر ، یکی به ماشینش ، یکی به آغوشی ، یکی به شهرت ، یکی به درس ، و در بهترین حالتش یکی به خدا معتاده .

اعتیاد جزء لاینفک زندگی همه آدماست فقط هر کسی بر حسب سلیقه و دلخواهش اسمش رو عوض کرده .

یکی اسم اعتیادش رو عشق میگذاره و دیگری دینداری ، یکی اشتیاق به خدمت و دیگری نیکوکاری .

محتویات فنجون اعتیادم تموم میشه وقتشه که افکارم رو قیچی کنم و برگردم به پیله خودم ...




یا طبیب من لا طبیب له

از من جاده ای آغاز می شود

آغاز این جاده من

پایان این جاده تو

من کور و ترسان و سست پای

تو آرام و خموش و منتظر


بد جور آینده نزدیک اما مبهمم بوی مرگ خواهد گرفت اگر توهم درد بی درمانم رو درمان نکنی ، اگر جوابم کنی .

آخه ، تو آخرین طبیبی ...




اینم از طرز خرید کردنم

من خیلی حریصم توی خرید کتاب ، بخاطر همین جریان سعی می کنم اطراف کتاب فروشی پیدام نشه . ( یک وسوسه شدیدی در خرید کتاب هست که خود شیطان رجیم هم ازش بی خبره ) مثلا چندین سال پیش یه بار از جلوی یه کتابفروشی کوچیک رد میشدم و قصدم فقط این بود که به کتابای توی ویترینش یه نگاهی بندازم ؛ بعد ذهنم بصورت کاملا زیرپوستی و موذیانه ای بهم پیشنهاد داد که برم تو و بپرسم دستگاه کپی داره یا نه ! وارد شدن همانا و چهل هزار تومن خرید کردن همانا ! موارد مشابه بالا زیاد پیش اومده .

القصه این که یه روز که یه کار خیلی بزرگ و ایثارگرانه انجام داده بودم تصمیم گرفتم به خودم جایزه بدم و چه جایزه ای بهتر از خرید کتاب ؟ وارد شهر کتاب دور میدون ونک شدم و بعد از چند دور طواف قفسه های کتاباش ، تصمیم گرفتم به یه آرزوی دیرینه جامه عمل بپوشونم . سال ها بود که دلم میخواست ایلیاد و ادیسه ی هومر و کمدی الهی دانته رو بخونم . فقسه شو پیدا کردم و دیدم یا خدا ! ده جور ایلیاد و ادیسه داره ! کتابای دراز و کوتاه و قطور و نازک و دو جلدی و تک جلدی و جیبی و کاغذ نازک و ...

گویی عقلم همون دم در کتاب فروشی پشت ویترین جا مونده بود ! دست دراز کردم و یه دوره دو جلدی خوش دست و کاغذ ضخیم و چاپ درشت انتخاب کردم و رفتم صندوق و مبلغ بیست و سه هزار تومن دو دستی تقدیم کردم و شادان و خرم راه افتادم خونه . غافل از اینکه عقل خفته ، حال نهیب زدن نداشت که به ترجمش دقت کنم ! خلاصه یکی دوتا کتاب نصفه نیمه رو به عشق این دو تا تموم کردم و رفتم سراغشون که دیدم مترجم با کمال ذوق و شوق و قریحه و استعداد و خلاقیت گند زده به داستان با اون نثر مزخرفش . یعنی بی نظیر بود در ترجمه . در واقع شبیه کلمات به هم ریخته زیر را مرتب کنید ، توی کتابای فارسی مدرسه ، ترجمه کرده بود !

بیست صفحه که خوندم نفسم برید !

حالا نزدیک شیش سالی هست که مثل آیینه دق توی کتابخونه نشستن رو به روم .

نه میتونم بخونم ، نه کسی هست که با کمال میل تقدیمش کنم ، نه دلم میخواد یه مترجم دیگه رو امتحان کنم !


الانم از توی قفسه با نیشای باز بهتون سلام می رسونن !




حنظل

 مثل حنظل تلخ باش بانو

وگرنه تاوان تمام هرزگی های افراد ذکور تاریخ را تو باید پس بدهی ! 





حنظل : میوه ی فوق العاده تلخ گیاهی است که مصرف دارویی دارد .

حرف هایی برای نگفتن

همه حرف ها را که نباید گفت !

گاهی حرف هایی هست برای نگفتن .

برای بایگانی در کنج خاک گرفته ذهن یا گوشه زنگار بسته دل .

حرف هایی از جنس مگو ؛ همان هایی که باید یکبار درگوشی برای خودت بگویی و بعد در جایی دور از تمدن بشریت ، مدفون سازی که مبادا دست کسی به آنها برسد و اسرار مگویت آواز هر رهگذر شود در کوی و برزن زندگی .

رازهای مگویت را یکبار در گوش دلت بخوان و بعد به کنج فراموشی بسپار ؛ مبادا که هر بار دلت گرفت ، بغض بنشانند در گلویت و اشک بجوشانند در چشمانت .


حرف های نگفتنی بی رحمند !





کوچک اسیر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داستانی از دفتر پنجم

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان

اندرو گاویست تنها خوش‌دهان


جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و   عظیم و منتجب


شب ز اندیشه که فردا چه خورم

گردد او چون تار مو لاغر ز غم


چون برآید صبح گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت


اندر افتد گاو با جوع البقر

تا به شب آن را چرد او سر به سر


باز زفت و فربه و لمتر شود

آن تنش از پیه و قوت پر شود


باز شب اندر تب افتد از فزع

تا شود لاغر ز خوف منتجع


که چه خواهم خورد فردا وقت خور

سالها اینست کار آن بقر


هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن


هیچ روزی کم نیامد روزیم

چیست این ترس و غم و دلسوزیم


باز چون شب می‌شود آن گاو زفت

می‌شود لاغر که آوه رزق رفت


نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کو همی لاغر شود از خوف نان


که چه خواهم خورد مستقبل عجب

لوت فردا از کجا سازم طلب


سالها خوردی و کم نامد ز خور

ترک مستقبل کن و ماضی نگر


لوت و پوت خورده را هم یاد آر

منگر اندر غابر و کم باش زار



لغتنامه:

زفت : چاق

منتجب : مقبول

قصیل : علف

جوع البقر : بیماری است که شخص بیمار هر چه بخورد همچنان گرسنه باشد .

فربه : چاق

لمتر : پر گوشت

فزع : ترس

منتجع : چراگاه

آوه : آه

مستقبل : آینده

لوت : غذا

پوت : اقسام خوراک

غابر : باقی مانده



قسمت 125 از دفتر پنجم مثنوی مولانا




پاییز اومد این ور پرچین باغ

و بالاخره پاییز با تمام قدرت و شکوهش خودنمایی کرد .

وزش باد و ترنم باران و غرش رعد

آسمانی خاکستری و صدای سایش برگهای درختان ، بوی نم خاک و هوای سرد .


من و تو زاده فصل خزانیم دو تن پرورده دامان گریه ...


دانلود آهنگ




ما چون دو دریچه رو به روی هم

حالا دیگه دست کم شبها هوا خنکه و نمیشه مثل ارواح سرگردون نصفه شب کوچ کرد توی تراس . اما میشه رفت نشست روی کابینت آشپزخونه ، جلوی پنجره باز و بعد خیره شد به کوچه خلوت و همینطور که توی سکوت شب حل میشی تمام روز مزخرفت رو یکبار دیگه مرور کنی . از گرفتگی گردنت تا افتضاح صبحت جلوی فروشگاه تا غش و ضعفت کنار میز تا بیمارستان رفتنت . حتی اس ام اس بازیت با دلبر برای فراموش کردن . زانوهامو بغل میکنم و به پنجره های خاموش زل میزنم . یاد عهدی از زندگیم میفتم که کتاب پنجره فهیمه رحیمی رو خونده بودم . اون موقع بین دخترا اپیدمی شده بود و تقریبا همگی توی خیالمون یه پنجره داشتیم رو به خونه همسایه . البته اون موقع اصولا کمتر کسی توی آپارتمان زندگی میکرد که بخواد پنجره اتاقش به جایی باز شه مثل خونه همسایه . بعد ذهنم رنجیر وار از خاطره ای به خاطره ای پرید و رسید به سالی که منتقل شدیم زاهدان . به اتاقی که اندازه یه قوطی کبریت پنجره داشت و به خونه همسایه باز میشد . خونه قدیمی بزرگی که چندتا خانواده بلوچ توش زندگی میکردن و پر بود از بچه های قد و نیم قد و رنگ و وارنگ که پای برهنه از صبح تا شب توی حیاط آتیش می سوزوندن . به سکوت سر ظهر و هیاهوی عصر و گرما روز و خیابونای شلوغ و مغازه های همه چی فروشش . از خاطرات گذشته با کشیدن یه نفس عمیق به زمان حال برگشتم . سایه مردی توی تراس رو به رویی پیدا بود که سیگار میکشید . بی حرکت موندم تا دیده نشم ، مرد سیگارشو کشید و برگشت تو و دوباره سکوت بود و سیاهی و البته یک آسمون نیمه ابری . ناگهان دلم هوس زنی رو کرد که با چشمای درشت میشی و موهای بلند مشکی پشت پنجره یکی از واحدای رو به رویی بشینه و زل بزنه به من ، منم نگاهم رو بدوزم به نگاهش و از فاصله ای نه چندان دور همدیگه رو بفهمیم و فقط ما باشیم که بدونیم چرا یک زن ، اون وقت شب ، پشت پنجره ، دل بده به دل سکون و سکوت یه زن دیگه . بی کلام . بی حرکت . بیصدا و فقط خیره بهم !

زن مو مشکی چشم میشی خیالم با صدای ممتد بوق ماشینی که از توی کوچه خلوت و بی عابرمون رد میشد ، محو شد . با رفتن اون لرزی به تنم میشینه که مجبورم میکنه از پشت پنجره بلند شم و بقیه خاطراتم رو کنار زن مو مشکی چشم میشی جا بگذارم . 

شاید شبی دیگه آره شاید تا شبی دیگه ...


شعر کامل از م.امید را از اینجا بخوانید .



قدر دانم و مدیون

داشتم کارامو انجام می دادم که بخودم اومدم و دیدم پیوسته دارم این بیت رو می خونم :

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

                                                   تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا

این بیت شعر منو برد به سالهای دور زندگیم .

به اون موقع که یازده یا دوازده سالم بود .

یادمه اول راهنمایی بودم که با حافظ و شعراش آشنا شدم . اون سال معلم ادبیاتمون 4 نمره از امتحان ثلث سوم رو اختصاص داده بود به حفظ یکی از غزلیات حافظ . اولین شعری که ازش حفظ کردم شعر بسیار معروف گفتم غم تو دارم ، بود . بخاطر تکرار افعال گفتم و گفتا خیلی برام محبوب بود . الان حتی یادم نیست فامیل معلممون چی بود ؛ به هر حال چه زنده و چه رفته خدا روحش رو قرین رحمت کنه که پای منو به گلستان اشعار شیرین فارسی باز کرد . از اون سال بود که شروع کردم غلط و غلوط به ضرب و زور شعراشو حفظ کردن . یک کتاب حافظ قدیمی داشتیم که بنده خدا ورق ورق شده بود از بس که زیر رو روش کرده بودم . داداشمم هر وقت نگاهش به کتابه میفتاد که چطور پرپر شده ، غر میزد که این کتاب قدیمیه ، حیفه ، جویدیش دیگه ، ولش کن . ولی گوش من بدهکار نبود . اون سالا یه چیزی توی عمق وجودم ناآرومی می کرد که حس می کردم با خوندن شعر ( هر چند که معنیشو اصلا درک نمی کردم ) آروم میشه . حس خوشایند آرامش روحی دستاورد اون اشعار بود .

خلاصه رسیدم سال اول دبیرستان که داداشم رفت سر کار و با اولین حقوقش برای همه افراد خانواده یه کادو خرید و نصیب من شد یه جلد دیوان حافظ جیبی . بگذریم که چقدر از کارش خوشم اومد و برام نمادی شد از عشق به خانواده ، در واقع دومین کسی بود که با هدیه ای که به من داد دری دیگه به دنیای شیرین و روحبخش عرفان و شعر برام باز کرد .

سالهاست که میگذره و خونه من پر شده از کتابای کوچیک و بزرگ غزلیات حافظ  که بهم هدیه دادن اما هنوز اون دیوان کوچیک رو که ورق ورق شده بیشتر از هر دیوان حافظی که داشتم و دارم ، دوست دارم . فقط خدا می دونه اون معلم باذوق و قریحه و داداشم چه دین بزرگی به گردنم دارن چون توی تمام لحظات تلاطم روحی سال های زندگیم ، این چراغی که بدستم دادن ، آرامش رو به جسم و جونم برگردوند . من این آرامش و هر چه رو که به دنبال اون بدست آوردم مدیونشونم .





خواهش


دور باش ، دوست باش !


نزدیک که بیایی تیشه به ریشه ام میزنی !





هذیان

داشتم فکر میکردم کوچ زورکی من از بلاگفا برام دوتا حسن داشت و یه بدی ( الان یادم نمیاد متضاد حسن چی میشه ) 

اولین خوبیش اینه که کسی اینجا منو نمی شناسه و بدیشم اینه که هیچکس منو نمی شناسه !

دومین خوبیش اینه که اینجا با گوشی راحت میتونم پست بگذارم در صورتیکه اونجا با جون کندن میشد .

فقط گاهی حسرت اون همه چیزی که نوشتم و نسخه ای ازش ندارم و بی خبر پرید رو می خورم . 

مثل امشب .





دلارام

دلم امروز یه تشته که توش لباس چنگ میزنن !

آشوب آشوبم

پناه می برم به دنیایی که راه گریز از حال بدم بوده . اتفاقی یه غزل قشنگ پیدا می کنم . توی دیوان شمس دنبالش می گردم و میبینم درسته از خوده خودشه بی هیچ دخل و تصرفی !

چندبار می خونمش .

یکم دلم آروم می گیره ، یادم نمیاد آهنگشو کی خونده و کجا شنیدم . در واقع اصلا مهم نیست . مهم اینه که الان دیوان شمس تو دستمه و ذهنم در پرواز . دیگه حتی مهم نیست که تن اسیره یا دل ...

شعر را از اینجا بخوانید !




تفریحات ناسالم

بعد از چند ساعت متوالی کارخونه و شستن و رفتن خسته شدم ، یه چایی دارچین واسه خودم درست میکنم .


صبح کسل و بی انرژی از خواب پا میشم ، خودمو مهمون چایی زعفرون میکنم .


هوا سرده ، علاوه بر دست و پام صورتمم یخ بسته ، یه چایی هل دم می کنم .


هوا گرمه ، اینقدر که دارم هلاک میشم و از درون دارم می جوشم ، یه چایی آلبالو درست میکنم .


با همکارم رفتیم خرید ، تا در خونه منو می رسونه ، مهمونش می کنم به یه چایی نعنا .


با دوستم خلوت کردیم و گل می گیم گل می شنویم ، دوتا فنجون چایی می ریزم .


یعنی اگه چایی نبود منهدم میشدم .