هزاران هزار دوست هم که داشته باشی
حتی اگه از خانواده پرجمعیتی باشی
اگه تو محل کارت با همه همکارات صمیمی باشی
بازم توی سخت ترین لحظه های زندگی تنهایی
بازم اونجایی که نیاز داری به کمک و همفکری هیچ کس کنارت نیست
بازم یه حرفی رو دلت سنگینی میکنه که یا نمیتونی به کسی بگی یا تو اون لحظه خاص کسی نیست که محرم باشه
شاید اینجوری خدا میخواد بگه حواستو جمع کن که اول و آخرش من میمونم و تو
داغون و دلشکسته و غمگین ، دلم میخواست تنها بشینم و واسه خودم غصه بخورم . دلم میخواست لیوان لیوان چایی و نسکافه و قهوه بخورم تا بلکه بغض نشسته تو گلوم بره پایین و راه نفسم باز شه یا چیزی گوش بدم و های های گریه کنم تا شاید قفسه سنگین شده سینم یکم سبک شه.
اونقدر بی حوصله بودم که دستم به هیچ کاری نمیرفت ، ذهنم تمرکزش فقط روی یک چیز بود : رهایی از این بغض لعنتی .
تلفن زنگ خورد و یک ربع بعد علی رغم تمام تلاشم واسه قبول نکردن دعوت به ناهار خانواده ، مجبور به قبول دعوت شدم .
در کمال بی میلی دوش گرفتم و لباس پوشیدم . سعی کردم غم چشمامو پشت یکم آرایش پنهون کنم .
همونطور سنگین و درهم شکسته راهی مهمونی شدم در حالیکه سعی میکردم ماسک خستگی به چهره بزنم تا بشه حال بدمو توجیه کرد . آخه به نظرم واسه رد گم کنی نزدیک ترین حالت به غم ، خستگیه .
در برخورد با صاحبخونه لبخند زورکی هم به نقش بازی کردنم اضافه شد اما کم کم با جمع شدن تمام اعضای خانواده ، راه نفس کشیدن باز شد ، سنگینی سینه از بین رفت . نه بغض دیگه معنی داشت و نه حفظ ماسک . کم کم توی محبتشون ، خوش صحبتیشون ، دلسوزیشون ، صمیمیتشون تمام غصه هام ، تمام فکر و خیالاتم ، تمام دلتنگیام دود شد ، ناپدید شد .
و الان که برگشتم خونه با آرامش و بدون نیاز به کافئین نشستم سر کتاب خوندنم و دعا میکنم که خدا هیچ انسانی رو از داشتن نعمت خانواده محروم نکنه .
بعضی آدما هم مثل کش شلوار هستن!
میان دوست میشن بعدش قهر میکنن میرن بعد پشیمون میشن برمیگردن بعد دوباره یه جریانی پیش میارن که قهر کنن یه مدت بعد با اعتراف به اشتباه برمیگردن که چند روز بعدش بازم قهر کنن!!
خب چی میشه به این آدما گفت جز اینکه عطاشون رو به لقاشون بخشید و یک بار برای همیشه باهاشون قطع رابطه کرد؟
اینا موجودات سردرگمی هستن که تکلیفشون با خودشون هم معلوم نیست و نمی دونن اصلا چی میخوان؟
یکیشون خودم :(
آهنگ بسیار زیبای سیمین از جمشید شیبانی :
سیمین بری گل پیکری آری
از ماه و گل زیبا تری آری
همچون پری افسونگری آری
دیوانه رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشته کویت منم نداری خبر از من
دانلود آهنگ از اینجا
هیچی بین ما درست نمیشه
چطوره که دست و پامونو از توی زندگی هم جمع کنیم و از این به بعد سرمون به کار خودمون باشه ؟
چطوره که برای همیشه این قسمت از خاطراتمون رو چال کنیم زیر یه کرور کار تا فرصت واسه آه کشیدن نداشته باشیم ؟
چطوره دلامونو خوش کنیم به رنگ و لعاب دلخوشکنک دنیا تا هوایی نشه ؟
چطوره واسه هم یه مراسم ختم بگیریم و تا دلمون میخواد گریه کنیم ضجه بزنیم هوار بکشیم ولی آخر سر جنازه همو بسپاریم به خاک فراموشی و آروم بگیریم ؟
چطوره هر چی که ما رو به یاد هم میندازه تو آتش کینه و نفرت بسوزونیم و خاکسترشو بدیم به باد سرد دیماه که همینجا تو همین زمستون گم کنه تا بهار امسال واقعا بهار بشه ؟
چطوره ...
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز پیمانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
:(
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
امروز به یاد تمام اونایی که رفتن و نموندن ، همه اونایی که به خواسته خودشون رفتن و همه اونایی که رفتن تقدیرشون بود ، دلتنگ شدم ، زدم به سیم آخر . نشستم توی تراس زیر آسمون ابری و دلتنگ و سرد ، با خیال همشون یه فنجون چایی خوردم .
با خیال تو بیشتر از همه ، چون چایی دوست داشتی .
حالا هر کدوم یه طرف دنیان با یه سرنوشت خنده داره گریه آور .
رفتنی ها بالاخره میرن !
حتی اگه نیمی از وجودت باشن !
مثل نیمه وجود من که بچه دار شد و رفت دنبال زندگیش ، بدون اینکه حتی متوجه بشه که منو توی یه چهاردیواری خاطره ، دلتنگ و تنها ، جا گذاشته !
دلم می خواست داد بزنم تا توجهش جلب بشه ، تا یادش بیاد منو جا گذاشته ، اما می دونستم که رفتنی ها بالاخره میرن چه فریاد بکشم ، چه نکشم .
شاید یه روزی ، یه جایی ، یادش بیاد که منو توی ساعت 9 صبح پونزدهم دیماه جا گذاشته ، شاید یه وقت برگرده اما مطمئنا اون روز دیگه منه الانم نیستم . دیگه زندگی کردن بدون اون رو یاد گرفتم و به نبودنش عادت کردم . تا اون روز از وجودش یه خیال میسازم برای لحظه های تنهاییم ؛ اونجوری که دلم میخواد نه اون جوری که هست ! و روزی که برگرده مسلما دیگه نمی تونم و نمیخوام خودم رو با واقعیت حضورش تطبیق بدم چرا که خیالش مهربون تر و موندنی تر از خودشه !
حالم بد، اندر بد ، اندر بد ، اندر بده
سه روزه دارم تلاش میکنم باهاش تماس بگیرم که برنامه ریزی کنیم واسه گودبای پارتی دوستانه ، از تلفن کردن گرفته تا پیام دادن توی تلگرام و فیس بوک و لاین و ده جای دیگه . می بینم آنلاینه ، می بینم پیام هام دستش میرسه ولی جواب نمیده !
حالا که به تنهایی همه کارها رو انجام دادم و فقط مونده بدرقه کردن مسافرمون ، از صبح تلفن خونه و گوشیمو ترکونده اینقدر که زنگ زده .
خب من نمی تونم ازش انتقام تمام کارهایی که تنهایی انجام دادم رو بگیرم ولی می تونم که جوابش رو ندم ؟
خب حالا میتونی 160 بار دیگه بهم تلفن کنی و من حق دارم جواب تلفنت رو ندم عزیزم .
خوش بگذره گلم
کبریتهای سوخته هم روزی درختهای شادابی بوده اند مثل ما که روزگاری می خندیدیم قبل از اینکه عشق روشنمان کند !