نشسته ام و برای خودم خیال می بافم
خیال این که کاش تو دل داشتی
یا لااقل یک جفت دست از آب و گل داشتی
مرا بغل می کردی و می گفتی
بیا مخلوق عاجزم
بیا تا بار این همه سال سردرگمیت را از شانه های نحیفت بردارم
بیا تا گرد و خاک این همه آوارگی را از تن فرسوده ات پاک کنم
بیا تا از بند این همه دنبال من گشتن و نجستن آزادت کنم
بیا دمی بنشین کنارم تا عاشقانه نوازشت کنم
تا فراموش کنی که چه بازیها با تو کردم
بیا کوچک اسیرم
بیا تا آرامت کنم
بیا تا چشم های خیست را پاک کنم
بنشین و نفس تازه کن