گاهی دست و پا زدن فقط خسته کردن خودمونه
گاهی فقط باید هیچکاری نکرد
صبر کرد و دید و شنید و بی حرکت موند
سالای اول ازدواج ، اون موقع ها که مد بود خانما هنر از خودشون در کنن و یه چیزایی از وسایل خونه رو خودشون درست کنن ، منم دوتا آباژور کوتاه بلند برای خونه درست کردم . خواستم به مَردَم احساس قدرت بدم بهش گفتم سیم برقش رو شما زحمت بکش وصل کن . فرمود : کار من نیست ، منکه آدم فنی نیستم ، نمیدونم فاز و نولش کدومه
بعد از کلی توضیح دادن که اون ربطی به این نداره و اصولا اون چیزیکه شنیدی مال پریز برق هست نه سیم و لامپ و کلید ، آخرش خودم کار برقش رو انجام دادم .
حالا ۱۷_۱۸ سال بعد از اون واقعه حیرت آور ، همون آدم که فنی نبود ، رفته برای خودش اسباب بازی خریده
تا میرسه خونه دریل شارژی رو بر میداره و میفته به جون کابینتا و در یخچال و کمد و ... و هی زررررر زرررر ، ترررر میزنه بهشون .
در یخچال نازنین رو باز کرد و بست ، حالا به غژغژ افتاده
در کابینت تا از کنارش رد میشی زارت میفته پایین
زیرِ میزِ تلویزیونی که اصولا دیواری بود و روی دیوار نصب شده بود با زور دوتا پایه چپوند و باعث شد در کمدهاش لا بیاره و کج بشه
آقا ما کار فنی ازت نخواستیم اون اسلحه تو غلاف کن بذار دو روز آخر عمر آسایش داشته باشیم بابا
تروریست ها به مگسی می مانند که سعی میکند یک چینی فروشی را نابود کند . این مگس آنقدر ضعیف است که نمیتواند حتی فنجانی را از جا بجنباند . پس گاوی را گیر می آورد و داخل گوشش میرود و شروع به وزوز میکند . گاو از ترس و خشم وحشی میشود و چینی فروشی را ویران میکند .
انسان خداگونه
یووال نوح هراری
به دنیا آمدن جبرست
مرگ هم جبرست
اما در بین این دو هرچه اتفاق افتد انتخابی و اختیاریست ...
یادم باشه برای خرابکاری هام دنبال مقصر نباشم ، یادم باشه گندکاریامو گردن خدا و قسمت و تقدیر و شانس نندازم .
انتخاب هام ممکنه درست باشه ، ممکنه غلط ، مسئولیت پذیر باشم.
امروز پی بردم سانسور در وجودم نهادینه شده ، چنان بست و قوت گرفته که بی اختیار و بی قصد و غرض روی همه چیز بی کم و کاست پیاده میشه . چنان که حتی این همه سال به ذهنم هم خطور نکرده بود که من هم یک سانسور چی هستم !
مردیم اما رَستیم،کشته شدیم اما جوانه زدیم،خون دادیم اما قدکشیدیم و اینک با تجربه هزاران ساله خویش ،با مشت های گرده کرده و سینه هایی پر کین و امید رستاخیزخود را فریاد میزنیم:آزادی سهم ماست .
داریم کم میشیم
یکی یکی می کشنمون
یکی با اعدام
یکی با گلوله
یکی با قطار
یکی با ضربه به سر
یکی با واکسن نزدن
یکی با کشتی
یکی با پرت شدن از پنجره
یکی با تزریق
یکی با هواپیما
یکی با موشک
یکی با تصادف
یکی با آتش سوزی
یکی با آوار ساختمان
داریم تموم میشیم و کاری نمی کنیم که هیچ
دم هم برنمیاریم
باز هم کوفته و له و داغون ، به هم ریخته و از هم گسسته و به زانو در اومده خودمو رسوندم به خاکم ، به زادگاهم ، به مبداء و تیماردار من
زیر آفتاب داغ کویری روی خاک تفدیده و آشنا دراز میکشم به سبزی سربلند درختای کاج و سرو و نارون نگاه میکنم به رقص ملایم شاخه هاشون با نسیم شهریورماه
آسمون آبی و بی لک ، درخشان و صاف و بی ریا
تلاءلوی طلایی رنگ آفتاب روی موج های ریز و لرزان حوض آب
طواف هزار باره ی پروانه ها ، زنبورها ، سنجاقک ها به دور گل و آب
پرنده های بی تاب ، جست و خیز کنان روی شاخه های زنده و امیدوار درخت ها
سایه سار خنک و محکم و مصمم کنج دیوار که پناه گربه ی مادر شده
خط منظم مورچه های سیاه از کنار گلکار تا سوراخ زیر پله ها
خش خش پای مادر که چاقو بدست به قلع و قمع ریحون های سبز و بنفش اومده
دستای چروکیده اما مهربون مادر
حضور مادر
چشم هام به چرت بسته میشه
دنیام عطر ریحون میگیره و گرمای آغوش خاک آشنا
به اعتماد حضور بتم ، مادرم ، به آغوش شفابخش خواب میلغزم
و خواب ، چه سرزمین اسرار آمیزیست خواب !
کتاب صوتی نان و شراب اثر اینیاتسیوسیلونه رو گوش دادم و خیلی خوشم اومد . در نتیجه دنبال نسخه PDF گشتم و یکبارم اونو خوندم . نکته های خیلی جالب و مشترکی با جامعه امروز ما داشت کلی اسکرین شات ازش گرفتم تا اینجا برای خودم بنویسم شون ولی اینقدر زیاد شد که تنبلیم شد اینهمه تایپ کنم .
پس بسنده میکنم به اونکه بیشتر از همه دوسش دارم :
" ما پیشوایی داریم که همه ملت های روی زمین حسرت داشتن او را به دل دارند و خدا میداند چقدر حاضرند پول بدهند تا او پیشوای کشور ایشان باشد . "
" اینهاست میوه های درختی که من باشم . "
کتاب نان و شراب از اینیاتسیوسیلونه
خسته و غمگینم مثل انجیر رسیده ای که تمام توانش را برای به کمال رشد کردن و بالیدن گذاشت و ناگهان در سقوطی وحشتناک و دردناک از درخت جدا شده با چرخشی سریع و سرگیجه آور با سرعت روی سنگ زیر درخت متلاشی شد . حالا از هم پاشیده و بی شباهت به خویشتن خویش ناامید از شیرین کردن کامی ، آخرین جرعه های رطوبتش در زیر داغی آفتاب تابستان تبخیر میشود و از تمام او لکه ای تیره بر دل سنگ بجای خواهد ماند .
گوشیم که خوب بهم میریزه و هنگ میکنه مجبور میشم ریست فکتوریش کنم و چندین روز وقت بذارم پای تنظیم مجدد ، دانلود و نصب برنامه های مورد نیازم . کارهام روی هم تلنبار میشه . چهارشنبه و پنجشنبه رو کامل تا دیروقت شب میشینم پای انجامشون و بالاخره تموم میشن . حالا نوبت دلخوشی های کوچیکمه که رو به راهشون کنم . چندتا آهنگ ، وبلاگم ، دفترچه یادداشتم و چندتا کتاب صوتی . توی دسترسی وبلاگ می مونم و ترس برم میداره که نکنه بلاک اسکای همه یادداشت هامو پاک کرده ، اگه نه چرا پیام میده وبلاگی با این اسم پیدا نشد ؟ تا ظهر حیرونشم ، درست نمیشه ، با ناامیدی میخوابم . دو ساعت بعد که بیدار میشم دوباره میرم که شروع کنم به کلنجار رفتن با سایت که چشمم میفته به آدرس !
واعجبا !!
توی بلاگفا دارم زور میزنم !!
خلاصه که دمت گرم بلاگ اسکای چند ساله که از امانتی هام محافظت کردی .
❤