فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

خمود،جمود


گاهی دست و پا زدن فقط خسته کردن خودمونه

گاهی فقط باید هیچکاری نکرد

صبر کرد و دید و شنید و بی حرکت موند



مردهای فنی


سالای اول ازدواج ، اون موقع ها که مد بود خانما هنر از خودشون در کنن و یه چیزایی از وسایل خونه رو خودشون درست کنن ، منم دوتا آباژور کوتاه بلند برای خونه درست کردم . خواستم به مَردَم احساس قدرت بدم بهش گفتم سیم برقش رو شما زحمت بکش وصل کن . فرمود : کار من نیست ، منکه آدم فنی نیستم ، نمیدونم فاز و نولش کدومه
بعد از کلی توضیح دادن که اون ربطی به این نداره و اصولا اون چیزیکه شنیدی مال پریز برق هست نه سیم و لامپ و کلید ، آخرش خودم کار برقش رو انجام دادم .
حالا ۱۷_۱۸ سال بعد از اون واقعه حیرت آور ، همون آدم که فنی نبود ، رفته برای خودش اسباب بازی خریده
تا میرسه خونه دریل شارژی رو بر میداره و میفته به جون کابینتا و در یخچال و کمد و ... و هی زررررر زرررر ، ترررر میزنه بهشون .
در یخچال نازنین رو باز کرد و بست ، حالا به غژغژ افتاده
در کابینت تا از کنارش رد میشی زارت میفته پایین
زیرِ میزِ تلویزیونی که اصولا دیواری بود و روی دیوار نصب شده بود با زور دوتا پایه چپوند و باعث شد در کمدهاش لا بیاره و کج بشه
آقا ما کار فنی ازت نخواستیم اون اسلحه تو غلاف کن بذار دو روز آخر عمر آسایش داشته باشیم بابا



تکه کتاب ۸



تروریست ها به مگسی می مانند که سعی میکند یک چینی فروشی را نابود کند . این مگس آنقدر ضعیف است که نمیتواند حتی فنجانی را از جا بجنباند . پس گاوی را گیر می آورد و داخل گوشش میرود و شروع به وزوز میکند . گاو از ترس و خشم وحشی میشود و چینی فروشی را ویران میکند .



انسان خداگونه

یووال نوح هراری




جبر و انتخاب


به دنیا آمدن جبرست

مرگ هم جبرست

اما در بین این دو هرچه اتفاق افتد انتخابی و اختیاریست ...


یادم باشه برای خرابکاری هام دنبال مقصر نباشم ، یادم باشه گندکاریامو گردن خدا و قسمت و تقدیر و شانس نندازم .

انتخاب هام ممکنه درست باشه ، ممکنه غلط ، مسئولیت پذیر باشم.




سانسور


امروز پی بردم سانسور در وجودم نهادینه شده ، چنان بست و قوت گرفته که بی اختیار و بی قصد و غرض روی همه چیز بی کم و کاست پیاده میشه . چنان که حتی این همه سال به ذهنم هم خطور نکرده بود که من هم یک سانسور چی هستم !


چندی پیش تعدادی کتاب به دستم رسید برای بخشیدن به خیریه ، طبق عادت همه رو زیر و رو کردم تا اگه چیزی چشممو گرفت بخونم ، از بینشون چندتایی رو کنار گذاشتم تا بعد از خوندن رد کنم بره و بقیه رو فرستادم جایی که باید .
یکی از این نازنین ها اسمش بل آمی بود اثر گی دوموپاسان
نمیدونم قبلا از این نویسنده چیزی خوندم یا نمایشنامه ای براساس نوشته هاش شنیدم یا چی ، به هرحال تو ذهنم یه طرح محو دلپذیری از اسم نویسنده وجود داشت که تشویقم کرد به خوندنش . بماند که لذت بوی خوش و عطرمانند کاغذهای کاهیش مرتب وسوسه م میکرد که پولشو بدم خیریه و کتاب رو برای خودم نگه دارم . بماند که دلم برای جلد پاره و برگه های در شرف گسستنش سوخت و یک شب کامل به ترمیم و تعمیرش سپری کردم . امشب زمانیکه تنها ۵۰ صفحه ازش مونده بود تا تموم بشه تصمیم نهایی رو گرفتم :
فردا به اهدا کننده زنگ میزنم و میگم قیمت بده تا پولش رو به تحویل گیرنده بدم و تامام . در حالیکه از جمله کتاب هایی نبود که میل به نگهداشتن ش داشته باشم تا مثل بقیه یکبار دیگه بخونمش . سوال شد پس چرا میخوام نگهش دارم؟
جواب ساده بود : بوی مست کننده کاغذ کاهیش
اما وایسا
این دیگه چی بود گفتم؟
ته ذهنم میدونستم با کاغذی جلدش میکنم و ته کمد ، پشت کتابای جیبی میگذارم پس شاید به زودی حتی سالی یکبار به یادش هم نیفتم چه برسه به دست زدن و بو کردن!
و اینجا بود یکی که نمیدونم منِ چندم من بود ، مچ اون یکی من رو گرفت ! بعد از کمی کنکاش در زوایای تاریک درونیم با تعجب دیدم که میل به نگه داشتنش فقط و فقط داستانش بود !
داستانی که فکر کردم مستهجنه و ممکنه ملکه ذهن خواننده بشه و کسی نباید بخونه ، علی الخصوص آدمای خیریه ، چه کارکنان ، چه خیرین ، چه مددجوها !
بعد از خودم پرسیدم این فکر از کجا اومد؟
و دیدم متاسفانه از اونجا که در جایی از ذهنم ، در ناخودآگاهم به این نتیجه رسیده بودم نکنه کسی با خوندنش هوس کنه تمام هوس های ژرژ دوروآ یا معشوقه هاشو امتحان یا زندگی کنه و به بیراهه های اخلاقی بره . پس خودم رو ایثارگرانه موظف دونسته بودم که کتاب رو زندانی کنم !

حالا دوتا سوال
اول اینکه کار اخلاقی کدومه ؟ جلوی دست به دست شدنش رو بگیرم که کسی به بیراهه نره ؟ یا بفرستمش پی سرنوشتش ؟
دوم و مهمتر اینکه : چرا فکر کردم ممکنه کسی با خوندنش منحرف بشه ؟ چرا فکر نکردم ممکنه با خوندنش بدون هزینه کردن برای بدست آوردن تجربه ای ، براش عبرت آموز باشه؟




سوال


چرا به کسیکه اهل ساری باشه میگن ساروی ولی به کسیکه اهل ری باشه نمیگن ریوی؟



عجولدوست


هنوز به دلم ننشسته بودی که از چشمم افتادی
واقعا چه عجله ای داشتی؟



خستگان هزار ساله

ماخستگان هزار ساله ایم
ماجنگجوهای جنگ های بی فرجامیم
باخانواده جنگیده ایم
باعرف جنگیده ایم
باجامعه جنگیده ایم
باحکومت،باقاتل،باجانی،بادزد،بابیوطن،باهرزه،آری باحکومت جنگیده ایم
داغ عزیز به دل کشیده ایم،داغ جوان و کودک و نوجوان و پیر و مرد و زن به دل داریم
محروم بوده ایم
تحریم شده ایم
سانسور گشته ایم
قحطی کشیده ایم
جنگ دیده ایم
باسیل و طوفان و زمین لرزه و رانش زمین جان باخته ایم
در حرم به خاک و خونمان کشیده اند
در نیزار به رگبار بسته اند
در برف و سرما،زیر نور خورشید و در گرما،در خیابان و جاده و خانه و بیابان جان ما را گرفته اند
تبعید شدیم،حبس کشیدیم،گلوله خوردیم ،باتوم و لگد و گاز اشک آور و اسپری فلفل و خون دل قوت روزانه ما شد
تحقیر شدیم،له شدیم،شکستیم،گسستیم،مُردیم
ما هزارسالگانیم که هنوز آوار همه بدبختی هایمان را به دوش می کشیم و کو به کو و برزن به برزن بدنبال آزادی می گردیم

مردیم اما رَستیم،کشته شدیم اما جوانه زدیم،خون دادیم اما قدکشیدیم و اینک با تجربه هزاران ساله خویش ،با مشت های گرده کرده و سینه هایی پر کین و امید رستاخیزخود را فریاد میزنیم:آزادی سهم ماست .



یتیم خانه ای به نام ایران

داریم کم میشیم

یکی یکی می کشنمون

یکی با اعدام

یکی با گلوله

یکی با قطار

یکی با ضربه به سر

یکی با واکسن نزدن

یکی با کشتی

یکی با پرت شدن از پنجره

یکی با تزریق

یکی با هواپیما

یکی با موشک

یکی با تصادف

یکی با آتش سوزی

یکی با آوار ساختمان

داریم تموم میشیم و کاری نمی کنیم که هیچ

دم هم برنمیاریم




تیماردار من

باز هم کوفته و له و داغون ، به هم ریخته و از هم گسسته و به زانو در اومده خودمو رسوندم به خاکم ، به زادگاهم ، به مبداء و تیماردار من
زیر آفتاب داغ کویری روی خاک تفدیده و آشنا دراز میکشم به سبزی سربلند درختای کاج و سرو و نارون نگاه میکنم به رقص ملایم شاخه هاشون با نسیم شهریورماه
آسمون آبی و بی لک ، درخشان و صاف و بی ریا
تلاءلوی طلایی رنگ آفتاب روی موج های ریز و لرزان حوض آب
طواف هزار باره ی پروانه ها ، زنبورها ، سنجاقک ها به دور گل و آب
پرنده های بی تاب ، جست و خیز کنان روی شاخه های زنده و امیدوار درخت ها
سایه سار خنک و محکم و مصمم کنج دیوار که پناه گربه ی مادر شده
خط منظم مورچه های سیاه از کنار گلکار تا سوراخ زیر پله ها
خش خش پای مادر که چاقو بدست به قلع و قمع ریحون های سبز و بنفش اومده
دستای چروکیده اما مهربون مادر

حضور مادر

چشم هام به چرت بسته میشه
دنیام عطر ریحون میگیره و گرمای آغوش خاک آشنا
به اعتماد حضور بتم ، مادرم ، به آغوش شفابخش خواب میلغزم
و خواب ، چه سرزمین اسرار آمیزیست خواب !




تکه کتاب 7

کتاب صوتی نان و شراب اثر اینیاتسیوسیلونه  رو گوش دادم و خیلی خوشم اومد . در نتیجه دنبال نسخه PDF گشتم و یکبارم اونو خوندم . نکته های خیلی جالب و مشترکی با جامعه امروز ما داشت کلی اسکرین شات ازش گرفتم تا اینجا برای خودم بنویسم شون ولی اینقدر زیاد شد که تنبلیم شد اینهمه تایپ کنم .

پس بسنده میکنم به اونکه بیشتر از همه دوسش دارم :


" ما پیشوایی داریم که همه ملت های روی زمین حسرت داشتن او را به دل دارند و خدا میداند چقدر حاضرند پول بدهند تا او پیشوای کشور ایشان باشد . "


" اینهاست میوه های درختی که من باشم . "


کتاب نان و شراب از اینیاتسیوسیلونه




حس و حال این روزام

خسته و غمگینم مثل انجیر رسیده ای که تمام توانش را برای به کمال رشد کردن و بالیدن گذاشت و ناگهان در سقوطی وحشتناک و دردناک از درخت جدا شده با چرخشی سریع و سرگیجه آور با سرعت روی سنگ زیر درخت متلاشی شد . حالا از هم پاشیده و بی شباهت به خویشتن خویش ناامید از شیرین کردن کامی ، آخرین جرعه های رطوبتش در زیر داغی آفتاب تابستان تبخیر میشود و از تمام او لکه ای تیره بر دل سنگ بجای خواهد ماند .



چگونه همسرمان را به عذاب وجدان مبتلا کنیم

آقایون یه راه یادتون میدم که به خانم های نافرمان و بی مسئولیت و بی احساسی که بعد از روزها کار شبانه روز اگه  به خودشون یک روز تفریح یا استراحت جایزه دادن ، جوری عذاب وجدان بدین که دیگه غلط بکنن بازم دلشون هوای استراحت یا تفریح کنه . اصلا چه معنی داره زن جماعت پاشو از خونه بذاره بیرون و با دوتا دوستش بخواد حال و هوایی عوض کنه ؟ بیاین همگی اقتدارتون رو به این ضعیفه ها نشون بدین  تا بفهمن رئیس کیه و البته بی وجدانیتون رو 
به این شکل ، اون روزی که خانم قراره بدون شما پاشو از خونه بیرون بذاره حتما بهش بگین برای ناهار یا شام غذای مورد علاقتون رو درست کنه ، بعد اینقدر خونه نرید و صبر کنید که دیرش بشه و با عجله خونه رو ترک کنه ، حالا میتونین برگردین خونه ، اگه بچه دارین که یک دعوا حتما با بچه هاتون راه بندازین اگه ندارین غصه نخورین بدون بچه هم کارتون راه میفته ، مرحله بعد اینه که لب به غذای مورد علاقه تون نزنین تاااااا خانم برگرده خونه ( حالا اگه فکر میکنین نمیتونین گرسنگی رو طاقت بیارین میتونین قبل از برگشتن به خونه یه چیزی بزنین بر بدن و بعد رهسپار ماموریت تون بشین ) همینکه دیدین درگیر درآوردن لباس یا رسیدگی به بچه یا دوش گرفتن و نظافت شد یه تکه نون و پنیر برای خودتون آماده کنین و شروع کنید به خوردن فقط حواستون باشه جوری تنظیم کنید که حتما ببینه دارین نون و پنیر میخورین ، وقتی پرسید چرا نون و پنیر میخوری مگه غذا نیست با سگرمه هایی در هم کشیده با صدایی غمگین بگین نخواستیم بابا نبودی اعصابم خرد شد . دقت کنید که حتما اخرین لقمه مصادف بشه با این حرف . بعد شما میتونین آسوده خاطر برین به خواب و استراحت و زندگی تون برسین و خانمتون رو با وجدانی که داره سرزنشش میکنه تنها بگذارین .


بلاگ اسکای محبوب

گوشیم که خوب بهم میریزه و هنگ میکنه مجبور میشم ریست فکتوریش کنم و چندین روز وقت بذارم پای تنظیم مجدد ، دانلود و نصب برنامه های مورد نیازم . کارهام روی هم تلنبار میشه . چهارشنبه و پنجشنبه رو کامل تا دیروقت شب میشینم پای انجامشون و بالاخره تموم میشن . حالا نوبت دلخوشی های کوچیکمه که رو به راهشون کنم . چندتا آهنگ ، وبلاگم ، دفترچه یادداشتم و چندتا کتاب صوتی . توی دسترسی وبلاگ می مونم و ترس برم میداره که نکنه بلاک اسکای همه یادداشت هامو پاک کرده ، اگه نه چرا پیام میده وبلاگی با این اسم پیدا نشد ؟ تا ظهر حیرونشم ، درست نمیشه ، با ناامیدی میخوابم . دو ساعت بعد که بیدار میشم دوباره میرم که شروع کنم به کلنجار رفتن با سایت که چشمم میفته به آدرس !

واعجبا !!

توی بلاگفا دارم زور میزنم !!

خلاصه که دمت گرم بلاگ اسکای چند ساله که از امانتی هام محافظت کردی .