امروز پی بردم سانسور در وجودم نهادینه شده ، چنان بست و قوت گرفته که بی اختیار و بی قصد و غرض روی همه چیز بی کم و کاست پیاده میشه . چنان که حتی این همه سال به ذهنم هم خطور نکرده بود که من هم یک سانسور چی هستم !
چندی پیش تعدادی کتاب به دستم رسید برای بخشیدن به خیریه ، طبق عادت همه رو زیر و رو کردم تا اگه چیزی چشممو گرفت بخونم ، از بینشون چندتایی رو کنار گذاشتم تا بعد از خوندن رد کنم بره و بقیه رو فرستادم جایی که باید .
یکی از این نازنین ها اسمش بل آمی بود اثر گی دوموپاسان
نمیدونم قبلا از این نویسنده چیزی خوندم یا نمایشنامه ای براساس نوشته هاش شنیدم یا چی ، به هرحال تو ذهنم یه طرح محو دلپذیری از اسم نویسنده وجود داشت که تشویقم کرد به خوندنش . بماند که لذت بوی خوش و عطرمانند کاغذهای کاهیش مرتب وسوسه م میکرد که پولشو بدم خیریه و کتاب رو برای خودم نگه دارم . بماند که دلم برای جلد پاره و برگه های در شرف گسستنش سوخت و یک شب کامل به ترمیم و تعمیرش سپری کردم . امشب زمانیکه تنها ۵۰ صفحه ازش مونده بود تا تموم بشه تصمیم نهایی رو گرفتم :
فردا به اهدا کننده زنگ میزنم و میگم قیمت بده تا پولش رو به تحویل گیرنده بدم و تامام . در حالیکه از جمله کتاب هایی نبود که میل به نگهداشتن ش داشته باشم تا مثل بقیه یکبار دیگه بخونمش . سوال شد پس چرا میخوام نگهش دارم؟
جواب ساده بود : بوی مست کننده کاغذ کاهیش
اما وایسا
این دیگه چی بود گفتم؟
ته ذهنم میدونستم با کاغذی جلدش میکنم و ته کمد ، پشت کتابای جیبی میگذارم پس شاید به زودی حتی سالی یکبار به یادش هم نیفتم چه برسه به دست زدن و بو کردن!
و اینجا بود یکی که نمیدونم منِ چندم من بود ، مچ اون یکی من رو گرفت ! بعد از کمی کنکاش در زوایای تاریک درونیم با تعجب دیدم که میل به نگه داشتنش فقط و فقط داستانش بود !
داستانی که فکر کردم مستهجنه و ممکنه ملکه ذهن خواننده بشه و کسی نباید بخونه ، علی الخصوص آدمای خیریه ، چه کارکنان ، چه خیرین ، چه مددجوها !
بعد از خودم پرسیدم این فکر از کجا اومد؟
و دیدم متاسفانه از اونجا که در جایی از ذهنم ، در ناخودآگاهم به این نتیجه رسیده بودم نکنه کسی با خوندنش هوس کنه تمام هوس های ژرژ دوروآ یا معشوقه هاشو امتحان یا زندگی کنه و به بیراهه های اخلاقی بره . پس خودم رو ایثارگرانه موظف دونسته بودم که کتاب رو زندانی کنم !
حالا دوتا سوال
اول اینکه کار اخلاقی کدومه ؟ جلوی دست به دست شدنش رو بگیرم که کسی به بیراهه نره ؟ یا بفرستمش پی سرنوشتش ؟
دوم و مهمتر اینکه : چرا فکر کردم ممکنه کسی با خوندنش منحرف بشه ؟ چرا فکر نکردم ممکنه با خوندنش بدون هزینه کردن برای بدست آوردن تجربه ای ، براش عبرت آموز باشه؟