فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

انتخابی دیگه


یه درد تو روحمه !

یه چیزی شبیه بیرون اومدن از یه کمای طولانی .

یه درد عمیق شبیه تحمیل شدن دوباره زندگی ای که یه بار ترکش کردی و به تموم شدنش دل خوش کردی اما ادامشو به زور بهت تحمیل می کنن ؛ تو دیگه اونو نمیخوای ، اما چاره ای هم جز ادامه دادن نداری .

یه دفعه از اون خلسه شیرین و آرامش بخش می کشنت بیرون و می بینی علاوه بر تحمل درد دوباره بودن و ادامه دادن باید درد غریبه بودن توی دنیای خودت رو هم تحمل کنی !

کسایی که میشناختی دیگه اونی نیستن که بودن !

چیزایی که میشناختی دیگه اونجور نیستن که بودن !

دنیا عوض شده و تو با این کمای چندساله و شیرین از همه چیز عقب افتادی . حالا یا باید تلاش کنی و خودتو به بقیه برسونی یا تو غار تنهایی خودت گذران عمر کنی .

کاش میشد مثل اصحاب کهف انتخابی دیگه داشت !!!



به همین سادگی


دلت خوشه که دوست داری

دلت خوشه که همو می شناسین

دلت خوشه که با هم صمیمی هستین

دلت خوشه که با وجود فاصله زیاد فیزیکی بینتون ، بازم از حال هم با خبرین

دلت خوشه که داریش ، که هست

اما

بعد از چند روز بهش زنگ زدن و پیداش نکردن بالاخره گوشی رو جواب میده 

احوالپرسی 

همه چی عادیه 

خداحافظی و پنج شیش ساعت بعد یه پیام 

پیام میده که بچه دار شده !

باور نمیکنی !

آخه زیاد دستت انداخته !

زیاد گولت زده و سر به سرت گذاشته !

اما اینبار اصلا شوخی در کار نیست !

نه ماه بارداریشو نفهمیدی !

نگفته !

از خودت می پرسی : غریبه بودم ؟ یا بدخواهش ؟ اینکه قبل از عید اینجا بود خبری از بچه نبود ؟

و برات میشه یه علامت سوال خیلی بزرگ بی جواب

و در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت ، ناخودآگاه نسبت بهش دلسرد میشی . یه دلسردی عمیق . نسبت بهش بی تفاوت میشی . اون علامت سوال قرمز بزرگ توی سرت یه دیوار بلند و بی نفوذ میشه بین دلی که فکر می کردی هم دلشه با دلی که فکر می کردی هم دلته !

به همین سادگی برات غریبه میشه چون براش غریبه بودی 

به همین سادگی اینم شد مثل خیلی از آدمای دیگه زندگیت ، برای آخرین بار خاطراتش رو مرور می کنی ، می بوسی و می گذاری بالای طاقچه ذهنت ؛ کنار خاطرات کهنه و خاک خورده اونایی که همین جور بیخبر و یهویی از دلت سفر کردن .

غریبه عزیزم ، رویا جان ، تو هم بسلامت 

خدانگهدارت