فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

بدحال

بازم یه بغض بی صاحب نشست کنج گلوم

بخاطر نبودن و نموندن کسی که باید کنارم می بود و می موند

درد بی درمون که میگن همینه

نه راه پس داری نه راه پیش و تنها چاره ای که برات می مونه سوختن و خاکستر شدنه و گاهی اینجا و اونجا بصورت ناشناس نالیدن

پلکامو هم نمیزنم چون اگه پلک بزنم اشکام جاری میشه

مثل منگا خیره و آدم آهنی وار میرم توی آشپزخونه و یه فنجون برمیدارم از همونا که یه زمانی با عشق براش توش چایی میریختم

فنجون بدست و همونطور بغص دار و آماده بارش برمیگردم توی پذیرایی و میشینم روی مبل

قلپ اول چایی رو بی هوا سرمیکشم

دهنم میسوزه

چه بهونه خوبی!

باصدای بلند میگم : وای چقدر داغ بود و چند قطره از اشکم جاری میشه

بغضم رو به زور چای داغ میخوام فرو بخورم اما نمیشه

سمج تر از این حرفاست !

آخرین شگرد رو باید پیاده کنم .

میبینی ؟

به یمن نبودنت آدم خیلی تمیزی شدم مرتب حموم میرم و دوش میگیرم

لعنت به این بغض های گاه و بیگاه

لعنت به این روزهای لعنتی