ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
وقتی حجم کوچولوی صورتی رنگ پارچه پیچ شده رو گذاشتن توی بغلم نگاه غریبی بهش کردم و تو دلم گفتم اه اه اه یعنی من این همه مدت اینو با خودم اینور اونور میبردم ؟ چقدر زشته ! چقدر بی دست و پا و شل و ول و بدقیافه و چندشه ! وایییی حالا باهاش چیکار کنم ؟
اولین بار که ادای مثلا شیر خوردن رو در میاورد و شیر نداشتمو مثلا مک میزد اینقدر لبریز از درد بودم که ازش متنفر شدم اما بی اختیار اشکم جاری شد !
یادمه مامانم پرسید چرا گریه میکنم بهش گفتم ازش بدم میاد نمیخوام بهم بچسبه ببریدش جایی که چشمم بهش نیفته .
فک بی جونش با چند مک بی فرجام خسته شده بود راحت ولم کرد و مامانم بغلش کرد و برد سمت دیگه اتاق
از بیرحمی خودم تعجب کردم !
از تنفر خودم نسبت به موجودی که این همه منتظر اومدنش بودم تعجب کردم !
از خودم می پرسیدم یه آدم گنده و بالغ اندازه من این همه درد و عذاب رو تحمل میکنه واسه این ؟ دیگه هر چی سختی کشیدم بسه ، اصلا بره گم شه ! غافل از این که تازه اول سختی و عذابه !
یکی دو ساعت بعد تازه از خواب بیدار شده بودم هنوز منگی خواب از سرم نپریده بود که صدای پچ پچ مامان و خالمو شنیدم . خالم میگفت بیدارش کن بهش شیر بده بچه قندش بیفته خطرناکه . مامانم میگفت نه الان کاری باهاش نداشته باش نمیخوادش . یکم آب قند بهش میدم و من تو دلم میگفتم بهتر که این حال بهم زنو نزدیکم نیارن که چشمم بهش بیفته و ببینمش . خودمو به خواب زدم و چند دقیقه بعد دوباره خوابم برد . اینبار با صدای ونگ ونگ ضعیف بچه بیدار شدم . مامانم بغلش کرده بود و با قطره چکون سعی میکرد قطره قطره بهش آب قند بده . از حرف کسایی که دور مامانم جمع شده بودن فهمیدم که بلد نیست قطره های آب قند رو بخوره .
اشک تو چشام جمع شد دلم به رحم اومد یعنی این موجود صورتی چندش آور اینقدر ضعیفه که بلد نیست چند قطره آب قند رو قورت بده ؟ مگه میشه ؟ یعنی اینقدر ناتوانه ؟ خب اگه من بهش شیر ندم چی میشه ؟ یعنی قندش پایین میاد و میمیره ؟ فقط بخاطر اینکه ساده ترین ، غریزی ترین و بدیهی ترین کار ممکن واسه زنده بودن یعنی بلعیدن رو بلد نیست ؟ به سختی از تخت جدا شدم و با وجود درد زیاد به پشتیش تکیه زدم . با این حرکت همه متوجه شدن که بیدار شدم اما هیچکس از جاش تکون نخورد و همچنان تلاش میکردن تا به این کوچولوی نادون یکم آب قند بدن بخوره . دو دل بودم که بگم بیارنش یا نه ؟ تحملشو دارم یا نه که دوباره صدای گریش که چندان بی شباهت به صدای ناله بچه گربه نبود بلند شد .
همین گریه ضربه آخر رو بهم زد .
اگر مراقبش نباشم قطعا میمیره .
نه زبون داره که بگه گشنمه نه دست و پاشو داره که خودش خودشو سیر کنه . مامانمو صدا زدم که بیارنش . دوباره پارچه پیچ کوچولو آوردن و به محض اینکه گذاشتنش تو بغلم ساکت شد ! نکنه مرد ؟ از ترس چسبوندمش به سینم و تو دلم آشوب شد . با دقت انگشتای ظریفش رو که اندازه چوب کبریت بود نگاه کردم ، لبای قرمز و کوچیکش ، پوست نازک و سفیدش ، کله کچلش چشای بسته و پف دارش و قفسه سینه ایکه پایین و بالا نمیشد . هول کردم با اینکه تجربه شیر دادن نداشتم اما داشتم سعی میکردم یه جوری بهش شیر بدم ، نکنه بمیره ! آخه خیلی نحیف بود . دوباره دهنش به ونگ باز شد و خیالم راحت شد که زندست ! مامانم کنارم بود وقتی مطمئن شد که میخوام شیرش بدم کمکم کرد .
تا شب همچنان هر نیم ساعت یک بار تلاش میکردیم غریزشو بیدار کنیم واسه مک زدن و تا شب از نگرانی و وحشت مردنش درد خودمو فراموش کردم . آخر شب بود که تونست درست شیر بخوره و بخوابه . خیالم که راحت شد دراز کشیدم و تازه درد اومد سراغم .
الان از اون روز دوازده سال میگذره و همچنان دردای خودم رو فراموش میکنم تا راحتی و آسایش براش فراهم کنم . من مادر شدم و دقیقا از اون لحظه که وحشت از مردنش به دلم چنگ انداخت مادر شدم .
به نظرم وحشتناک ترین موجودات روی زمین بچه ها هستن !
موجودات کوچولوی حساسی که هر چقدر هم بهشون رسیدگی کنی ، هر چقدر مواظب رشد جسمی و روحیشون باشی ، هر چقدر توی تربیتشون دقت کنی و سعی کنی بهشون کارای درست و صحیح رو آموزش بدی ، بازم به جایی میرسی که کلا از دنیا آوردنشون پشیمون میشی .
پسر و دخترش هم فرقی نداره ، پسر یه مدل می چلوندت ، دختر یه جور دیگه .
تا فسقلی هستن یه مدل آسیب پذیرن بزرگ که میشن یه مدل دیگه !
کوچیک که هستن یه سری مشکل به وجود میارن ؛ هر چی بزرگ تر شن هم مشکلات بزرگ تری درست می کنن !
تا توی خونت هستن یه مدل فکر آدمو به خودشون مشغول می کنن ، ازدواج که کردن ، یه مدل دیگه !
به نظرم بچه بزرگ کردن کار هر کسی نیست . یه هنره که من ندارم !
تغییرات خلقیم اصلا بهم این اجازه رو نمیده که یه رویه مشخص در برخورد با اطرافیانم پیش بگیرم و همین موضوع تحمل بچه ها رو برام سخت می کنه . کسی می تونه بچه های خوبی بزرگ کنه که صبور و خوددار ، با درایت و از خود گذشته ، مهربون و منطقی ، انعطاف پذیر و منصف ، پرانرژی و خلاق ، قاطع و دانا باشه .
خب اگه بخوام صادق باشم باید بگم شاید از عهده انجام هر کاری تو این دنیا بربیام اما واقعا واسه این کار بدنیا نیومدم .
هر چی هم که سنم بیشتر میشه دچار احساسات شدیدتر و وحشتناک تری میشم . بطوریکه دیگه واقعا نگران خودم شدم .
به عنوان مثال چند روز پیش کارم جایی گیر افتاد و مجبور شدم از مترو استفاده کنم و از بخت و اقبال بلندم توی واگنی افتادم که دوتا بچه داشتن عربده می کشیدن ، با اینکه سر وقت رسیدن برام خیلی مهم بود و اگه از قطار پیدا میشدم دیرم میشد ، ترجیح دادم ایستگاه دوم پیاده شم و با قطار بعدی برم تا اینکه سه چهار ایستگاه دیگه هم بخوام دندون سر جیگر بگذارم . یا چند ماه قبل خامی کردم و از روی غفلت دوستم و بچش رو دعوت کردم خونه . بچه آرومی داشت ولی اصلا تحمل بازی کردناشو ، کثافت کاریاشو ، وراجی کردناشو نداشتم . خوشبختانه بعد از سه چهار ساعت ، قبل از اینکه از تجمع حرص و چندش و عصبانیت و بد و بیراه های در گلو زندونی شده ، خفه شم ، شوهرش اومد دنبالشو رفتن و من به خودم قول دادم دیگه همچین اشتباهی مرتکب نشم . یا همین امروز که یه بچه تپل و سرخ و سفید و به تعبیر بعضیا خوشکل و عروسک توی مغازه منو با مامانش اشتباه گرفت یه حس چندشی بهم دست داد که بی سابقه بود و این شد که کمی نگران شدم .
از امروز مدام دارم توی ذهنم مسئله رو بالا پایین می کنم .
گاهی واسه دلداری و دلخوشی خودم میگم : خب که چی ؟ حسم خیلی هم خوبه . اگه همه با خوشون اینقدر صادق بودن الان دنیا گلستان بود . چون فقط کسایی بچه دار می شدن که بدونن از عهده بزرگ کردن و تربیتش برمیان . اگه همه همین طرز فکر رو داشتن اینقدر آدمای روانی و خلافکار توی جوامع زیاد نمیشد و ...
بعد ندایی خیلی زیر پوستی بهم ناسزا میده و میگه با همه آره با منم آره؟
گاهی هم خودم رو بخاطر داشتن چنین فکر و حسی ، محکوم می کنم و واسه خودم و احساساتم و افکارم خط و نشون می کشم که بیش از حد مجاز پاشون رو دراز نکنن .
ولی مگه میشه چیزی که هست رو کتمان کرد؟؟؟؟