ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بار اولی که باهم بحث شون شد لباس خواباشو با قیچی ریز ریز کرد و گفت دلش خنک شده .
دفعه بعد موهاشو کوتاه کرد ، پسرونه ی پسرونه . اخمای شوهرش تو هم رفت ولی بعد با بدجنسی گفته بود خیلیم بهت میاد .
دعوای بعدی همون چندتا پیرهن و دامنی هم که داشت بخشیده بود اما شوهرش بهش خندیده بود که بالاخره که چی؟
ده سالی ازش خبر نداشتم . دیشب که دیدمش چند دقیقه ای توی ایستگاه اتوبوس نشستیم به حرف . گفت بالاخره ازش جدا شدم . پرسیدم چطوری ؟ گفت : لجبازیامو بیشتر کردم ، غذاهامو سوزوندم ، به خونه نرسیدم ، با خانوادش قهر کردم ، پولاشو حروم کردم ، هر روز دعوا راه انداختم ، یه بار خودکشی کردم ، یه بارم که فهمیدم باردارم کلک بچشو کندم ، سر همین بالاخره طلاقم داد .
شب موقع خواب به این فکر میکردم حماقت یه خانواده چقدر میتونه عمیق باشه که بخاطر هیچ ، با یه ازدواج زورکی ، اینجوری دخترشون رو تحت فشار قرار بدن که برای رهایی دست به هر کاری بزنه !