بعضی آدما هم مثل کش شلوار هستن!
میان دوست میشن بعدش قهر میکنن میرن بعد پشیمون میشن برمیگردن بعد دوباره یه جریانی پیش میارن که قهر کنن یه مدت بعد با اعتراف به اشتباه برمیگردن که چند روز بعدش بازم قهر کنن!!
خب چی میشه به این آدما گفت جز اینکه عطاشون رو به لقاشون بخشید و یک بار برای همیشه باهاشون قطع رابطه کرد؟
اینا موجودات سردرگمی هستن که تکلیفشون با خودشون هم معلوم نیست و نمی دونن اصلا چی میخوان؟
یکیشون خودم :(
آهنگ بسیار زیبای سیمین از جمشید شیبانی :
سیمین بری گل پیکری آری
از ماه و گل زیبا تری آری
همچون پری افسونگری آری
دیوانه رویت منم چه خواهی دگر از من
سرگشته کویت منم نداری خبر از من
دانلود آهنگ از اینجا
هیچی بین ما درست نمیشه
چطوره که دست و پامونو از توی زندگی هم جمع کنیم و از این به بعد سرمون به کار خودمون باشه ؟
چطوره که برای همیشه این قسمت از خاطراتمون رو چال کنیم زیر یه کرور کار تا فرصت واسه آه کشیدن نداشته باشیم ؟
چطوره دلامونو خوش کنیم به رنگ و لعاب دلخوشکنک دنیا تا هوایی نشه ؟
چطوره واسه هم یه مراسم ختم بگیریم و تا دلمون میخواد گریه کنیم ضجه بزنیم هوار بکشیم ولی آخر سر جنازه همو بسپاریم به خاک فراموشی و آروم بگیریم ؟
چطوره هر چی که ما رو به یاد هم میندازه تو آتش کینه و نفرت بسوزونیم و خاکسترشو بدیم به باد سرد دیماه که همینجا تو همین زمستون گم کنه تا بهار امسال واقعا بهار بشه ؟
چطوره ...
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز پیمانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
:(
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
امروز به یاد تمام اونایی که رفتن و نموندن ، همه اونایی که به خواسته خودشون رفتن و همه اونایی که رفتن تقدیرشون بود ، دلتنگ شدم ، زدم به سیم آخر . نشستم توی تراس زیر آسمون ابری و دلتنگ و سرد ، با خیال همشون یه فنجون چایی خوردم .
با خیال تو بیشتر از همه ، چون چایی دوست داشتی .
حالا هر کدوم یه طرف دنیان با یه سرنوشت خنده داره گریه آور .
رفتنی ها بالاخره میرن !
حتی اگه نیمی از وجودت باشن !
مثل نیمه وجود من که بچه دار شد و رفت دنبال زندگیش ، بدون اینکه حتی متوجه بشه که منو توی یه چهاردیواری خاطره ، دلتنگ و تنها ، جا گذاشته !
دلم می خواست داد بزنم تا توجهش جلب بشه ، تا یادش بیاد منو جا گذاشته ، اما می دونستم که رفتنی ها بالاخره میرن چه فریاد بکشم ، چه نکشم .
شاید یه روزی ، یه جایی ، یادش بیاد که منو توی ساعت 9 صبح پونزدهم دیماه جا گذاشته ، شاید یه وقت برگرده اما مطمئنا اون روز دیگه منه الانم نیستم . دیگه زندگی کردن بدون اون رو یاد گرفتم و به نبودنش عادت کردم . تا اون روز از وجودش یه خیال میسازم برای لحظه های تنهاییم ؛ اونجوری که دلم میخواد نه اون جوری که هست ! و روزی که برگرده مسلما دیگه نمی تونم و نمیخوام خودم رو با واقعیت حضورش تطبیق بدم چرا که خیالش مهربون تر و موندنی تر از خودشه !
حالم بد، اندر بد ، اندر بد ، اندر بده
سه روزه دارم تلاش میکنم باهاش تماس بگیرم که برنامه ریزی کنیم واسه گودبای پارتی دوستانه ، از تلفن کردن گرفته تا پیام دادن توی تلگرام و فیس بوک و لاین و ده جای دیگه . می بینم آنلاینه ، می بینم پیام هام دستش میرسه ولی جواب نمیده !
حالا که به تنهایی همه کارها رو انجام دادم و فقط مونده بدرقه کردن مسافرمون ، از صبح تلفن خونه و گوشیمو ترکونده اینقدر که زنگ زده .
خب من نمی تونم ازش انتقام تمام کارهایی که تنهایی انجام دادم رو بگیرم ولی می تونم که جوابش رو ندم ؟
خب حالا میتونی 160 بار دیگه بهم تلفن کنی و من حق دارم جواب تلفنت رو ندم عزیزم .
خوش بگذره گلم
کبریتهای سوخته هم روزی درختهای شادابی بوده اند مثل ما که روزگاری می خندیدیم قبل از اینکه عشق روشنمان کند !
روی تخت دوتایی دراز کشیده بودیم . شونه به شونه . سرمون رو یه بالش . هر دو از پنجره لخت بی پرده به آسمون صاف آبی خیره شده بودیم و هر کدوم توی فکر و خیالی . پنجه هامون در هم فرو رفته بود و توی گزگز سرمای وسط پاییز و کرختی بدن هامون فقط دستامون گرم بود . دست من به واسطه حضور دست گرم اون و دست اون به واسطه حضور دست من . لحظه ها زیبا بود . حتی دوره گردهای بدصدا هم به احترام این زیبایی مواج ، حریم سکوت ما رو نمی شکستن و ما همچنان هر کدام در خیالی غوطه ور بودیم . ساعت جسارت کرد و یادآور شد که دوازده ظهر شده و درست همون لحظه صدای اذان مسجد از پس زنگ ساعت ، سکوت رو به نوایی مقدس شکست . هر دو خیره شدیم توی چشمای هم . من توی چشمای قهوه ای روشنش و اون توی چشمای عسلی من . هر دو کم کم از خلسه شیرین نیمروز تکرار نشدنیمون بیرون اومدیم . هر دو آروم . با لبخند دستش رفت سمت سوئیچ و بعد توی آینه موهاشو صاف کرد و بدون کلامی حرف دستش رو به علامت خدانگهدار بالا برد . من بدون کلامی با لبخند وجود نازنینش رو بدرقه کردم و اون به آرومی یک خیال از در خونه بیرون رفت . بعد از رفتنش من موندم و دو فنجون قهوه سرد شده و یک کتاب حافظ نیمه باز فراموش شده و یک خاطره . خاطره ای که الان فکر میکنم سالها از عمر عزیزش گذشته و کهنه اما مست کننده شده .
و هنوز از پس این روزهای نامهربون به این می اندیشم که چه خوب سکوت کردن تو لحظه های احساسی رو بلده . همون اندازه که تزریق آرامش به رگ ملتهب روحم رو بلده . همون اندازه که دوستی رو بلده .
امروز همه چیز با وضع اسفناکی تموم شد .
بلیط سفر داره و من تا پنجشنبه نمیتونم واسه دیدنش برم . حالم بده . خیلی بد .
جز یکی دوسال آخر که مشکلات نفسش رو گرفت همیشه بهترین و همدل ترینم بوده و متاسفانه میدونم با رفتنش دیگه دوستیمون مثل سابق نخواهد بود .
میدونم خیلی چیزا قراره عوض بشه .
دیگه چای دارچین برامون یه خاطره خیلی دور و خیلی شیرین میشه .
فقط خدا میدونه چند سال طول میکشه تا همه چی به اندازه ای میزون بشه که بتونم دوباره ببینمش .
اینم به حال بد این روزام اضافه شده .
پرنده مهاجر من برات آرزوی روزهایی طلایی و سرشار از خوشبختی و سعادت دارم .
:(
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بـیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چـه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز...
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است
چند روزی میشود ـ مادر بــه خیلـی چیزها
نامـــههایت، عکسهــایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم
من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها
میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز...
بعدِ من اما تـــو راحت تر به خیلی چیزها
شاعر : گمنام