ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
روی تخت دوتایی دراز کشیده بودیم . شونه به شونه . سرمون رو یه بالش . هر دو از پنجره لخت بی پرده به آسمون صاف آبی خیره شده بودیم و هر کدوم توی فکر و خیالی . پنجه هامون در هم فرو رفته بود و توی گزگز سرمای وسط پاییز و کرختی بدن هامون فقط دستامون گرم بود . دست من به واسطه حضور دست گرم اون و دست اون به واسطه حضور دست من . لحظه ها زیبا بود . حتی دوره گردهای بدصدا هم به احترام این زیبایی مواج ، حریم سکوت ما رو نمی شکستن و ما همچنان هر کدام در خیالی غوطه ور بودیم . ساعت جسارت کرد و یادآور شد که دوازده ظهر شده و درست همون لحظه صدای اذان مسجد از پس زنگ ساعت ، سکوت رو به نوایی مقدس شکست . هر دو خیره شدیم توی چشمای هم . من توی چشمای قهوه ای روشنش و اون توی چشمای عسلی من . هر دو کم کم از خلسه شیرین نیمروز تکرار نشدنیمون بیرون اومدیم . هر دو آروم . با لبخند دستش رفت سمت سوئیچ و بعد توی آینه موهاشو صاف کرد و بدون کلامی حرف دستش رو به علامت خدانگهدار بالا برد . من بدون کلامی با لبخند وجود نازنینش رو بدرقه کردم و اون به آرومی یک خیال از در خونه بیرون رفت . بعد از رفتنش من موندم و دو فنجون قهوه سرد شده و یک کتاب حافظ نیمه باز فراموش شده و یک خاطره . خاطره ای که الان فکر میکنم سالها از عمر عزیزش گذشته و کهنه اما مست کننده شده .
و هنوز از پس این روزهای نامهربون به این می اندیشم که چه خوب سکوت کردن تو لحظه های احساسی رو بلده . همون اندازه که تزریق آرامش به رگ ملتهب روحم رو بلده . همون اندازه که دوستی رو بلده .