ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بین درختای کاج قد کشیده و لاغر نیمه جون و خسته با سوزنیای آفتاب سوختشون آهسته قدم میزنم با اینکه از نیمه پاییز گذشتیم اما هنوز هوا گرمه و زمین خشک و تشنه لب . خورشید مثل همیشه بی دریغ و سخاوتمند نورش رو روی زمین پهن کرده . مثل روحی سرگردون تو مثلث این بخل آسمون و عطش زمین و سخای هور ، می گردم و می چرخم . تو وجودم داره یه چیزی رخ میده ، یه رخداد ناشناخته و شگفت آور . جنینی در حال شکل گرفتنه ! جایی که نمیدونم کجاست ! جایی شبیه دهلیزهای تو در تو و تاریک قلب پشت قفسه سینه . یا نه ! زیر سقف جمجمه لابلای مارپیچای خمیری شکل خاکستری . یا نه ! بین سلولای نامرئی حجمی مرموز و مبهم که عمری بار جسم رو به دوش کشیده . یه چیز در حال شکوفا شدنه که گاهی نوری به دلم میرسونه و امیدوارم میکنه و گاهی در جنگ و جدل درونی بین سیاه و سرخ وجودم گم میشه و سرخوردم میکنه . یه چیز که گاهی به شکل کلمه به نوک قلمم هبوط و روی کاغذ نقش آفرینی میکنه ، گاهی به شکل جلا دهنده ظهور و قسمتی از روانم رو سبکبار میکنه . یه چیز خوب غیرقابل وصف یه جایی از حضورم جوونه زده و داره بالنده میشه و من مست و شاد و گیج و مبهوت و منتظر ، کتاب زندگیمو لابلای صفحات روزگار ورق میزنم و هر لحظه شوق متولد شدن این حس شگرف رو تجربه میکنم . تا چه زاید این آبستن !
زیر این رگبار تند پاییزی ، واژه ها هم نم کشیده اند . تا پشت پلک خیس قلم ، صف کشیده جلو می آیند اما برای جمله شدن نه به کاغذ می چسبند و نه به هم !
خیابان ها کف بر لب و دوده اندود ، آغوش می گشایند به روی بغض آسمان و شاخسار سبز درختان ، شاد و رقصان از نوازش باد و باران ، دست به آسمان ، شاکر دائمی سیل رحمتند و عابران ، این ناسپاسان زمینی ، سگرمه در هم و چتر بدست و شتابان ، بی توجه به این حجم از زیبایی زندگی ، در پی مقصدی نامعلوم دوانند ؛ بی آنکه آنی درنگ کنند و به رقص متین قطره های باران بدست باد بنگرند و از تماشای جلوه شکوه حیات به دست خدا ، لذت ببرند .
لذت !
واژه مهجور و مبهمی که بدنبال ترجمان درستی از آن ، روزهای زندگی را پی در پی و بی وقفه ورق می زنیم و می پنداریم که زندگی همین است ! دویدن از پی روزها به خیالی واهی !!!