فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

مستراح کاخ آرزوها


شب خنک اوایل خرداد ماهه و من خوابم نمیبره . آروم می خزم توی تراس و روی صندلیم می شینم جیرجیرش منو می ترسونه که نکنه همخونه ها بیدار شن و بازم یه سرزنش دیگه ، اما کسی بیدار نمیشه و اتفاقی نمیفته . خونه های روبرو رو از نظر می گذرونم . خونه سمت چپیه تمام چراغاش خاموشه ، از پنجره ساختمان روبرویی یه مرد تا کمر خم شده بیرون و درحالیکه خیابون رو دید میزنه سیگار می کشه . پشت سرش یه زن مو مش کرده با تاپ شلوارک سبز داره میز شام رو می چینه ! به ساعت گوشیم نگاه میندازم ساعت یکه نصفه شبه ! خب اینم یه جور زندگیه . پشت پنجره ساختمان سمت راستی یه نفر که جنسیتش معلوم نیست زیر چراغ کم نور ، پشت میز آشپزخونه با چند برگ کاغذ مشغوله و از خونه همسایه سمت چپی صدای آب میاد ، بازم پدربزرگ خانواده مشغول آبیاری باغچه و گلدونا شده . به آسمون صاف با ماه نصفش نگاه می کنم و چندتا ستاره ای که اون گوشه و کنار واسه خودشون تو آسمون پهن شدن و به زور چشمک زدن و دلبری کردن میخوان در حضور ماه خودی نشون بدن . چشامو می بندم و سعی می کنم خاطرات خوش و خوب سالهای خیلی دور رو مرور کنم . اون سالهایی که با همخونه ها روی مهتابی فرش پهن می کردیم و زیر آسمون پرستاره تا صبح پای بساط قهوه و درس می نشستیم و صبح با طلوع آفتاب کاسه کوزه جمع می کردیم و مثل جغد تا ظهر می خوابیدیم و از ظهر تا شبم دانشگاه بودیم پی کسب علم و دانش . اون روزایی که ناهارمون یا چیپس بود با یه تانکر چایی یا نیمرو بود و نونای لاستیکی یا در شاهانه ترین حالتش ماکارونی بود و رب گوجه . شامم نون و ماست یا نون و پنیر . صبحانه هم که هیچ . یاد خوش ایامی که سیم آیفون و دوشاخه تلفن رو می کشیدیم تا کسی مزاحم درس خوندنمون نشه . روزایی که کاخ آرزوهامونو تو ذهنمون ساخته بودیم و داشتیم با تمام قوا تلاش می کردیم برای رسیدن بهش . یکی تا سر حد مرگ زبان کار می کرد که با مدرک مامایی بزنه از کشور بیرون ، اون یکی می خواست وکیل بشه تا از حقوق زن دفاع کنه و اون یکی آرزوی بزرگش تاسیس یه شرکت بزرگ معماری بود که بتونه پروژه های بزرگ انجام بده و من که غرق دنیای داده های انتزاعی بودم و همگیمون هوازی ! یعنی تقریبا فقط با تنفس هوا زنده بودیم . حالا بعد از گذشت این همه سال از کاخ آرزوهامون فقط قسمت مستراحش نصیبمون شد . اونکه میخواست بره بلاد کفر مدرس کانون زبان شده تا بتونه خرجی یه شوهر معتاد و دوتا بچه ریقو رو بده . اونکه می خواست وکیل بشه طلاق گرفت و با یه پسربچه مربی انجمن خوش نویسان شده تا گذران زندگی باشه ! اونکه معماری می خوند با دوتا بچه قدونیم قد خونه نشین شد و بزرگ ترین پروژه ایکه می گیره دستش عوض کردن پوشک بچه هاشه

و من ، کافئین و کتاب ، کتاب و کافئین ! و یه بچه که گاهی هست و گاهی نیست .

یه روز از دخترم پرسیدم می خوای در آینده چیکاره شی ؟

گفت : خانه دار !

پرسیدم : چرا خانه دار ؟

جواب داد : که بچه داری کنم !

شاید این نسل عاقل تر از نسل من باشن که بهترین سالهای جوونی رو لای جزوه ها و کتابای درس خاک کردیم و توی راه دانشگاه آتیش زدیم تا با همت و اراده و پشتکاری خستگی ناپذیر برخلاف جهتی که برامون برنامه ریزی شده بود شنا کنیم اما در آخر مثل لشکری تیر خورده هر کدوم زخمی و شکسته و دردمند یه گوشه به تیمار خودمون مشغول شدیم !



پ.ن : الان به ذهنم رسید شاید در راه رسیدن به اهداف مون گام هامون زیادی بلند بوده که الان باید بشینیم پای خیاطی !!!!