ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روی صندلی چرم مصنوعی قهوه ای رنگ توی سالن انتظار دندونپزشکی مثل میخی که فرو رفته باشه تو زمین سیخ نشستم . کمر و گردنم درد گرفته اما از ترس تکرار مجدد صدای ناهنجاری که موقع نشستنم از روکش صندلی بلند شد جرات حتی تکون خوردن هم ندارم . زن و شوهری که کنار دستم نشستن ساکت و بی حرف خیره شدن به مجله های رنگارنگ روی میز و مرد جوونی که رو بروم نشسته با گوشیش مشغوله . توی پالتوی سبز یشمیم در حال آب پز شدنم . از چهار ستون بدنم عرق جاری شده . به قدری کلافه و عصبی و درمونده هستم که دلم میخواد گریه کنم . بدقولی کرد . گفت با من بیا اونجا بشین نیم ساعته کارم تمومه بعد با هم میریم دنبال کارامون و من با وجود اینکه بارها و بارها طعم نیم ساعت هاشو چشیدم بازم بهش اعتماد کردم و نتیجه شد یک ساعت و ده دقیقه با پالتوی گرم توی سالن انتظار داغ و جهنمی دندونپزشکی میخ شدن روی صندلی نکبتی که همه جور صدایی از خوش در میاره . گوشی مرد روبرویی زنگ میخوره و همزمان زنگ در مطب هم به صدا در میاد . از سروصدای ایجاد شده نهایت بهره رو میبرم و مثل فنر فشرده شده از جا در میرم و بدون حرفی و پیغامی از مطب میرم بیرون . ساعت هشت و نیم شبه . هوا سرد و خیابون خلوت و تاریکه . مثل همیشه که عصبانیتم رو سر شکمم خالی میکنم ، سوپر مارکتی رو نشونه گرفتم مثل تیر در رفته از تفنگ با سرعت به سمتش میرم . از گرمای توی مطب هنوز حالم خرابه یه آب آلبالوی بزرگ خنک میخرم و میام بیرون . حالا دیگه عجله ای برای برگشتن به اون جهنم ندارم . آروم توی تاریکی قدم میزنم و با نی آب آلبالوی خنک رو میفرستم توی معده ای که نیم پز شده . اون طرف خیابون زیر نور نئون یه مغازه مردی بساط دستفروشی پهن کرده از پشت شمشادا سرک میکشم تا ببینم چی داره . کتابفروشه ! میرم طرفش و کتاباشو توی سکوت زیرورو میکنم . کتابای معروف رو بساط کرده خرمگس ، دو قرن سکوت ، دایی جان ناپلئون ، بوف کور ، دزیره ، خوشه های خشم و ... چندتاشونو زیر نظر میگیرم خیلی دلم میخواد همه رو بخرم اما جیبم اجازه نمیده . یکی رو انتخاب میکنم . صد سال تنهایی از گابریل گارسیا مارکز و می خرمش . قدم زنان میرم تا پارک ته خیابون و روی نیمکت سرد و یخ بستش می شینم و تو دلم میگم حتما سرما رو نوش جون میکنم با این خیسی بدنم و سردی هوا و نیمکت . کتاب رو باز می کنم و شروع می کنم به خوندن ، هفت هشت صفحه بیشتر نخوندم که گوشیم زنگ می خوره . می دونم خودشه . بدجنسیم گل میکنه به عنوان تنبیه بدقولیش ، جوابشو نمیدم . به خوندن ادامه میدم چند صفحه دیگه می خونم و اون شیش بار دیگه زنگ میزنه . خب فکر کنم دیگه تنبیه بسش باشه جوابشو میدم و قبل از اینکه بخواد هوار بکشه سرم که یهو کجا ول کردی رفتی ، با لحن طلبکارانه ای بهش میگم : دو ساعت منو با پالتو کاشتی وسط مطب جلوی ده نفر آدم که مثل جغد زل زدن بهم روی یه صندلی مزخرف با صداهای مشکوک توی اون هوای گرم جهنمیش ، نیم ساعتت این بود ؟ عقب نشینیش حتمیه . جواب میده : از کجا باید می دونستم اینقدر طول میکشه ؟ میگم خب حالا . الان تموم شد ؟ بریم ؟
با ، دست پیش گرفتنم ، دعوامون شروع نشده تموم شد . گرچه دیگه به خریدی نرسیدیم در عوض تا خود صبح نشستم پای سه تا خوزه آرکادیو بوئندیا و دو تا اورسولا و دوتا رمدیوس داستان با هفده هجده آئورلیانوی معروفش !
سه چهار روز بعد که کتاب تموم شد به این نتیجه رسیدم که از اون دسته از کتاباست که باید چند ماه بعد یک بار دیگه خونده بشه . به نظرم به طرز عجیب و شگفت آوری دنیا و آدما و کارای به جا و بیجاشونو تا حد ماکوندو کوچیک و فشرده کرده . داستانش از پدید اومدن دهکده تا گسترش و سپس ویروونیش به همراه تمام اتفاقات بین مردمش ، حکایت بشر و پیشرفت و پدیدار شدن تکنولوژی و نابودی زمین رو توی ذهنم تداعی می کنه .
بالاخره اون شب فلاکت بار دو تا ثمره برام داشت یکیش سرماخوردگی مختصری بود که با زور آویشن و عسل برطرف شد و دومیش یه کتاب فاخر از ادبیات مطرح جهان .
با خودم فکر میکنم " خب زیادم بد نشد " .
دیماه 94