ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از صبح سر دردم شروع شد با صاعقه های همیشگی و تحمل ناپذیرش ، کمی بعد حالت تهوع شدیدی هم اضافه شد . مسکن می خواستم ، یه چیز خیلی قوی که آرومم کنه ولی از معده داغونم ترسیدم و نخوردم . پرده ها رو کشیدم ، چراغا خاموش ، سرمو با شال محکم بستم چشم بند هم زدم و به انتظار بهتر شدن حالم دراز کشیدم ، کم کم دلپیچه هم ظاهر شد همراه با درد شدید استخوان پا و لگن
گمون کردم مردن چیزی باید باشه این شکلی
ساعت ده صبح کجا ساعت نه شب کجا ؟ این همه تحمل ؟ چجوری واقعا ؟
بالاخره ساعت نه که واقعا بی طاقت شده بودم رفتم دکتر
تشخیص چی بود ؟ مسمومیت !
آخه مسمومیت با چی ؟ با کوفت ؟ منکه امروز چیزی نخورده بودم
طبق معمول سرم تجویز کرد و طبق معمول رگ گوربه گوریم هم پیدا نشد دستامو آبکش کردن تا بالاخره تزریق انجام شد و کمی بهتر برگشتم خونه . دوش گرفتم و دراز کشیدم . رنگم زرده و بی حالم . تمام امروز رو دلم همراه میخواست ، همدل میخواست ، رک بگم دلم تو رو میخواست ولی جای تو همیشه یه حفره سیاهه چه تو دلم چه کنارم
حفره ی سیاهِ خالیِ بی تو
دلم غرزدن میخواد