فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

سلام طبیب



می نشینم لب ایوان خاک گرفته تشنه لب ، کنار چتر پهن شده گل های ناز یخی زیر آفتاب داغ و سوزان ظهر کویری . فضای اطرافم پر است از سکوت دلنشین ظهرهای کودکی ام ، آسمان بلند و آبی ، پاک و آرام بالای سرم می درخشد . دست روی خاک زمین می کشم و با خودم می اندیشم : تنها همین یک نقطه از زمین پهناور خداست که به من این آرامش بی نظیر را هدیه می دهد .تنم تبدار می شود از گرمای سوزان خورشید . بی تکلف ، دراز می کشم و دل میدهم به ارامش و سکوت و گرما و روحم را به دست طبیب می سپارم تا تیمارش کند .



لوپ زندگی من !


امید یعنی تکرار چرخه :

تابستون بگی حال بدم بخاطر گرماست ، پاییز که بیاد ، هوا که خنک شه خوب میشه حالم .

پاییز بگی هوای گرفته و دلگیر پاییزیه که باعث میشه حالم بد باشه ، زمستون که بیاد ، برف و بارون که بباره حالم خوش میشه .

زمستون بگی ، حال بد این روزام بخاطر روزای کوتاه و سرد زمستونیه بهار که بیاد خوب میشم .

بهار بگی بدحالیم بخاطر هوای کسل کننده و خواب آور بهاره ، تابستون که بیاد ، روزای بلند و گرمیش حالمو میزون میکنه .



روی دیگرم


پیراهن کوتاه و گشاد و نازک نخیم از عرق خیسه و چنان چسبیده به تنم که انگار باهاش دوش گرفتم . گرما کلافه و کم تحملم کرده . کولر از ساعت هشت صبح روشنه اما اصلا خنک نمیکنه ، بادش داغه . یه لیوان بزرگ آب خنک رو یه نفس سر میکشم و چند قطره آخرش رو میریزم روی سرم اما اصلا خنکیشو حس نمیکنم . شاید همونجا روی موهام بخار شده باشه . توی نشیمن گوشه فرش رو بالا میزنم و روی سنگای خنکش دراز میکشم . صندل ها رو از پام در میارم با یه شوت یه لنگه پرت میشه دم در یکیشم جلوی تلویزیون . چنان با حرص شوتشون کردم که انگار این جهنم دستپخت اونا بوده . چند دقیقه ای که میگذره حس میکنم زمین دیگه خنک نیست ، انگار داغی تنم زمین رو هم گرم کرده . لبه های فرش رو از زیر پایه های مبلا در میارم و کامل لولش میکنم یه طرف حالا جا برای پایین آوردن دمای بدنم زیاد شده . خدایا من باید اسکیمو میشدم . یه فکر به سرم میزنه . یه دونه از این پیس پیس کنا که نمیدونم اسمش چیه واسه گلام دارم اونو میارم توش آب و یخ میریزم و دوباره کف زمین پهن میشم . حالا دیگه علاوه بر زیر و رو شدنم کف زمین ، به خودم آب یخ هم میپاشم . یکم که تنم خنک میشه انگار حال مغزمم میاد سر جاش ، یهو یادم میفته امروز دوشنبست و فرزانه قراره بیاد پیشم . کمی مونده به یازده . با بی میلی از جام پامیشم فرش رو درست میکنم صندلا و آب پاش رو بر میدارم و میرم که دوش بگیرم . زنده باد شامپو بدن جوانان داروگر . وقتی استفاده می کنی انگار خمیر دندون نعنایی می مالیی تنت . از حموم که بیرون میام فرزانه زنگ میزنه و عذرخواهی میکنه که نمیتونه بیاد . واقعیت اینه که از نیومدنش خوشحال هم میشم . کی تحمل پوشیدن لباس رسمی و پذیرایی رو داره توی این هوا ؟ دوباره فرش لوله میشه ، آب پاش با تکه های یخ شناورش حاضر میشه و من اینبار مجهز به کوسن و پاور بانک و گوشی و شومیز سفید کهنه ای که با دنیا عوضش نمی کنم بازم کف زمین پهن میشم .

میخندم : خداروشکر که تنهام و قرارنیست این روی سکه رو به کسی نشون بدم !



پ.ن : لعنت مستمر خدا به اون همسایه مردم آزاری که هر روز شیر آب کولر رو می بنده . خب آخه روانی ، کولر بسوزه کجات خنک میشه بی شعور ؟ روی کاغذ نوشتم " کولر مشکلی براتون به وجود میاره که شیر آبشو می بندین ؟ " چسبوندم بالای شیر آب . نتیجه اینکه مجددا شیر آب رو بست بدون هیچ توضیحی . گوساله در مقایسه با این جور آدما دکتره !



افطاری و شام بازیافتی!

                   

میگن محدودیته که آدما رو خلاق میکنه و من به عینه دیدم و ایمان آوردم

از صبح میدونم یه خرید اساسی لازم داریم و خیلی هم با خودم کلنجار رفتم تا باگلوی خشک و دلی که قنج میره واسه یه فنجون چایی ، توی این هوای نه چندان گرم که منو کلافه از خیس عرق شدن میکنه ، برم بازار میوه و تره بار اما به یاد داغی ماشین پارک شده زیر آفتاب و مستور شده توی چادر برزنتیش با بوی گند پلاستیک آفتاب خورده که میفتم پیشاپیش حالت تهوع بهم دست میده و همچنان زیر باد مستقیم کولر ، پهن شده روی مبل ، کتاب جدیدمو می خونم و به ندای وجدانم که میگه به فکر همخونه ها باش که غروب با لب تشنه و تن خسته و شکم گشنه برمی گردن خونه ، بی اعتنایی میکنم . نهایت تلاش و تقلای جسمی من اینه که به گلا آب بدم ، یکی دوبار کولر رو خاموش روشن کنم ، روی مبل جابجا شم و کتاب ورق بزنم . ساعت که 7 میشه بالاخره وجدان پیروز میشه و میرم تو آشپزخونه . اشک شوق تو چشمام میشینه . 6 تکه فیله مرغ و کمی پنیر پیتزا و یکم بستنی وانیلی از توی فریزر پیدا میکنم و دو تا گوجه و هفت تا زردآلو که دلشون میخواد به حال خودشون ولشون کنم تا بمیرن ، بگندن ! یه پلاستیک کوچیک سبزی سوغاتی شمال و یک سیب زمینی بزرگ چروک کرمو و مقدار زیادی نون لواش خشک شده که گذاشتم توی کابینت و هرروزیک کمشوخرد میکنم واسه فاخته های خنگی که لبه پنجره 4 سانتی متری آشپزخونه سعی میکنن با سوزنیای کاج واسه خودشون لونه بسازن ! اوه چه سورپرایز بزرگی یه بسته بزرگ بیسکوییت مادر که مدتهاست توی کابینت از دید همه شکموها پنهان شده ! از همسایه یه تخم مرغ قرض می گیرم ( میگم قرض چون نهایتا تا آخر هفته آینده یهو می بینه تخم مرغاش تموم شده و اگه دو سه تا نخواد یکیشو حتما لازم داره و میاد می گیره )

ساعت هشت و نیم شبه که سفره افطار رو پهن میکنم با چایی تازه دم و پنیر و سبزی خوردن و کوکی های خوش عطر و تازه که از همون تخم مرغ و بیسکوییت مادر و وانیل و چیپس شکلات درست شدن

سینی رولت های من در آوردی که با نون لواش های بازیافتی ! و گوجه و سبزی و برنج و پنیر پیتزا و فیله مرغ و سیب زمینی و مقدار زیادی سس و ادویه درست کردم رو هم می گذارم توی فر

همخونه ها یکی یکی میرسن و چه خوب که با خودشون نون سنگک تازه میارن

ساعت دوازده شب که شکما از رولت من در آوردیم و بستنی زرد آلو ! سیر میشه در حین ثبت نبوغم توی دفترچه تراوشات آشپزیم با لبخند به خودم میگم یکبار  جستی ملخک اما فردا با زبونی چسبیده به حلقوم و حالت تهوع و کلافگی از تعریق و لیست بلندبالایی از مایحتاج توی جیبت حتما کف دستی ملخک