فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

چیزپیچ


سانتودومینگو و لاس پله ناس پورتوریکو !!!!!

آدم نمیدونه چیه ؟ غذاست ؟ اسم آدمه ؟ شبکه رادیوییه ؟ اسم مکانه ؟ یا فحش ؟

خب مترجمای عزیز برای یه چیزای عجیب غریبی مثل این دو کلمه توضیح یه گوشه بنویسین  آدم چیزپیچ نشه 


مکشوفه از کتاب عشق سال های وبا اثر گابریل گارسیا ماکز



خب زیادم بد نشد


روی صندلی چرم مصنوعی قهوه ای رنگ توی سالن انتظار دندونپزشکی مثل میخی که فرو رفته باشه تو زمین سیخ نشستم . کمر و گردنم درد گرفته اما از ترس تکرار مجدد صدای ناهنجاری که موقع نشستنم از روکش صندلی بلند شد جرات حتی تکون خوردن هم ندارم . زن و شوهری که کنار دستم نشستن ساکت و بی حرف خیره شدن به مجله های رنگارنگ روی میز و مرد جوونی که رو بروم نشسته با گوشیش مشغوله . توی پالتوی سبز یشمیم در حال آب پز شدنم . از چهار ستون بدنم عرق جاری شده . به قدری کلافه و عصبی و درمونده هستم که دلم میخواد گریه کنم . بدقولی کرد . گفت با من بیا اونجا بشین نیم ساعته کارم تمومه بعد با هم میریم دنبال کارامون و من با وجود اینکه بارها و بارها طعم نیم ساعت هاشو چشیدم بازم بهش اعتماد کردم و نتیجه شد یک ساعت و ده دقیقه با پالتوی گرم توی سالن انتظار داغ و جهنمی دندونپزشکی میخ شدن روی صندلی نکبتی که همه جور صدایی از خوش در میاره . گوشی مرد روبرویی زنگ میخوره و همزمان زنگ در مطب هم به صدا در میاد . از سروصدای ایجاد شده نهایت بهره رو میبرم و مثل فنر فشرده شده از جا در میرم و بدون حرفی و پیغامی از مطب میرم بیرون . ساعت هشت و نیم شبه . هوا سرد و خیابون خلوت و تاریکه . مثل همیشه که عصبانیتم رو سر شکمم خالی میکنم ، سوپر مارکتی رو نشونه گرفتم مثل تیر در رفته از تفنگ با سرعت به سمتش میرم . از گرمای توی مطب هنوز حالم خرابه یه آب آلبالوی بزرگ خنک میخرم و میام بیرون . حالا دیگه عجله ای برای برگشتن به اون جهنم ندارم . آروم توی تاریکی قدم میزنم و با نی آب آلبالوی خنک رو میفرستم توی معده ای که نیم پز شده . اون طرف خیابون زیر نور نئون یه مغازه مردی بساط دستفروشی پهن کرده از پشت شمشادا سرک میکشم تا ببینم چی داره . کتابفروشه ! میرم طرفش و کتاباشو توی سکوت زیرورو میکنم . کتابای معروف رو بساط کرده خرمگس ، دو قرن سکوت ، دایی جان ناپلئون ، بوف کور ، دزیره ، خوشه های خشم و ... چندتاشونو زیر نظر میگیرم خیلی دلم میخواد همه رو بخرم اما جیبم اجازه نمیده . یکی رو انتخاب میکنم . صد سال تنهایی از گابریل گارسیا مارکز و می خرمش . قدم زنان میرم تا پارک ته خیابون و روی نیمکت سرد و یخ بستش می شینم و تو دلم میگم حتما سرما رو نوش جون میکنم با این خیسی بدنم و سردی هوا و نیمکت . کتاب رو باز می کنم و شروع می کنم به خوندن ، هفت هشت صفحه بیشتر نخوندم که گوشیم زنگ می خوره . می دونم خودشه . بدجنسیم گل میکنه به عنوان تنبیه بدقولیش ، جوابشو نمیدم . به خوندن ادامه میدم چند صفحه دیگه می خونم و اون شیش بار دیگه زنگ میزنه . خب فکر کنم دیگه تنبیه بسش باشه جوابشو میدم و قبل از اینکه بخواد هوار بکشه سرم که یهو کجا ول کردی رفتی ، با لحن طلبکارانه ای بهش میگم : دو ساعت منو با پالتو کاشتی وسط مطب جلوی ده نفر آدم که مثل جغد زل زدن بهم روی یه صندلی مزخرف با صداهای مشکوک توی اون هوای گرم جهنمیش ، نیم ساعتت این بود ؟ عقب نشینیش حتمیه . جواب میده : از کجا باید می دونستم اینقدر طول میکشه ؟ میگم خب حالا . الان تموم شد ؟ بریم ؟

با ، دست پیش گرفتنم ، دعوامون شروع نشده تموم شد . گرچه دیگه به خریدی نرسیدیم در عوض تا خود صبح نشستم پای سه تا خوزه آرکادیو بوئندیا و دو تا اورسولا و دوتا رمدیوس داستان با هفده هجده آئورلیانوی معروفش !

سه چهار روز بعد که کتاب تموم شد به این نتیجه رسیدم که از اون دسته از کتاباست که باید چند ماه بعد یک بار دیگه خونده بشه . به نظرم به طرز عجیب و شگفت آوری دنیا و آدما و کارای به جا و بیجاشونو تا حد ماکوندو کوچیک و فشرده کرده . داستانش از پدید اومدن دهکده تا گسترش و سپس ویروونیش به همراه تمام اتفاقات بین مردمش ، حکایت بشر و پیشرفت و پدیدار شدن تکنولوژی و نابودی زمین رو توی ذهنم تداعی می کنه .

بالاخره اون شب فلاکت بار دو تا ثمره برام داشت یکیش سرماخوردگی مختصری بود که با زور آویشن و عسل برطرف شد و دومیش یه کتاب فاخر از ادبیات مطرح جهان . 

با خودم فکر میکنم " خب زیادم بد نشد " .



دیماه 94