فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

در نیمه راه بیشعوری کرمنت


تو ایام مریضی و بی حالی از فرصت استفاده کردم و کتاب چون رود جاری باش از پائولو کوئیلو که هدیه یکی از عزیزانم بود رو تموم کردم . مثل این بود که با زیاد شدن تعداد یادداشت های پراکنده ای که واسه خودش نوشته ،  تصمیم گرفته بصورت مجموعه ای از یادداشتها چاپشون کنه . البته خوندنش خالی از لطف نیست . اما این کتابش تا حدود زیادی دور از انتظاری بود که از قلم نویسنده ای چون پائولو کوئیلو داشتم . به نظرم رسید متن این کتابش مثل اجناس حراجی مغازه پوشاکه که جنس خوباشو مردم خریدن و یه سری جنس دمده یا جنس نامرغوب توی مغازه مونده و مغازه دار چاره ای نداره جز اینکه همه رو بریزه توی سبد و روش بنویسه هر تکه پنج هزار تومن و بگذاره جلوی در تا هم مغازه خالی شه ، هم از ته مونده لباسا پول دربیاره .



کتاب اول بیشعوری دکتر کرمنت رو هم تموم کردم و رفتم سراغ جلد دومش ؛ تا نصف کتاب  پیش رفتم و درست همین امشب بود که پشیمون شدم از خریدنش . امیدوارم توی نیمه دومش نظرم برگرده یا لااقل انگیزه ای واسه خوندن جلد سومش برام باقی بمونه . البته حتما یادم می مونه که جلد اولش رو یکبار دیگه بخونم به نظرم ارزش دوره کردن رو داره .




چشمان ضعیف خداوند


مرد استرالیایی و آگهی روزنامه


در بندر سیدنی به پل زیبایی نگاه می کنم که دو بخش شهر را به هم وصل می کند . بعد یک استرالیایی به طرفم می آید و از من می خواهد آگهی روزنامه ای را برایش بخوانم . می گوید : " حروفش خیلی ریز است . عینکم را در خانه جا گذاشته ام و نمی توانم بخوانم . "

سعی خودم را می کنم ، اما من هم عینک مطالعه ام را نیاورده ام . از مرد عذر می خواهم .

مرد می گوید : " خوب ، فراموشش کنیم . یک چیزی را می دانید ؟ من فکر می کنم چشم خدا هم ضعیف است . نه اینکه پیر شده ، اما خودش این طور می خواهد . این طوری وقتی کسی اشتباهی می کند ، درست نمی بیند و چون دلش نمی خواهد نادیده قضاوت کند ، او را می بخشد . "

می پرسم : " خوب ، پس کارهای نیک چه می شود ؟ "

استرالیایی می خندد : " خوب ، خدا هیچ وقت عینکش را در خانه جا نمی گذارد ." و به راهش ادامه می دهد .


داستانی از کتاب چون رود جاری باش نوشته پائولو کوئیلو



از چون رود جاری باش

کاشی گمشده

با همسرم در سفر بودم که منشی ام با دورنگار پیام زیر را برایم فرستاد :

" یک قطعه کاشی شیشه ای برای تعمیر آشپزخانه کم داریم . نقشه اصلی و طرح سنگ تراش را برای جبران این نقص برای شما می فرستم . "

از یک طرف ، همسرم طرحی برای ساختن ردیف های هماهنگ کاشی های شیشه ای تهیه کرده بود که دارای شکافی به جای هواکش بود و از سوی دیگر طرحی برای جبران اشکال کاشی مزبور وجود داشت . در طرح جدید که به شدت پیچیده و کسل کننده بود ، قطعات مربعی شیشه ای ، در آشفتگی و بدون هیچ گونه زیبایی ، کنار هم چیده میشد .

همسرم نیز برایش نوشت : " کاشی کسری را بخر . "

همین کار را کردند و بدین ترتیب ، برنامه اصلی تداوم یافت و برنامه دوم را کنار گذاشتند .

آن روز عصر به این ماجرا فکر کردم . تا کنون چند بار به خاطر کمبود یک کاشی ساده ، برنامه اصلی زندگیمان را مخدوش کرده ایم ؟



از کتاب چون رود جاری باش نوشته پائولو کوئیلو 


از اینجا نویسنده را بیشتر بشناسیم