فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

نمونه ای از جدال بین انسان و وجدان


پی یر از خود میپرسید : چه اتفاقی روی داد ؟ من عاشقی را کشته ام . آری ! فاسق همسر خود را کشته ام . این اتفاق افتاد . برای چه ؟ چگونه کار به اینجا کشیده شد ؟
ندای درونی پاسخش میداد : برای اینکه تو با او ازدواج کرده ای !
دوباره از خود می پرسید : اما آخر گناه من چیست ؟
گناه تو این است که هرچند او را دوست نداشتی باز با او ازدواج کردی ، گناه تو این است که هم خود و هم او را فریب دادی .
...
پی یر به خود میگفت : آری من هرگز او را دوست نداشته ام و با خود تکرار میکرد : من میدانستم که او زن بدکاره و هرزه ایست اما جرات نداشتم این مطلب را اعتراف کنم و اینک دالوخوف در انجا روی برف نشسته با زحمت تبسم میکند و شاید در حال احتضار به ندامت و پشیمانی من خودستایانه پاسخ میگوید .
او بخود میگفت : همه تقصیرها تنها به گردن اوست اما از این چه نتیجه میشود ؟ چرا خود را به او پیوستم ؟ به چه سبب این کلمه " دوستت دارم " را که دروغ و حتی از دروغ بالاتر و بدتر بود به او گفتم ؟ من گناهکارم و باید تحمل ... چه بدنامی و رسوایی و تیره بختی را در زندگی تحمل نمایم ؟ بدنامی و رسوایی و شرف موضوعی اعتباری و قراردادی است که با هستی من هیچ ارتباطی ندارد .
ناگهان به خاطرش رسید لوئی شانزدهم را به این جهت اعدام کردند که میگفتند او بیشرف و جنایتکار بود . اعدام کنندگان او از نظر خود حق داشتند به همین ترتیب کسانی هم که در راه او جان سپردند و او را در زمره مقدسان شمردند محق بودند . سپس روبسپیر را نیز به سبب آنکه مستبد و ظالم بود اعدام کردند . حق با کیست ؟ تقصیر از کیست ؟ هیچکس ! اما تا وقتی آدمی زنده است باید زندگانی کند . شاید فردا بمیرد ، همچنانکه من یک ساعت پیش نزدیک بود بمیرم . چون زندگی در قبال ابدیت بیش از لحظه ای نیست آیا شکنجه دیدن و اندوه و غم خوردن ارزش دارد ؟

کتاب جنگ و صلح از لئوتولستوی

افطاری و شام بازیافتی!

                   

میگن محدودیته که آدما رو خلاق میکنه و من به عینه دیدم و ایمان آوردم

از صبح میدونم یه خرید اساسی لازم داریم و خیلی هم با خودم کلنجار رفتم تا باگلوی خشک و دلی که قنج میره واسه یه فنجون چایی ، توی این هوای نه چندان گرم که منو کلافه از خیس عرق شدن میکنه ، برم بازار میوه و تره بار اما به یاد داغی ماشین پارک شده زیر آفتاب و مستور شده توی چادر برزنتیش با بوی گند پلاستیک آفتاب خورده که میفتم پیشاپیش حالت تهوع بهم دست میده و همچنان زیر باد مستقیم کولر ، پهن شده روی مبل ، کتاب جدیدمو می خونم و به ندای وجدانم که میگه به فکر همخونه ها باش که غروب با لب تشنه و تن خسته و شکم گشنه برمی گردن خونه ، بی اعتنایی میکنم . نهایت تلاش و تقلای جسمی من اینه که به گلا آب بدم ، یکی دوبار کولر رو خاموش روشن کنم ، روی مبل جابجا شم و کتاب ورق بزنم . ساعت که 7 میشه بالاخره وجدان پیروز میشه و میرم تو آشپزخونه . اشک شوق تو چشمام میشینه . 6 تکه فیله مرغ و کمی پنیر پیتزا و یکم بستنی وانیلی از توی فریزر پیدا میکنم و دو تا گوجه و هفت تا زردآلو که دلشون میخواد به حال خودشون ولشون کنم تا بمیرن ، بگندن ! یه پلاستیک کوچیک سبزی سوغاتی شمال و یک سیب زمینی بزرگ چروک کرمو و مقدار زیادی نون لواش خشک شده که گذاشتم توی کابینت و هرروزیک کمشوخرد میکنم واسه فاخته های خنگی که لبه پنجره 4 سانتی متری آشپزخونه سعی میکنن با سوزنیای کاج واسه خودشون لونه بسازن ! اوه چه سورپرایز بزرگی یه بسته بزرگ بیسکوییت مادر که مدتهاست توی کابینت از دید همه شکموها پنهان شده ! از همسایه یه تخم مرغ قرض می گیرم ( میگم قرض چون نهایتا تا آخر هفته آینده یهو می بینه تخم مرغاش تموم شده و اگه دو سه تا نخواد یکیشو حتما لازم داره و میاد می گیره )

ساعت هشت و نیم شبه که سفره افطار رو پهن میکنم با چایی تازه دم و پنیر و سبزی خوردن و کوکی های خوش عطر و تازه که از همون تخم مرغ و بیسکوییت مادر و وانیل و چیپس شکلات درست شدن

سینی رولت های من در آوردی که با نون لواش های بازیافتی ! و گوجه و سبزی و برنج و پنیر پیتزا و فیله مرغ و سیب زمینی و مقدار زیادی سس و ادویه درست کردم رو هم می گذارم توی فر

همخونه ها یکی یکی میرسن و چه خوب که با خودشون نون سنگک تازه میارن

ساعت دوازده شب که شکما از رولت من در آوردیم و بستنی زرد آلو ! سیر میشه در حین ثبت نبوغم توی دفترچه تراوشات آشپزیم با لبخند به خودم میگم یکبار  جستی ملخک اما فردا با زبونی چسبیده به حلقوم و حالت تهوع و کلافگی از تعریق و لیست بلندبالایی از مایحتاج توی جیبت حتما کف دستی ملخک



انگار تصمیم جدیه


در حالیکه از دردی آشنا و موذی توی خودم می پیچم گوشیمو چک می کنم ، بازم هیچ خبری ازش نیست ، هیچ کجا .

باشه

چه فرقی داره که باشی یا نباشی؟

در هر دو حالت درد رو تنهایی تحمل می کنم ، تنهایی گریه می کنم ، تنهایی بار سنگین وجدان رو به دوش می کشم ، تنهایی عاشق می مونم ، تنهایی انتظار می کشم و تنهایی روزامو شب می کنمو شبامو روز !

وقتی که امید و آرزوت یه حباب بود که ترکیده دیگه چه فرقی می کنه کجای سال و ماه ایستاده باشی ؟

وقتی قلبت زیر بار محبت عاشق شد و بلافاصله بدست یار شکست دیگه چه فرقی می کنه منظم بزنه یا نامنظم ؟

وقتی تنها و منتظر ولت می کنه و میره دنبال آدمای شماره یک و دو و سه و چهار زندگیش دیگه چه فرقی می کنه تو لیستش شماره ده باشی یا شماره هزاروپونصد ؟

وقتی روح و وجدانت درد بگیره چه فرقی می کنه دست و پا و کمر و کلیه و سر و معدت هم درد بگیره یا نه ؟

توی این هوای گرم لرز می کنم !

سرمای این جدایی به استخونام رسیده بی حال یه فنجون آب جوش سر می کشم و به همخونه ها فکر می کنم .

آدمایی رنگی با دنیایی پر زرق و برق و زیبا

به آینه نگاه می کنم 

یه عدد دو رقمی خاکستری تیره می بینم که غم تو چشماش موج میزنه و لباش با نخ حرفای نگفتنی دوخته شده .

درد شدیدتر میشه عدد خاکستری رو توی آینه همونطور سرگردون رها می کنم . پتوی رنگی و گرمم رو دورم می پیچم و با دردم خلوت می کنم و به این فکر می کنم اون وقتی که کامواهای خوش رنگ رو با ذوق و شوق انتخاب کردم یا حتی توی تمام روزایی که با لبخند بافتمشون آیا فکر می کردم مونس دست سرد و تن تنهام بشن ؟